موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفتم

نویسنده:م.مودب پور

خدا رو شکر. خوشحال شدم که حال اون آقا خوبه.
« در همین موقع مردی که همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سر پرست کلانتری به طرفِ من اومد و سلام کرد.»
_ سلام . من پدر فرنوش هستم حالتون چطوره؟
_ خوشبختم. من بهزادم. ایشون هم کاوه. حالِ شما چطوره؟
پدر فرنوش _ من واقعاً متاسفم که این گرفتاری برای شما پیش اومده. نمی شه محبّت و لطف شما رو با کلمات یا چیز دیگه ای جبران کنم. من دخترم رو خیلی دوست دارم و حاضر بودم که جونم رو بدم و فرنوش پاش تو کلانتری باز نشه. شما این کارو برای من کردید. ممنونم پسرم.
_ چیز مهمّی نبوده. اغراق می فرمائید.
پدر فرنوش_ گویا شما در یک دانشکده درس می خونید. فرنوش می گفت شما سال آخر تشریف دارید.
_ بله. سال آخر هستم. می بخشید الان باید چکار کنیم؟
پدر فرنوش_ آقای هدایت، همون کسی که فرنوش باهاشون تصادف کرده. می خوان رضایت بدن. بسیار مرد خوب و باوقاری هستند. الان با یه مامورمیریم بیمارستان تا مسئله حل بشه. بریم انگار با اون آقا باید بریم.
« چهار نفری همراه یک مامور به طرف بیمارستان حرکت کردیم. پرسنل بیمارستان اجازه دادن که من همراه یه مامور به اتاق آقای هدایت برم تا ترتیب رضایت نامه رو بدم. وقتی آقای هدایت منو دید خندید.»
_ سلام پدر. خوشحالم از اینکه حالتون بهتره. باید منو ببخشید. شرمنده م
هدایت_ بهت نمی آد که دروغگو باشی امّا فداکار چرا! بذار من اوّل این رضایت نامه رو امضا بکنم بعد بیا بشین اینجا پیش من. ازت خیلی خوشم اومده.
« صبر کردم تا کار مامور تموم شد و رفت بعدش کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم.
_ ممنون پدر
هدایت_ خیلی دوستش داری؟
« سرم رو انداختم پائین و سکوت کردم.»
هدایت_ دوست داشتن که عیب نیست خجالت می کشی. آدم تا وقتی که عاشقه زنده س.
می دونی وقتی بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جریان رو برام تعریف کرد، چهره تو رو همینطور که هستی در نظرم مجسّم کردم. توشبیه کسی هستی که من خیلی دوستش داشتم. حتی کارت هم شبیه اونه. چیکار می کنی؟ خونه ت کجاست؟
_ دانشجو هستم. هیچکسی رو ندارم غیر از یه دوست که اسمش کاوه س و الان هم پایئن نشسته و خیلی دلش می خواد از شما تشکر کنه. خونه و این چیزها رو هم ندارم. یه اتاق اجاره کردم که همین روزها باید تخلیه کنم. تو دنیا یه پدر و مادر زحمتکش و فقیر داشتم که تو یه تصادف کشته شدن همین.
هدایت_ خدا رحمتشون کنه. دنیاست دیگه. خوب حالا پاشو برو، هم دوستات منتظرن هم من بهتره کمی استراحت کنم. دنیا رو چه دیدی؟ شاید حالا حالاها با هم کار داشتیم.
فعلاً شب بخیر پسرم.
_ شب بخیر پدر. باز هم ممنون.
« درِ اتاقش رو بستم برگشتم پایئن.»
کاوه_ حالش چطور بود؟
_ شکر خدا خوبه و چقدر مرد فهمیده ایه. اون آقای مامور کجاست؟
پدر فرنوش_ آژانس گرفتم، رفت.
کاوه_ خدارو شکر که همه چیز بخیر گذشت. بهتره ماها هم بریم دیگه
_ شما برید. من اینجا هستم. می خوام مطمئن بشم که حالشون خوبه. گویا قراره فردا صبح مرخص بشه. من می مونم که ترتیب کارها رو بدم.
پدر فرنوش_ پسرم من صورت حساب بیمارستان رو پرداخت کردم. دکتر هم گفته خطری متوجه ایشون نیست. تلفن من رو هم دارن اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته با من تماس می گیرن. لزومی نداره که امشب اینجا بمونی.
_ اگر اجازه بدید اینطوری راحتترم. خواهش می کنم شما بفرمائید.
« خلاصه بعد از تعارف و تشکر زیاد، فرنوش و پدرش، آقای ستایش به خونه رفتن. موقع خداحافظی سعی کردم که از نگاه فرنوش پرهیز کنم. فقط لحظه آخری که در حال سوار شدن بود نگاش کردم. دلم نمی خواست از من دور بشه. امّا بهتر بود که این ماجرا، همین جا تموم بشه. تا اینجاش هم زیادی پیش رفته بودم. تا لحظه ای که چراغ قرمز پشت ماشین شون از دور معلوم بود، واستادم و نگاشون کردم»
کاوه_ مگه چشمای تو تلسکوپ داره که تا این فاصله رو می تونی ببینی؟!
_ برای دیدن فرنوش احتیاچ به چشم ندارم. با دلم می بینمش.
کاوه_ نه بابا، انگار وضعیت خیلی خرابه. ای روباه مکّار پس آدرس فرنوش رو برای همین می خواستی. خوب دام رو دم درِ خونه شونم پهن کردی! آقای ستایش عاشقت شده. به تو که نگاه می کرد از چشمانش همینطوری خوشحالی می ریخت!
_ برای من فرقی نمی کنه چون در مورد فرنوش خیالی ندارم.
کاوه_ ظهری و عصریه، هم همین حرف رو زدی منم جوابت رو دادم. دیدی دست تو نبود.
_ هر جاش که دست من باشه جلوش رو میگیرم. حالام پاشو تو برو خونه دیر وقته.
کاوه_ نمی شه شما هم امشب تشریف بیارید و منزل ما رو با قدوم خودتون مزیّن کنید؟
_ نه باید اینجا بمونم. می گیرم همین جا روی یه صندلی می خوابم. تو برو دیگه
کاوه_ سر شبی هم به من گفتی برو که کار دست خودت دادی. می ترسم برم یه بلای دیگه ای سر خودت یا سر یه نفر دیگر بیاری. خودت رو هم بکشی امشب تنهات نمی ذارم.
_ پسر تو چرا خودت رو معذّب می کنی؟
کاوه_ امّا بهزاد خوب قاپ دختره رو دزدیدی ها! چشم ازت بر نمی داشت.
_ می شه خواهش کنم دیگه از فرنوش و این حرفا جلوی من چیزی نگی؟
کاوه_ هموروئید بگیری پسر! چقدر لجبازی!
_ صحبت لجبازی نیست. بین من و اون یه دنیا مشکل نشسته. اگر با فرنوش ازدواج کنم صد تا مشکل دارم ولی اگر فراموشش کنم یه مشکل دارم. تازه، مگه می آن دخترشون رو بدن به آدمی مثل من؟ کی اینکار رو می کنه؟
کاوه_ خدا بزرگه. آدم از یه دقیقه دیگه ش خبر نداره. حالا بفرمائید ببینم امشب رو تا صبح چه جوری سر کنیم؟ فکر نمی کنی الان فرنوش و پدرش، خونه که رسیدن هیچی، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب دیده باشن؟ تو تا کی می خوای اینجا واستی و ته خیابون رو نگاه کنی؟
« تازه متوجه خودم شده بودم. نگاهم هنوز به ته خیابان بود. مثل اینکه دنبال چیزی میگشتم و یا منتظر کسی بودم، کاوه شروع به خندیدن کرد و گفت:»
_ فراموشش میکنی هان؟
با خنده گفتم: بریم تو، هوا خیلی سرد شده، سرما می خوریم
« خلاصه تا صبح، هر طوری بود سر کردیم و ساعت ده بود که آقای هدایت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حرکت کردیم و داخل ماشین با هم حرف می زدیم.»
هدایت_ پرستار به من گفت که شما دیشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودین. هم ناراحت شدم هم خوشحال. ناراحت از اینکه بهتون حتماً خیلی سخت گذشته و خوشحال از اینکه هنوز نسل آدم از بین نرفته!
فکر می کردم رضایت رو که گرفتید برید دنبال کارِتون. انگار بخاطر این افکار یه عذر خواهی بهتون بدهکارم
« کاوه برگشت من رو نگاه کرد و بعد گفت:»
_ حقیقتش جناب هدایت دیشب همه خیال رفتن داشتن جز بهزاد. دلش نیومد شما رو تنها بذاره. این بود که من هم موندم.
« هدایت نگاه قدرشناسی به من کرد وپرسید:»
_ تو که وظیفه ای نداشتی پسرم. ماشین تو ام که به من نزده، چرا موندی؟
_ اگه می رفتم وجدانم عذابم می داد، غیر از اون نمی دوم چرا یه احساسی منو بطرف شما می کشید. دلم راه نمی داد که برم.
هدایت_ اگه تو زندگی به ندایِ وجدانت گوش بدی باید پیه خیلی چیزها رو به تنت بمالی.
کاوه_ جناب هدایت کجا برم؟
هدایت_ اگه بپیچی تو این کوچه، آخرش خونه منه. کوچه بن بسته، مثل زندگی خودم!
« به چهره اش نگاه کردم. پر از چین و چروک بود که فراز و نشیب روزهای گذشته شو نشون می داد. وارد کوچه شدیم وقتی به آخرش رسیدیم کاوه گفت:»
_ جناب هدایت اشتباه نیومدیم؟ اینجا که خونه ای نیست. این طرف و اون طرف همه ش باغه! جلومون هم که همین طور. شاید اوّل کوچه منزل شماس؟
هدایت_ نه عزیزم، اشتباه نیومدیم. خونه من همین باغ س! بیاین، بیاین بیرم تو.
« من و کاوه به همدیگه نگاه کردیم. ماتمون زده بود. خونه آقای هدایت که همون باغ بود چیزی حدود پنجاه متر از هر طرف کوچه دیوارش بود! اصلاً فکرشم نمی کردیم.»
کاوه_ من فکر می کردم که منزل شما احتمالاً یا یه خونه یه طبقه قدیمیه یا یه آپارتمان کوچولو!
این باغ چند متره؟ خیالم راحت شد بخدا. حتماً اینجا خیلی راحت هستین و مشکلی ندارین.
_ راحتی به این چیزها نیست. حتی دیوارهای یه قصر بزرگ هم وقتی آدم غمگینه می تونه بهش فشار بیاره و آدم رو خفه کنه. وقتی آدم غصه تو دلش باشه، تمام باغهای دنیا برایش کوچیکه.
هدایت_ بیا بریم تو خونه سوته دل که انگار با این درد دیر آشنائی
کاوه_ بفرمائید پیاده شید شیخِ اجل خواجه بهزاد!
« پیاده شدیم و به طرف درِ بزرگ باغ رفتیم. آقای هدایت کلیدی از جیب در آورد و قفل در رو وا کرد و وارد باغ شدیم.
باغ خیلی بزرگ بود. اونقدر بزرگ که دیوار ته باغ دیده نمی شد و تا چشم کار می کرد درختان قدیمی و کهن سال بود. زمین پر از برگ بود که روش برف نشسته بود.
وسط باغ یه ساختمان دو طبقه بسیار قدیمی بود که تمام پنجره ها و درهاش مثل درهای صد سال پیش چوبی و با شیشه های رنگی، که زیبائی عجیبی به اون بخشیده بود.»
هدایت_ این باغ حدود پنج هزار متره. تمام این درختها رو خودم آب می دم و بهشون می رسم سالهاست که این کارمه. پنجاه سال، صد سال، دویست سال! دیگه شماره سالها از دستم در رفته.
کاوه_ مالِ خودتونه؟ اینجا تنها زندگی می کنید؟ آدم وحشت می کنه.
هدایت_ آره مالِ خودمه. البته تو این دنیا هیچ چیز مال هیچکس نیست.
_ من اصلاً وحشت نمی کنم بر عکس احساس می کنم که سالهاست اینجا رو می شناسم! حتی ماهی های قرمز و سیاهِ بزرگِ تو حوض رو هم انگار قبلاً دیدم!
کاوه_ از اینجا که حوض معلوم نیست، از کجا می دونی اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهی!
اون هم تو این یخبندون!
« هدایت نگاهی عجیب به من که در یک حال عجیب بسر می بردم کرد و لبخند زنان گفت:»
_ زیاد عجیب نیست. بریم تو ساختمان. حوض هم اگر چه روش یخ بسته امّا زیرش پُره از ماهی های قرمز و سیاهِ خیلی بزرگه!
« کاوه در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد پرسید:»
_ تو از کجا می دونستی؟
_ نمی دونم. همینطوری گفتم. یه همچین باغی، یه حوض بزرگ با ماهی حتماً داره دیگه!
هدایت- بریم اینجا سرده. هر چند توی ساختمون هم دست کمی از اینجا نداره ولی خوب هم بخاری معمولی هست هم بخاری دیواری که الان بهش می گن شومینه. البته شومینه این ساختمون مثل خودش مالِ صد، صد و بیست سال پیشه!
« هر چی به ساختمون نزدیکتر می شدیم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتیم. رو کار بنا پر بود از گچبری های قشنگ. یه ایوان بزرگ با ستون های بلند داشت. خونه پر از پنجره بود. هر جایِ دیوار ساختمون رو که نگاه می کردی پنجره بود با درهای چوبی و شیشه های رنگی قدیمی. فرسودگی تو تمام ساختمون بچشم می خورد و همین اون رو پر ابهت تر کرده بود. چیزی که بیشتر حالت رمز و راز به محیط بخشیده بود سکوت اونجا بود. در همین موقع کاوه با حالت ترس گفت:»
_ آقای هدایت اینجا شما سگ دارین؟
هدایت_ نه عزیزم. اون که حتماً لای درختها دیدی آهوئی که نسل دوّم یه آهوی ماده س. مادرش تو همین خونه زندگی کرده و مرده، مونده این زبون بسته تنها.
« چشم آهو که به آقای هدایت افتاد، جست وخیز کنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزدیک شد و شروع به بوئیدن آقای هدایت کرد.»
هدایت_ اسمش طلاست. بهش می آد نه؟
« و مشغول نوازش کردن آهو شد آهو هم مثل یه بچه آدم، خودش رو برای آقای هدایت لوس می کرد و صورتش رو به دستهای اون می مالید.»
کاوه_ چطور رامش کردید که از آدمها نمی ترسه؟ این زبون بسته گاز که نمی گیره آدمو؟
هدایت_ از بچه گی بزرگش کردم. اینم مونس منه. بعضی وقتها که از تنهائی نزدیکِ دق کنم، طلا بدادم می رسه و آرومم می کنه. خیلی چیزها رو می فهمه، مثل غم، غصه، شادی!
« وارد خونه شدیم. طلا بیرون موند. ساختمون حالت عجیبی داشت. در اصل به شکل مربع بود که اضلاع مربع، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالی و در واقع وسط این مربع یه حیاط دیگه بود جدا از باغ که بوسیله چند پله و یک راهروی زیر زمینی به باغ وصل می شد. داخل حیاط اتاق بود. اتاقهائی که هیچکدوم از سی متر کوچکتر نبود و اکثراً آینه کاری.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید