نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفتم :
پنجشنبه صبح بود . یه روز دلگیر درست مثل روزهای بیکاری . بهار به خاطر امتحان روز شنبه اش کتابهاش رو جلوش پهن کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند .اما ... این من بودم که به ذهنم استراحت داده بودم و لبه ی پنجره نشسته بودم و به باغ سرد نگاه می کردم . پاییز لابه لای برگ های درختان رخنه کرده بود و سوز سردی میان باغچه پیچیده بود . این زوزه باد بود که صدای پرنده ها رو دستخوش حرکتش قرار داده بود و پرنده ها با صدایی غریب با نسیم هم ناله شده بودند .آسمون ابری بود و روشنی همیشگی رو نداشت. نمیدونم چرا اما بی اختیار زمزمه کردم .
-چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
بهار برگشت و نگاهم کرد و در همون حال که تعجب کرده بود گفت:
-پاییز چی خوندی؟
سرم رو کاملاً به سمتش چرخوندم . سر خودکار رو لب دهانش گذاشته بود و با چهره ای درهم نگاهم می کرد . سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
لبخندی زد و گفت:
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا این رو خوندی؟
-نمیدونم داشتم به درختها که شاخه هاشون تکون میخورد نگاه می کردم که یهو به ذهنم رسید .
بهار خودکارش رو روی کتابش گذاشت و از جاش بلند شد . بدون لبخند نگاهش می کردم که به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد . سرم رو خم کردم تا راحتتر بتونم ببینمش .
-چی شده پاییز؟ امروز اصلاً حوصله نداری . حالا هم که اینجا زانوی غم بغل گرفتی ...
سرم رو تکون دادم و دوباره از شیشه به بیرون خیره شدم .
-نمیدونم بهار دلم گرفته . اصلاً میترسم . میترسم بهار .
بی اختیار قطه اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به روی گونه ام ریخت . دست گرم بهار روی صورتم نشست . سرم رو به سمتش چرخوندم و در نگاه عسلیش غرق شدم . بهار دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
-از دست من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:
-نه چرا ناراحت باشم . بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و بره . تو هم مثل بقیه . حالا هم یه پسر خوب با عقایدی مثل خودت پیدا شده چرا به خاطر ناراحتی من و مامان بگی نه؟
بهار در اغوشم گرفت و سر روی شونه اش گذاشتم . بوی تن بهار مشامم رونوازش می کرد .آرامشی بر وجودم رخنه کرد . دوباره بی اختیار بدون اینکه بدونم چرا زمزمه کردم :
- یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل ستاره *** تو خواب دختری که هیچ کس جز تو نداره *** تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی *** اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی *** تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا *** بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
و اون موقع بود که اشکهایی که برای نریختنشون تلاش میکردم به روی گونه هام ریخت . فکر اینکه بعد از بهار تنها میشدم تیره پشتم رو می لرزوند . دوست نداشتم که بهار رو ناراحت کنم اما نمیتونستم و دست خودم نبود . حالا می دونستم که بهار بعد از فارغ تحصیل شدن با کامیار ازدواج میکنه . کامیار استاد الاهیات دانشگاه ما بود . با اینکه میدونستم که با کامیار خوشبخت میشه اما نمیدونستم چرا حسی مثل حسادت نسبت به کامیار داشتم . از اینکه فکرش رو می کردم که بهار دیگه شبها کنار من نمیخوابه و برام از اعتقاداتش نمیگه ، از اینکه دیگه بهار نیست تا بهم بگه پاییز اینقدر با این پسرا لج نکن. از اینکه دیگه .... خدایا یعنی من بدون بهار زنده می موندم؟ بعد از رفتن بابا همه امیدم به بهار و مامان بود . مامان که امروز رو به من و بهار گفت که مادر کامیار تماس گرفته و خواسته که برای خواستگاری بیان هر دومون اشک ریختیم . مامان از خوشحالی و من از فکر رفتن بهار و دلتنگی ... اما بهار بود که باز هم با شوخی ها و شیطنتهاش ما رو آروم کرد . مامان سجده شکر به جا اورد و من با نگرانی پرسیدم:
-بهار کامیار میدونه که ما .... ما؟
اما بهار با لبخندی همیشگی گفت:
-پاییز جونم من که بهت گفته بودم همه چیز پول نیست . آره کامیار میدونه اما برای اون مهم منم . مهم اعتقاداتمونِ که قراره با هم مچ بشه و از من به تو و از تو به ما تبدیل بشه . ما با هم میتونیم دنیا رو تکون بدیم . ما با هم میتونیم یکی یکی آدمها رو از این دنیای وارونه که شیطان برامون تداعی کرده نجات بدیم . پاییز من و کامیار هدفهای والایی داریم . من و کامیار میدونیم که زندگی یعنی چی . من و کامیار حلقه ان الله و انا علیه راجعون رو با هم درک میکنیم .من و کامیار ....
و اما اونقدر از من و کامیارهاش گفت که هر دو به خنده افتادیم. از اینکه اینقدر ذوق زده بود خوشحال بودم .از اینکه مثل دخترهای امروزی به فکر اسب سفید و شوالیه قدرتمند نبود . از اینکه رویاهاش در خرید عروسی و حلقه نبود تعجب می کردم . بهار به هر چیزی فکر می کرد جز تجملات . حتی زمانی که مامان با ناراحتی آشکاری گفت
-ببینم مادر جون وضع مالیشون چطوره؟ ما میتونیم جهیزیه آبرو مندی براشون تهیه کنیم؟
با اخمی آشکار رو به مامان گفت:
-مامان تر وبه خدا جلوی خانواده کامیار از مال و منال صحبت نکن . اونها اونقدر آدمهای محترمی هستند که ارزشی برای مکنت و منال قائل نمیشن . اونها زندگی رو توی چیز دیگه ای میبین. زندگی رو عشق به خدا میبین . عشق به بنده خدا ....
و اما مامان که چیزی از حرفهای بهار سر در نمی اورد با غر غر بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
و اما حالا من بودم که تو آغوش بهار گریه می کردم به خاطر تنهایی هایم بعد از اون ...
بهار سرم رو بلند کرد و بعد از اینکه یک دل سیر هر دو در چشمای هم نگاه کردیم زیدیم زیر خنده .این عادت بچگیمون بود . تو چشمای همدیگه خودمون رو میدیدم . خودمون رو با اشکهایی که دیدمون رو تار می کرد .
-پاییز اولاً که من جای دوری نمیرم .مطمئن باش که خیلی نزدیکم و هر روز بهتون سر میزنم . بعدشم من هنوز دو سال دیگه باید درس بخونم . خانومی . اصلاً خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
-اوهو . اونم کی من؟ چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
در همین لحظه در اتاق به صدا در اومد . بهار از روی زمین بلند شد و به جلوی در رفت . جایی که من نشسته بودم بیرون دیده نمیشد اما صدای ملایم و زنگ دار سروش رو خوب می شنیدم .
بعد از لحظه ای سروش در چهارچوب در ظاهر شد . با دیدنش برای لحظه ای شک عمیقی بهم وارد شد. صدای سلامش که بلند شد بی اختیار زدم زیر خنده . نگاهم رو به صورت بار دوختم . دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید . سروش با تعجب ما رو نگاه کرد و بعد در حالی که دستش رو توی موهاش فر میبرد گفت:
-بهار چی شد؟
و اما من زودتر از بهار به حرف اومدم و قبل از اینکه خرابکاری کنه . برای بار آخر به لباس سرتا پا سپیدش انداختم و پیش خودم گفتم که الحق خیلی خوش تیپ و بعد با لحنی جدی گفتم:
-بفرمایید سروش خان ...
سروش با نگاهی مشکوک صورتم رو بر انداز کرد . دستم رو بلند کردم و موهای فرم رو که طره ای از اون روی صورتم ریخته بود رو داخل روسریم فرو بردم . دوباره مثل همیشه در این موقع به یادم افتاد که چقدر شبیه عروسک بچگی هام شدم .
-بهار اگه میتونی با خواهرت بیا پیش مامان کارتون داره .
با تعجب قبل از بهار پرسیدم:
-مامان تو؟ با ما چی کار داره؟
سروش برای بار دیگر نگاهی نوازشگر به صورتم انداخت و گفت:
-نمیدونم . خیلی مشتاقی بدونی زودتر برو پیشش ....
بعد از بیرون رفتن سروش بهار در اتاق رو بست و به پشت اون تکیه داد . نگاهم رو به صورتش ریختم و یهو زدم زیر خنده . بهار هم که تازه یاد موضوع افتاده بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در همون حال گفت:
-چه خوش سلیقه ای دختر ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-کی میره این همه راه رو . اونم از کسی که میخوام سر به تنش نباشه .
بهار خنده ریزی کرد و بعد در حالی که روسریش رو توی آینه درست می کرد رو به من گفت:
-پاییز به نظرت فخری خانم چی کارمون داره؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-چی میدونم والا....
-اون تا حالا با من و تو به شخصه صحبت نکرده ...
گیج و دستپاچه سر تکون دادم و در حالی که از خونه خارج می شدم گفتم:
-نترس بابا خواستگاری نمیخواد بکنه .حالا بیا بریم ببینیم چی کارمون داره ...
بهار با خنده پشت سرم از خونه خارج شد و گفت:
-چرا که نه . چون هم پسرش یه بچه بیشتر نداره و من هم پولداره . تنازه پسرش هم که سپید پوشیده بود ....
خندیدم و گفتم:
-نخیر عزیزم . فخری خانم جونش برای پری در میره . در ضمن این حرفها رو آروم بزنن اینجا دیواراش موش داره وموشاشم گوش ...
وقتی هر سه رو به روی هم توی پذیرایی نشسته بودیم فخری خانم یکی از پاهاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با آرامش خاص افراد عیون گفت:
-بچه ها راستش ببخشید که مزاحمتون شدم .اما میدونید که مامانتون سنی ازش گذشته و بالاخره نمیتونه از پس یک مهمونی بر بیاد ...
مکث کرد و من زیرلب با ناله گفتم:
-وای خدا بازم مهمونی ...
-دیروز فیروزه جون خواهرم رو میگم میشناسیدش که ...
بهار با لبخندی گفت:
-بله مادر پری خانم رو میگید دیگه ....
فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که خنده ای شیرین گوشه لبش نشسته بود گفت:
-آره بهار جون خودشه . فردا شب توی خونشون یه مهمونی دارن . به مناسبت سالگرد تولد پری جون و از من خواست که از شما دو تا که هم جوون هستید و هم خوش سلیقه بخوام که برید اونجا و کمکی بهشون بکنید ...
یک لحظه حس کردم همه خون بدنم به صورتم دوید . حس اینکه پری از قصد همچین پیشنهادی رو داده که تحقیر شدن ما رو از نزدیک ببینه آتیشیم کرده بود . با عثبانیت ناخونم رو کف دستم فشار میدادم که صدای فخری خانم بلند شد .
-حالا بهار جون هم شما و هم پاییز اگه این رو لطف رو در حق من و فیروزه جون بکنید تا آخر عمرمون مدیونتون می مونیم .
سر بلند کردم تا با نگاهم از بهار بخوام که مخاافت کنه . اما بهار سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد . خدا خدا می کردم که جواب مثبت نده . سرم رو پایین انداختم تا از تیر رس نگاه فخری خانم دور بمونم . میدونستم که من توان نه گفتن رو ندشتم . هر چقدر هم که نمک نشناس باشم دیگه اونقدر حالیم بود که محبت های زیادی به ما کردند . انگار بهار هم توی همین موقعیت گیر کرده بود که گفت:
-راستش فخری خانم با اینکه شنبه امتحان سختی در پیش دارم اما به خاطر لطفهای زیادی که در حق ما کردید و البته که این اولین بار که از ما خواهشی میکنید از نظر من اشکالی نداره .
و لبخندی چاشنی صحبت زیباش کرد . الهی من قربون فهم و شعور بالات برم بهار جونم . میدونم که به خاطر من این حرفها رو زدی وگرنه برای جواب دادنت حتی نیازی به این صحنه سازی ها ندشاتی وبه راحتی قبول می کردی .
فخری خانم تشکری غرایی کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت . به زور لبخند زدم و گفتم:
-از نظر من هم اشکالی نداره . فردا چه ساعتی مراسم دارند؟
فخری خانوم خوشحال از روی مبل بلند شد و نزدیکمون شد و برای اولین بار بوسه ای نرم از روی صورتمون چید . با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر خوشحال شده بود؟
شب که روی تشکم دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که رفتنموم چه دردسرهایی با خودش داره؟ از اینکه پری با چهره مزحکش و تنها به خاطر خوب بودن وضع مایشون به من دستور بده بدم میومد .من همین الانشم توی خونه از ترس روبه رو شدن با دستوارتشون پام رو توی ساختمون ته باغ نمیذارم . وای نه خدا ای کاش قبول نمیکردم . ای کاش بهار تنها میرفت .نه اونجوری هم نمیشه . چطوری دلم بیاد آبجیم رو تنها بفرستم اونجا . بهار که خوب میدونستم حتی اگر توهینشم بکنن به احترام آقای ارغوان و فخری خانم و صد البته بزرگ منشی خودش حرفی نمیزنه و تنها لبخند میزنه و لبخندی که من مطمئن هستم از صد تا فحش براشون بدتره . اما اونها که این موضوع رودرک نمیکنند . تمام شب از فکر دیدن صحنه های منزجر کننده فردا با وحشت از خواب میپریدم و حتی یک بار دیدم که پری با چاقوی کیک تولدی که روش ربان صورتی بزرگی بود به سمتم حمله ور شده و من با جیغ از خواب پریده بودم . و یا یک بار دیگه دیدم که بهار در دنیایی از ظرف کثیف ایستاده و هوتن و پری با دست او رو نشون میدند و هو می کشند و این بار با صدای بهار از خواب بیدار شدم .
وای که چه خوابهای بدی می دیدم . صبح با چشمهایی که پف کرده بود با بهار به سمت خانه فیروزه خان به راه افتادیم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید