موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پنجم

نویسنده:م.مودب پور

_ تو که می گفتی باعث افتخارتم!
کاوه_ پاشو شام با هم بریم بیرون. پسر هپاتیت مرغی می گیری از بس تخم مرغ می خوری ها! ببینم، گاهی احساس نمی کنی که دلت می خواد تخم بذاری؟
با خنده گفتم: چرا، چند وقتم هست که تا اسم خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم!
کاوه_ پاشو بریم دیگه. می خوام ببرمت یه رستوران شیک و درجه یک دو تا پرس نیمرو بخوریم.آخه می گن خرهای همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون می کنن جمعه ها که تعطیله آجر!
_ دیوانه آدم غذای خوب و سالم خونه رو رل می کنه می ره غذای مونده بیرون رو می خوره؟
اینجا من صد جور اغذیه مطمئن دارم. نون سنگک، نون تافتون، نون لواش، نون باگت، از همه مهمتر، نون بربری! هر کدوم رو که دوست داری بگو با تخم مرغ بخوریم.
کاوه_ یارو اسمش منوچهر بارکش بود. رفقاش بهش گفتن بابا این چه اسمی یه تو داری برو عوضش کن. یه سال دوندگی کرد آخرش اسمش رو گذاشت بیژن بار کش! حالا حکایت توئه. تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قیافه اش عوض می شه و نوع نونِ کنارش.
_ هیچی نگو که اگه همین فرزند مرغ یه خورده گرونتر بشه باید سفیده ش رو یه روز درست کنم زرده ش رو یه روز! حالا کلّی خوشبختم که جدایی بین زرده و سفیده ش نیفتاده!
کاوه_ اگه اومدی که یه خبر خوب بهت می دم، اگه نه بهت نمیگم کی آدرس ترو ازم گرفته
_ حتماً بچه های قدیمی دانشکده
« کاوه پرده رو کنار زد از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت:»
_ نه بگم باور نمی کنی. پاشو ببین برف نشست. چی می آد! تا فردا اینطوری بیاد نیم متر برف می شینه زمین! جون می ده آدم بره بیرون قدم بزنه زیر این برف. پاشو دیگه!
_ اولاً که پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد میشن تو اتاق معلومه. دوماً که چایی دستِ اوّل برات دم کردم. سوّماً قربونت برم قدم زدن زیر برف و تو این هوا برای کسی خوبه که اگر مریض شد افتاد نازکش داشته باشد نه مثل من که نه پولِ دوا درمون دارم نه یکی که یه کاسه آب دستم بده! بشین پسر چائی تو بخور.
کاوه_ مگه من مردم که تو بی کس باشی؟ خدا می دونه لب تر کنی انقدر پول می ریزم تو این اتاق که تا زانوت برسه. بعدشم، خودم پرستاریتو می کنم رفیق.
« بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:»
_ باشه، چائی تو بخور بریم.
« در سکوت چای مون رو خوردیم و بعد از پوشیدن لباس از خونه بیرون رفتیم.»
کاوه_ سوار شو بریم.
_ بازم که ارابه طلائی و مدرنتو آوردی!
کاوه_ بابا تو گفتی جلوی بچه های دانشکده سوار ماشین من نمی شی. اینجا که دیگه کسی نیست ادا اطوار چرا در می آری؟ سوار شو دیگه!
« دو تایی سوار شدیم. ماشین کاوه یک ماشین اسپرت مدل بالا بود.»
_ قرار شده پیاده زیر برف راه بریم تنبل خان!
کاوه_ می ترسم سرما بخوری وپرستاری ازت بیفته گردنم.
_ شازده پسر، نگفتی آدرس منو کی می خواست؟
« کاوه خندید و گفت:»
_ اگه بگم باور نمی کنی. ما تو کوچه مون یه، همسایه داریم که با مادرم رفت و آمده داره. این خانم یه دختر داره که امسال وارد دانشگاه شده. حالا کدوم دانشکده؟ اگه گفتی؟
_ کجا داری می ری؟
کاوه_ طرف خونه خودمون. جواب ندادی
_ حوصله معمّا ندارم. خودت بگو.
کاوه_ تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی؟!
با خنده گفتم: بابا چه می دونم. دانشکده خودمون
کاوه_ اتفاقاً درسته. آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته
_ یعنی چی؟! این خانم من رو از کجا می شناسه؟
کاوه_ بخت آدم که بلند شد، دیگه بلند شده. فکر کنم از فردا تمام دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو! امّا اگه اینطوری شد، رفاقت رو یادت نره ها. منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره.
_ شوخی نکن. جریان چیه؟ این خانم من رو از کجا می شناسه؟ چیکار داره باهام؟
کاوه_ نکته معمّا در همین جاست. یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش خانم تشریف دارن. آدرس شما رو هم احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان.
_ تو مطمئنی؟
کاوه_ به احتمال نود در صد، همینطوره.
_ یعنی چی؟! تو که آدرس رو ندادی؟
کاوه_ برای چی ندم؟ عَسَل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله!
آدرس رو که دادم هیچی، تازه گفتم اگه پیدایش نکردید بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دمِ درِ خونه بهزاد خان!
_ تو غلط کردی، مرتیکه اوّل از خودم می پرسیدی بعد این کار رو می کردی.
کاوه_ بشکنه دست بی نمک! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها! جانِ کاوه دروغ می گم؟
« مدّتی فکر کردم. اگه به کاوه دروغ می گفتم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم.»
_ راستش رو بخوای، هم خوشحالم، هم غمگین. از یه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خیلی دوست دارم. از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم. ما دو نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم.
« کاوه با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من.»
_ پسر این چه طرز رانندگیه؟!
کاوه_ می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد. تو نبودی که صبح می گفتی فرنوش اتفّاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست مارو سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها؟! ای مو جود خبیث! با دست پیش می کشی با پا پس می زنی؟!
حالا حتماً یه خرده دیگه که بگذره خبر دار می شم که خواستگاری هم رفتی!
_ گم شو کاوه. خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم. باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم. یعنی سعی خودم رو کردم که باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس می خونیم و این طبیعیه که همدیگرو ببینیم.
کلوه_ ملعون تو آدم خوش قیافه م هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی. ای اهریمن!
_ نه به جون تو. اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم
کاوه_ اون هم اگه سوار نشدی می خواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی! ای صیّاد ظالم! ای از خدا بی خبر!
_آقای ملّون! تا یه ساعت پیش روی من قسم می خوری، حالا شدم ابلیس؟! بخدا من یه همچین نیتی نداشتم.
کاوه با خنده: دیوونه شوخی کردم. من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
_ حالا دیگه بیشتر ناراحت شدم. وجدانم معذّب شد. خدا کنه تو اشتباه کرده باشی.
کاوه_ من اشتباه نکردم. سرنوشت کار خودش رو می کنه. به حرف تو و من نیست. تو هم بیخودی خودت رو ناراحت می کنی. فرنوش بچه نیست. حدود بیست سالشه. تو هم که گولش نزدی. خودش انتخابش رو کرده. تو هم عشوه شتری نیا! همه چیز رو بسپار دست خدا.
فکر هم نکن که فردا صبح کلّه سحر، فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می گیرن می آرن درِ خونت. فرنوش از این جور دخترا نیست. بیخودی دلت رو صابون نزن. احتمالاً می خواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری.
_ خیلی کم بدبختی دارم، این هم شد قوز بالا قوز!
کاوه_ خدا چهار پنج تا از این قوزهام به من بده! تو به این می گی قوز؟! دختره به چشم خواهری مثل یه تیکه ماه می مونه! تعیبر از این شاعرانه تر سراغ نداشتی مجنون؟
_ اِ حرکت کن بریم دیگه
کاوه_ چشم کازانوا، این هم حرکت
« و با سرعت حرکت کرد. تو این فکر بودم که آخرِ این جریان به کجا می کشه که کاوه گفت:»
_ داری تو مغزت مرحله بعدی نقشه شیطانی تو طرح می کنی؟
نگاهش کردم و گفتم: امروز خیلی بلبل زبون شدی کاوه خان!
« کاوه زد زیر خنده و گفت:»
_ از بس امروز خوشم. دارم می بینم که کار خدا چه جوریه. صد تا پسر آرزو دارن که یه زنی مثل فرنوش خانم نصیبشون بشه، نمی شه، اون وقت تو که از دست این دختر فرار می کنی بخت با زور داره می آد سراغت.
_ از کجا معلوم شاید این هم یه بدبختی دیگه باشه. راستی نفهمیدی خونه خود فرنوش کجاست؟
کاوه_ تو به خونه دختر مردم چیکار داری؟ نکنه می خوای دام رو ایندفعه در خونه شون پهن کنی؟
_خفه شی کاوه. حقّته که بهت بگم آقا « گاوه »! نگهدار. می خوام پیاده شم. از دستت امروز خسته شدم.
کاوه_ صبر کن بریم تو این کوچه نگه می دارم.
« پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه، نگه داشت.»
کاوه_ بفرمایید. پیاده شید بهزاد خان!
_ مرده شور اون دوستی تو ببره. اگه می گفتم یک میلیون تومن پول بده اینقدر زود گوش می کردی؟
« با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و درِ ماشین رو محکم بستم.»
کاوه_ خداحافظ یارِ وفادار! در ضمن خونه لیلی که می خواستی بدونی کجاست، همین خونه بزرگ س!
« تا این رو شنیدم سریع دوباره سوار ماشین شدم.»
_ خدا خفه ت کنه کاوه! جداً این خونه فرنوشه؟
کاوه_ ای بابا! آوردمت درِ خونه لیلی، این دست مُزدمه؟
_ من کی گفتم بیای اینجا؟ فقط خواستم بدونم خونه شون کدوم طرفاست.
کاوه_ بده آوردمت درِ خونه شون؟ آره؟ بگو آخه!
_ نه بد نیست. یعنی خوب هم نیست. اصلاً نمی دونم بده یا خوبه! ولم کن!
کاوه_ خدا شانس بده! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه.
_ آره جون تو. هیچکس هم نه، پدر لیلی!
کاوه_ فعلاً که خودِ لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه!
_ راست می گی کاوه؟! حرکت کن. تو رو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده.
کاوه_ چرا هول ورت داشته؟ از همون اوّل که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن!
_ ای دادِ بیداد! خیلی بد شد. کاش از اوّل باهات بیرون نمی اومدم.
کاوه_ بالاخره بد شد یا خوب شد؟
_ حرکت کن دیگه آقای با نمک!
کاوه_ نمی خوای پیاده شی و یه نظر همسر آینده ت رو ببینی؟
_ برو دیگه!
« کاوه حرکت کرد و آخر خیابون ایستاد.»
_ اینجا که خیابون پائین کوچه شماس!
کاوه_ آره، اینم از بخت تو آدمِ خوش شانسه!
_ خوش شانس؟!
کاوه_ کجا؟ زده به کله ت؟
_ نه، می خوام یه خرده قدم بزنم تو برو.
کاوه_ زیر این برف؟ تو این هوا؟ پس شام چی می شه؟ حداقل بیا برسونمت خونه!
_ نه، برو تو. می خوام قدم بزنم. برو کاوه!
« کاوه پیاده شد و به طرف من اومد.»
کاوه_ ناراحتت کردم بهزاد. بخدا نمی خواستم ناراحت شی.
« جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم.»
_ برو رفیق، می دونم. ناراحت نیستم فقط احتیاج دارم یه خرده قدم بزنم، خداحافظ!
« صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من هم از کوچه ای که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر از چنار بود، کردم. برف روی شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست کرده بود. همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد. هوا تاریک شده بود و با وجود چراغ های خیابون، همه جا نیمه تاریک بود. داشتم به فرنوش فکر می کردم. به خونه شون، به خودش، به ماشینی که سوار می شد، به لباسهائی که می پوشید، به عطر خوش بویی که استفاد ه می کرد.
فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود. ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود. کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد.
هر چی به این چیزها فکر می کردم، فرنوش از من دورتر می شد. ده دقیقه ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسّم کنم. شاید اینطوری بهتر بود. خودم هم راضی تر بودم. من و اون به هیچ ترتیبی با هم جور نبودیم. از افکار خودم خنده م گرفت. نه به دار بود ونه به بار. اصلاً چیزی اتفاق نیافتاده بو که من این فکر رو بکنم. تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی آشنا شدیم و تا قبل از حرف های کاوه، اصلاً در این مورد اینطوری جدی فکر نکرده بودم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید