491
به چشم كردهام ابروي ماه سيمايي
خيال سبز خطي نقش بستهام جايي
اميد هست كه منشور عشق بازي من
از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايي
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي
مكدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين كه كه را ميكند تماشايي
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه ميرويم به داغ بلند بالايي
زمام دل به كسي دادهام من درويش
كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي
در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سري اوفتاده در پايي
مرا كه از رخ او ماه در شبستان است
كجا بود به فروغ ستاره پروايي
فراغ و وصل چه باشد رضاي دوست طلب
كه حيف باشد از او غير او تمنايي
دُرَرْ ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينه حافظ رسد به دريايي
492
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي
درودي چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي
نميبينم از همدمان هيچ بر جاي
دلم خون شد از غصه ساقي كجايي
ز كوي مغان رخ مگردان كه آنجا
فروشند مفتاح مشكل گشايي
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد ميبرد شيوه بي وفايي
دل خسته من گرش همتي هست
نخواهد ز سنگين دلان موميايي
مي صوفي افكن كجا ميفروشند
كه در تابم از دست زهد ريايي
رفيقان چنان عهد صحبت شكستند
كه گويي نبودست خود آشنايي
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشاهي كنم در گدايي
بياموزمت كيمياي سعادت
ز هم صحبت بد جدايي جدايي
مكن حافظ از جور دوران شكايت
چه داني تو اي بنده كار خدايي
493
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي كردم
گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي
صد باد صبا اينجا با سلسله ميرقصند
اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي
يارب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناكامي
وي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست
كفرست در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي
|