۶- بیشتر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانستهاند. از دیدگاه اینان تجربهی یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آمادهی جهشهای بلندتر و عشقورزی مستقیم به خداوند میکند. با این حال مولانا گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده میکند که فهم متفاوت او از رابطهی عشق زمینی و عشق الهی را نشان میدهد.
مولوی مدعیست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش. عاشق آینهی خود را در برابر آینهی معشوق قرار میدهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یکدیگر را تا بینهایت بازمیتابانند. بینهایت، در فضای میان دو آینه جلوه میکند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم است: آدمی هنگامی که از پل میگذرد و به سوی دیگر قدم میگذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهدهی بینهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است.
به بیان دیگر در تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیلهای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بیاهمیت میشود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزشمند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچهی وجود معشوق قابل درک است.
خداوند در فضای میان دو انسان جلوه میکند و همانطور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کردهاند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق میگذرد.
از این رو، عشق، نه تنها بزرگ آموزگار نوعدوستی و دیگردوستیست، بلکه با مرزهای «خودِ» آدمی را متزلزل میکند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربهی امر قدسی از دریچهی وجود معشوق اعطا میکند.
به همین دلیل است که مولوی از ما دعوت میکند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبهی بالاتری از معنویت است. این ایده عمیقاً ریشه در تجربهی شخصی مولوی از عشق دارد. قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود.
برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکانپذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس، مولوی مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به سوی خدا رهنموناند، وجود ندارد.
تجربهی شخصی مولانا از عشق نقطهی عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی، حتا حجابِ دین. به همین دلیل است که مولانا خودش را پیرو مذهب عشق مینامد:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگى زین جان و تن ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم، ۴۰۵۹)
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
(مثنوی، دفتر دوم، ۱۷۶۰)
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 01-20-2010 در ساعت 10:17 PM
|