نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

باغ گل زرد و باغ ...........
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . یک پیرمرد پینه دوزی بود یک دختر داشت و هر شب که از راه می رسید روی دخترش را می بوسید و نازو نوازشش میکرد . یک هفته مانده به عید پیرمرد پینه دوز دکان تکانی میکرد کفش پاره ها را از دکان ریخته بود بیرون و توی دکان را آب و جارو میکرد از قضا پسر پادشاه که میرفت اسبش را سرچشمه آب بدهد گذارش به آنطرف افتاد و اسبش از کفش پاره هائی که پیرمرد ریخته بود جلو دکان رم کرد و پسر پادشاه بزمین افتاد . مردم همه ریختند سرش و دست و پایش را بوسیدند و خدا را شکر کردند که به پسر پادشاه آسیبی نرسیده پسر پادشاه گفت :« فردا که من می آیم این طرفی باید دکانت را بسته باشی و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای » پیرمرد به التماس افتاد و گریه زاری کرد دل پسر پادشاه کمی برحم آمد و گفت :« یا باید تا عید یکدست لباس که سراندر پا از گل باشد برای من بدوزی یا در دکانت را ببندی » پیرمرد گفت :« در دکانم را که نمی توانم ببندم اگر توانستم تا عید یک دست لباس از گل برایت تهیه می کنم » پیرمرد شب با اوقات تلخ به خانه رفت و بدون اینکه دخترش را ببوسد و شام بخورد رختخواب انداخت و خوابید دخترش هم چیزی نگفت تا سه شب هر شب بدون خوردن شام و بوسیدن روی دخترش به رختخواب میرفت و تا صبح فکر می کرد که چطوراین لباس را تهیه کند و هر روز صبح هم پسر پادشاه می آمد در دکان و بازخواست لباس را می کرد و پیرمرد با عجز و التماس یک روز دیگر مهلت می خواست .

شب چهارم وقتی به خانه رفت دخترش گفت :« بابا! یادت هست که سه شبه روی مرا نبوسیدی ؟ امشب باید عوض آن سه شب روی مرا ببوسی » پیرمرد گفت :« باباجون حوصله ندارم تو دیگه بزرگ شدی بچه که نیستی من ترا ببوسم » دختر که خیلی زیرک و دانا بود گفت:
« بابا اصلاً نمی دونم توچته که اینقدر ناراحت هستی باید به من بگی » پیرمرد با بی حوصله گی قصه را گفت دخترش خندید و گفت :« اینکه غصه نداره بهش بگو تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل ، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل » پیرمرد کمی خوشحال شد و با خودش گفت :« اگرچه این حرف ها خیلی اثر ندارد ولی خدا را چه دیده ای ؟ فردا در حضور پسر پادشاه می گویم بلکه دست از سر من بکشد .

فردا که پسر پادشاه برای بار چندم از او لباس گل خواست پیرمرد گفت:«تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل، تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل، تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل»
پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟»





پیرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟»
پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری»

مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد.

دختر گفت:«صبر کن دارم قبای گل می دوزم.» کنیز سینی را زمین گذاشت و سه تا از اشرفی ها را برداشت و دوباره در زد دختر گفت:«صبر کن دارم شلوار گل میدوزم» و کنیز یک ران مرغ را از توی بشقاب برداشت و خورد و استخوان را بدور انداخت کنیز وقتی شام را داد گفت:«شاهزاده گفته اگر فرمایشی دارید بمن بگوئید که به او بگویم»

دختر گفت:«عرضی که ندارم اما به شاهزاده بگو اشرفی ها
سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»
کنیز که درست معنی این حرف را نفهمیده بود لباس گل را که دختر جای شام گذاشته بود برداشت و رفت و به پسر پادشاه داد و گفت:«خانمی گفته اشرفی ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم کنیز را کار نباش»

پسر پادشاه گفت:«حالا که خانم گفته جان من کنیز را کار نباش به تو چیزی نمی گویم اما دفعه دیگر اگر از این کارها بکنی ترا میکشم برو و اشرفی ها را بده و بیا» کنیز هم مثل بچه آدم رفت در حیاط پینه دوز سه تا اشرفی را داد و آمد اما دلش خیلی گرفت و با خودش گفت:«بلائی به سر دختر پینه دوز بیاورم که آن سرش ناپیدا»

چون کنیز خود شاهزاده بود هر کجا که شاهزاده میرفت کنیز هم به دنبالش بود تا اینکه یک روز شاهزاده به بازار رفت و دید همه جوانها برای نامزدهاشان سیب میخرند و میدهند کسی ببرد که نامزدشان به سیب دندان بزند و آنها جای دندان نامزدشان را بخورند شاهزاده هم مثل همه سیب خرید و به کنیز داد و گفت:«ببر به خانم بده و بگو یکی از آنها را دندان بزن و بردار بیاور»

کنیز سیب ها را برد و بین راه همه را خورد و یکی را با آن دندانهای درشت خودش گاز زد چنان گاز زد که تخمه سیب بیرون زد و وقتی سیب را به شاهزاده داد گفت:«ماشاالله اینقدر دندان خانم درشت است که تخمه سیب از سیب بیرون آمد» شاهزاده بین همه جوانها خجالت کشید و هرطور بود سیب را خورد و یک جفت کفش خرید و به کنیز داد گفت:«برو ببر برای خانم اگر اندازه پایش بود که هیچ اگر نبود بیاور عوض کنم»

کنیز رفت و پاهاش را در گل کرد و هولکی پاش را تو کفش کرد و پشت یک لنگه کفش را شکافت و کفش را آورد و گفت:«خانم داشت گل لگد میکرد وقتی کفش را پاش کرد معلوم شد که به پاش تنگ است برای اینکه پشت کفش شکافت ماشاالله پا که پا نیست»

شاهزاده با خجالت زیاد پول کفش را داد و به خانه رفت و رفت به قصرش و توی هفت در بند خودش را زندانی کرد چون خودش این زن را انتخاب کرده بود روش نشد که بگوید من این زن را نمی خواهم و پادشاه هم که فهمید او خودش را زندانی کرده گفت:« لابد او روش نمی شود که بگوید میخواهم عروسی کنم» کنیز را فرستاد و گفت:«برو به شاهزاده بگو تا یک هفته دیگر می خواهم برایت عروسی کنم خودت را آماده کن» شاهزاده اگر چه راضی نبود ولی تن به قضا و قدر داد. شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و عروس را به خانه داماد بردند وقتی عروس را به حجله بردند عروس هر چه نشست خبری از آمدن داماد نشد امشب و فردا و روزها و شبهای دیگر گذشت و عروش چشمش به داماد نخورد داماد در اتاق دیگری زندگی می کرد و به مادرش گفت:«من دیگر این دختر را نمی خواهم بفرستش برود منزل پدرش»

مادرش فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه هست و دلش نیامد عروس به این قشنگی و دانائی را از خانه اش بیرون کند به عروس گفت:«فردا شاهزاده برای تفریح میرود به باغ گل زرد و تو یکدست لباس زرد می پوشی و سوار بر یک اسب زرد می شوی و میروی به باغ گل دست گل زرد را از دستش بگیر و از در دیگر باغ خارج شو»

دختر لباس زردی پوشید و سوار بر یک اسب زرد شد و به باغ رفت شاهزاده تا چشمش به دختر خورد یک دل نه صد دل عاشق او شد یک دسته گل زرد چید و به او داد و از او خواهش کرد که از اسب پائین بیاید دختر دسته گل را گرفت و به حرفهای شاهزاده توجهی نکرد و از در دیگر باغ خارج شد فردا که شاهزاده قرار بود به باغ گل سرخ برود عروس به دستور مادرشوهرش یک دست لباس سرخ پوشید و سوار بر اسب سرخی شد و موهاش را مثل دیروز آرایش داد و به باغ گل سرخ رفت.

شاهزاده که برای دومین بار چشمش به این دختر افتاد با خودش گفت:«امروز دیگر دیروز نیست از اسب پائینش میکنم» یک دسته گل سرخ چید و به دختر داد و دختر دیگر مجال حرف زدن به او نداد و شلاقی بر اسب زد و اسب مثل باد از جلو نظر شاهزاده رفت و فردا که به دستور مادرشوهرش برای سومین بار به باغ رفت این بار به باغ گل یاس رفت یک دست لباس سفید پوشید و سوار بر اسب سفید شد و خودش را مثل دیروز آرایش داد و شاهزاده که انتظار یک همچین چیزی را می کشید وقتی که دسته گل یاس را بدست او میداد مچ دستش را گرفت و دختر هم مقاومت نکرد و بمیل خودش از اسب پیاده شد داروی بیهوشی که با خودش داشت به خورد شاهزاده داد بعد هم شیشه دارو را شکست به طوری که شیشه انگشت شست او را برید و داد و بیداد کرد:«آی دستم آی شستم»
و شاهزاده دستمالش را از جیبش بیرون آورد و انگشت او را بست و بیهوش شد و دختر دسته گل یاس را برداشت و سوار اسب شد و از باغ بیرون آمد. سر شب بود که شاهزاده بهوش آمد و به قصر برگشت و توی اتاق خودش نشسته بود که صدائی شنید که می گفت:«باغ گل زرد را گشتم باغ گل سرخ را گشتم باغ گل یاس را گشتم – دستمال یار به دستم- آی شستم آی شستم» و بیشتر که گوش داد دید بله صدا صدای همان دختره است سراسیمه به طرف صدا رفت دید دختر با همان لباس سفید در حالی که دسته گل ها توی دستش است داره آه و ناله میکند و دستمال خودش هم به شست او بسته. در این موقع مادرش هم که منتظر همچنین فرصتی بود باتاق آمد و قضیه را برای پسرش تعریف کرد پسر خیلی خوشحال شد وقتی مادرش از اتاق بیرون رفت گفت:«می دانی چرا من دلم نمی خواست چشمم بتو بخورد برای اینکه تو توی مردم آبروی منو ریختی کفش هائی را که برایت خریده بودم گلی و پشت پاره پس دادی، سیب را چنان گاز زده بودی که تخمه اش بیرون پریده بود ولی من از خجالتم به پدر و مادرم نگفتم»

عروس قسم خورد که «نه چشمم به سیب خورده، نه به کفش؛ کار، کار کنیز است» شاهزاده کنیز را صدا زد و وقتی معلوم شد که بله کنیز سیب را گاز زده و کفش را پاره و گلی کرده شاهزادده عزم کرد موی سر کنیز را به دم اسبی ببندد و او را در بیابان سر بدهد ولی عروس نگذاشت و همین کار سبب شد که کنیز به این عروس و داماد بیشتر خدمت کند.

پادشاه هم که فهمید پسرش پیش عروسش برگشته خیلی خوشحال شد گفت:«دوباره شهر را چراغانی و آئینه بندان کنید و دوباره جشن بگیرد» و همین کار را کردند و دوباره شهر را آئینه بندان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و بعدش هم به خوشی زندگی کردند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید