نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مرد جوجه فروش
درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .


رسیدند جلو یک مسجد که دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همین جا بنشین تا من پولش را برات بیارم » از این در داخل مسجد شد و از در دیگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حکایت مرد جوجه فروش را برای آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش کجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدی که دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است که براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر میخوای من برم و لباس هاش را از تنش در بیارم و بیام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بیایی » دختر آمد پشت در همان مسجد دید که مردنشسته و سر به زانوی غم فرو برده ، گفت :« ای برادرچرا سر به زانوی غم فرو بردی ؟» مرد بیچاره حکایت را براش گفت . دختر خیلی دلسوزی کرد و گفت :« برادر! حتماً خرجی وپول هم نداری ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من یک بچه دارم که مشربه را توی چاه انداخته تو بیا اونو بیرون بیار و مزدت رو بگیروخرج کن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسید لب چاهی که دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس های مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« دیدی که من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر کوچکترهم گفت :« مادر اگراجازه بدی من میرم و از هیکل لختش هزار تومان پیدا می کنم و میارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنین کاری کردی یک درجه از من حقه بازتری» دخترک حرکت کرد آمد لب چاه دید یک مردغریبه --- و عریان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا --- هستی ؟» مرد بیچاره حکایت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط کنی که من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسیدم بگی « آره » من میرم یک دست لباس خیلی اعلا برات میارم » مردگفت :« خیلی خوب » دختررفت و یکدست لباس خیلی اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشید و حرکت کردند ورفتند تو بازارجلو دکان زرگری ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسیدم بگو « آره » گفت :« خیلی خوب » دختر گفت :« آقای زرگر ما قدری طلاآلات لازم داریم » زرگر چون نگاهش به قیافه این مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دکان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهید از خودتان است .» دختر رفت یک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! این انگشتر را برداریم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همینطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسید :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل کرد و گفت :« مث اینکه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده این آقا اینجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بیچاره که نمی دانست این دختر حقه باز است گفت :« اشکالی نداره ، آقا شما اینجا هستید تا خانم بروند و پول بیاورند؟» مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت :« دیدی که از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » کادرش گفت :« احسنت به تو که دخترم هستی!» القصه برویم سروقت زرگر بیچاره که دو ساعتی طول کشید دید کسی پیدا نشد گفت :« آقا! خانم دیرکردند » مرد گفت :« مگر نرفتند پول بیاورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر دید نه خیر آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از این مرد می پرسه به غیر از « آره » چیز دیگری نمیگوید .زرگر بیچاره فهمید که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرو صدا کردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« این مرد را ببر پیش حاکم » زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پیش حاکم . حاکم چون از موضوع باخبر شد گفت :« زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاکم پرسید « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاکم دید نه خیر هر چه می پرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش . مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن . مرد بیچاره فریاد زد :« نزنید خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بیاورد اصفهان بفروشد!» حاکم گفت :« یعنی چه ؟» مرد جوجه فروش حکایت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد کردند و گفتند :« برو، اما دیگه جوجه خروس به اصفهان نیار برای فروش!!»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید