نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل دوازدهم

بالاخره روز عروسی مهرنوش رسید و با این که ما به خاطر اوضاع به هم ریخته و شلوغ خانه و برای این که به قول مهشید به کارهایمان برسیم، از روز قبل رفتیم خانه مهشید و صبح هم از اول وقت رفتیم آرایشگاه، باز هم نتوانستیم سر موقع یعنی ساعت پنج بعدازظهر که عقد بود برسیم. وقتی رسیدیم که خطبۀ عقد را می خواندند و سگرمه های عمه گرۀ کوری خورده بود که به قول مهشید، موهای آدم با وجود آن همه پوش و تافت باز هم از نگاه عمه سیخ می شد.
خانه پر از مهمان بود و تقریبا از جلوی در تا توی سالن پر از سبدهای گل بزرگی بود که همه جا را رنگارنگ و زیبا کرده بود. وسط پذیرایی سفرۀ عقد بزرگی پهن کرده بودند که خیلی قشنگ تزئین شده بود و مهرنوش در لباس عروسی مثل همیشه با وقار کنار شوهرش نشسته بود. و من همان طور که مهرنوش را نگاه می کردم فکر کردم او خواهر من است، کوچکترین خواهرم.
من تنها اذیت های بچگی اش را به یاد داشتم و دیگر هیچ، از او هم مثل خواهرهای بزرگم تصویر روشنی در ذهنم نبود. غیر از این که دختری جدی و کم حرف بود و همیشه رفتارش مرا یاد پدر می انداخت و حتی مثل همۀ بچه های ته تغاری لوس هم نبود، از بچگی نبود. رفتارش به قول مهشید آن قدر خانم بزرگ مآبانه بود که به نظر می آمد از ما بزرگ تر است .... و مهرنوش چقدر از این لحاظ خانم بزرگ که مهشید در موردش به کار می برد، بیزار بود.
لبخند روی لب هایم نشست و با دقت « خانم بزرگ » را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم. خانم بزرگ بودن و نبودنش فرقی نداشت. به هر حال خواهرم بود و من دوستش داشتم.
از آن جا که داشتند خطبه می خواندند همه ساکت بودند و می شد در آرامش همه چیز را تماشا کرد. من کنار ستون هال ایستاده بودم و غرق تماشای این آخرین عروس خانواده یزدان ستا بودم که صدایی مردانه با احترام و آهسته گفت:
-ببخشید، معذرت می خوام ....
رویم را برگرداندم، حسام بود که همراه آقایی که دفتر بزرگی در دست داشت می خواست از کنارم بگذرد، با این خیال که حسام چون همراه آن آقاست و جلوی مهمان ها آن قدر محترمانه حرف زده، با لحن خودش گفتم:
-خواهش می کنم!
و از سر راه کنار رفتم.
حسام در حالی که با حیرت نگاهم می کرد گفت:
-ماهنوش! تویی؟
من که علت تعجبش را نمی فهمیدم، سرم را به نشانه تایید آهسته تکان دادم. حسام با همان قیافۀ مبهوت سرش را جلو آورد و توی گوشم آهسته گفت:
-دست مهشید درد نکنه، چی کار کرده!
و بعد سریع برگشت و همراه آن آقا به سمت سفرۀ عقد رفت، آن وقت بود که تازه فهمیدم که آن لحن محترمانه برای این بود که من را با مهمان ها اشتباه گرفته. چشمم در آینه روبرویی به خودم افتاد، به خودم که رنگ عوض کرده بودم. موهایی زیتونی تیره و صاف که توسط یک تکه از موهایم که مثل تل روشنی شده بود، روی شانه هایم ریخته بود، ابروهایی نازک و صورتی که به دستور مهشید کاملا رنگ و نقاشی شده بود. خنده ام گرفت، راست می گفت دست مهشید درد نکنه، پس آن همه تواضع و احترامش به خاطر این رنگ و روغن ها بود، نه خود من؟ زنی که توی آینه جلوی من بود ماهنوشی بود که برای خودم هم غریبه بود، بی چاره حق داشت، روح نخ نمایم زیر این ماسک جدید پنهان بود. بی اختیار فکر می کردم، هر قدر بزک و رفو کردن روح سخت است، آرایش جسم آسان است، آن اولی که از دستم برنیامد چه عیبی دارد به این دومی که شدنی است اکتفا کنم؟
عکس العمل دیگران هم کم و بیش مثل حسام بود. حتی عمه هم برای اولین بار ایراد نگرفت هیچ، بعد از چند دقیقه دقت، با دهان باز به من گفت:
-به به! چه کلاه گیس قشنگی سرت گذاشتی؟
و در چشم پدر و مادرم همراه برق تحسین، سایه ای از اندوه و حسرت با همدیگر درخشید که مانع اظهارنظرشان شد و مادر با نم اشکی در چشمش پیشانی ام را بوسید و پدر، دسته ای اسکناس که برای شاباش در جیبش بود، توی سر و صدایی که حسام و مهشید می کردند بر سرم ریخت و من نمی دانم چرا هم خجالت کشیدم، هم دلم گرفت. از قشنگ شدن، از تحسین و از نگاه دیگران، فقط در عذاب بودم نه مسرور. مطمئن بودم همه بلافاصله این فکر از ذهنشان می گذرد که در بین این خواهرها فقط این بی چاره ....
برای همین دوست داشتم کنار بایستم، جایی که جلوی چشم نباشد و برای این کار، کیمیا بهترین بهانه بود و پناه بردن به آشپزخانه پیش بانو خانم که او هم بیش تر از سه بار زیر گریه زده بود و برایم اسپند دود کرده بود و مدام پشت سر هم می گفت:
-الهی بمیرم.
او تنها کسی بود که از نگاه و دلسوزی اش پریشان نمی شدم و احساس آرامش می کردم. از بچگی در این آشپزخانه و کنار بانو خانم احساس خوبی داشتم، حسی که هنوز با گذشت سال ها از بین نرفته بود.
ولی عزا گرفته بودم که شب توی سالن کجا پنهان شوم. بعد از طلاقم این اولین مجلسی بود که با همۀ فامیل و دوست های خانوادگی روبرو می شدم و این احساس که فکر می کردم احتمالا امشب توجه ها خیلی بیش تر از مهرنوش به من است، کلافه ام می کرد. ولی اشتباه می کردم، به خاطر وجود رعنا و کیمیا در کنارم، سالن حال و هوای دیگری برایم داشت چون لااقل خودم فرصت نداشتم به حالت های دیگران دقیق شوم. آن شب وقتی از سالن برگشتیم، با اولین کسی که روبرو شدم شهاب بود که نگاه مشتاق و پر از تحسینش باز مثل همیشه باعث شد ابروهای رعنا مثل عمه بالا برود و نگاهش شیطنت بار و خنده دار شود و من به جای دستپاچه شدن از نگاه شهاب از رفتار رعنا دست و پایم را گم کنم و نفهمم چطوری جواب شهاب را می دهم.
همیشه همین طور بود، هر جا که شهاب بود من از نگاه رعنا بود که دست و پایم را گم می کردم نه از وجود شهاب. ولی این چیزی بود که به هیچ وجه نمی توانستم به رعنا ثابت کنم. و چنین بود که آن شب هم از شوخی های رعنا بیش تر از نگاه های شهاب فرار می کردم. ولی با این همه بعد از سال ها خیلی بهم خوش گذشت.
دوست های حسام که خودشان یک ارکستر کامل بودند، با این که تقریبا غیر از اعضای دو خانواده و فامیل های نزدیک کسی نبود، چنان مجلسی به راه انداختند و مخصوصا شهاب این بار واقعا سنگ تمام گذاشت که حتی عمه هم به وجد آمد. حسام همه را مجبور به رقص کرد، حتی پدر و مادر و عمو خاله را و بعد یکدفعه همراه رعنا ومهشید به سمت من آمد که با کیمیا گوشه ای ایستاده بودم و کیمیا را از بغلم گرفت و به رعنا داد و آن وقت بود که اتفاق عجیبی افتاد.
ناباورانه دیدم که بعد از سال ها باز احساس سال های دورم را پیدا کرده ام، انگار خون گرم و زندۀ ماهنوش قدیم توی رگ هایم دوید، دعوت حسام را نه با اکراه، با حسی آشنا که مدت ها بود در وجودم دفن شده بود قبول کردم، در حالی که به وضوح هیجان و بهت را در شادمانی و ابراز احساسات و نگاه تمام اطرافیانم می دیدم، ولی یکدفعه در اوج آن حالت هیجان زده ای که داشتم، نمی دانم چه شد، از نگاه کسی بود یا حسی درونی که یکدفعه احساس بدی پیدا کردم. حس پشیمانی یا شرم یا خجالت بود نمی دانم، یک آن احساس کردم که دیگر ماهنوش سابق نیستم. با خودم گفتم:
-حالا دیگران همراهی ام با حسام یا شادی و شعفم را چطور تعبیر می کنند؟ نکند دارم کار بدی می کنم؟ نکند کسی فکر بدی بکند؟ نکند ... ؟
تمام این افکار در یک آن و مثل همان حس سرکش یکدفعه به ذهنم هجوم آورد و سریع آن خونگرم را توی رگ هایم منجمد کرد. ایستادم، در میان هلهلۀ مهشید و صدای کف زدن دیگران، همان طور که سرم را پایین انداخته بودم، سریع چرخیدم و از جمع دور شدم و به اتاقم پناه بردم. پشیمان و شرم زده.
احساس بدی داشتم که حتی نمی توانستم برای خودم حلاجی کنم. انگار مدام یکی در مغزم فریاد می کشید:
-تو دیگر بیوه ای، نه ماهنوش سابق. یک زن بیوه! ....

دوران احساس های مختلف و افکار جورواجور عصبی و دیوانه ام می کرد.
از اتاق بیرون نرفتم، برای این که مادر و خاله و رعنا هم قطع امید کنند، لباس هایم را عوض کردم و کیمیا را پیش خودم خواباندم و این طور بود که نه رفتن مهرنوش را از خانه مان دیدم نه به قول رعنا، نگاه چشم به راه شهاب را که به راه پله ماسیده بود! ....
نمی دانم شاید به قول رعنا به خاطر همین چشم براهی بود که دو هفته بعد از عروسی مهرنوش، شهاب من و رعنا را همراه حسام به یک مهمانی دعوت کرد و من مجبور شدم به خاطر اصرارهای رعنا که نمی خواست تنها برود در آخرین لحظه ها همراهشان بروم، به این شرط که کیمیا را که من به بهانۀ نگه داشتنش می خواستم نروم هر دویمان بهانه کنیم و زود برگردیم و آن وقت بود که رعنا که از رفتنم مطمئن شده بود دوباره شوخی هایش شروع شد که:
-من که می دونم این دعوت به خاطر توست و من بهانه م.
یا
-اصل کار شمایی، مگه می شه نیای ....
به این ترتیب، در کشمکشی پنهان که حسام از آن سر در نمی آوردم وارد خانه شهاب شدیم.
خانه شان یک آپارتمان نه چندان بزرگ بود که خیلی قشنگ دکور شده بود. همه جا می شد از سلیقه و ظرافت نشانه ای دید. دیوارهای روشن که پر از تابلوهایی با نقاشی های ملایم آبرنگ بود و هماهنگی وسایل و طرز چیدنشان من را یاد خانه ای می انداخت که همیشه در ذهنم برای خودم می ساختم.
از در که وارد شدیم، همراه شهاب، خانمی میانسال و بسیار خوشرو به استقبالمان آمد، خانمی که شهاب معرفی اش کرد و گفت مادرش است. خانم معتمدی زنی متین و موقر و شیک پوش بود که برخوردش در عین این که به دل می نشست آدم را به احترام وامی داشت.
هنوز داشتیم جواب خوشامدکویی خانم معتمدی را می دادیم که دختری ظریف و سبزه که همان لحظۀ اول از شباهتش می شد فهمید خواهر شهاب است، با روی باز به سمت ما آمد و خودش را معرفی کرد:
-من شراره ام، خوش آمدید.
رعنا که گفت:
-خوشوقتم، منم رعنا.
قبل از این که من حرفی بزنم شراره رویش را به من کرد و با لبخندی خاص گفت:
-و شما، ماهنوش خانم هستید، نه؟ خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز کردم، نگاهم با تحیر به سمت رعنا برگشت و از شیطنت چشم هایش خنده ام گرفت و خدا را شکر خنده ام توی هیاهوی خندۀ دیگران که از شوخی های حسام با شهاب و شراره می خندیدند گم شد.
توی چند دقیقۀ اول ورودمان خانم معتمدی به رسم میهمان نوازی پیش ما نشست، فهمیدیم که خانم معتمدی، هم نویسنده است، هم نقاش، و بعد با لبخندی ملیح اضافه کرد:
-متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هر دو به من و پدرشان رفته ن و هر دو اهل هنر شده ن. شراره گرافیک می خونه و نقاشه، شهاب هم که عاشق موسیقیه، حتما می دونین؟
رعنا پرسید:
-آقای معتمدی هم هنرمندن؟
خانم معتمدی با لبخندی کمرنگ گفت:
-بود
و بعد اضافه کرد:
-پدر شهاب دو سال پیش توی تصادف فوت کرد.
همان موقع آمدن دیگر مهمان ها باعث شد خانم معتمدی با عذرخواهی از پیش ما برود. اما بلافاصله شراره جای مادرش را گرفت و شروع به صحبت کرد. دختری خونگرم بود که درست مثل مادرش خیلی راحت سر صحبت را باز و ارتباط برقرار می کرد.
روی هم رفته دختری دوست داشتنی بود که فقط تاکید مدامی که توی صحبت هایش در مورد شهاب و رو به من داشت کلافه ام می کرد. چون مجبور بودم از نگاه های خنده دار رعنا فرار کنم و نگذارم قیافه ام حالت عادی خود را از دست بدهد. این بود که وقتی شراره عذرخواهی کرد و برای کمک به مادرش از جا بلند شد، کلی در دلم از او تشکر کردم. فکر می کردم نکند شوخی های رعنا، شوخی شوخی جدی شود و حدس رعنا درست باشد. ولی رقصیدن کیمیا که توی بغل حسام و همراه او با آهنگ شهاب می رقصید زود حواسم را پرت کرد و دلم برایش ضعف رفت، برای آن صورت قشنگ که از شادی می درخشید و همراه صدای کف زدن و سوت و آهنگ با ناز و آهسته دست هایش را تکان می داد و چشم از چشم های حسام که همراهش می رقصید برنمی داشت.
آن شب به قول همه کیمیا شریک دائمی رقص حسام شده بود و من و رعنا فقط تا می توانستیم از او عکس گرفتیم.
آن وقت در میان سر و صدا و شلوغی یکدفعه صدای شراره که مدام اصرار داشت که شهاب یک آهنگ خاص را بخواند همه را متوجه شهاب کرد و باعث شد دیگران هم بهش برای خوندن شعری که از قرار غیر از شهاب و شراره کسی نمی دانست، اصرار کنند. وقتی بالاخره شهاب شروع به خواندن آهنگی شاد و لطیف کرد، از بس رعنا با آرنجش آهسته به پهلویم فشار آورد و خنداندم که صدای خنده نگذاشت درست بشنوم و از موسیقی لذت ببرم.
به محض این که شهاب بیت اول را خواند که:
تو دوست داشتنی هستی، برام خواستنی هستی
همون لحظۀ اول توی دلم نشستی

فشار آرنج رعنا شروع شد و حواسم را پرت کرد.
ولی شهاب آن قدر با احساس و قشنگ این شعر را می خواند که ناخودآگاه همه با هم با او زمزمه می کردند و این بیت:

قشنگه زندگی قشنگه زندگی
به هر کی عاشقی باید بهش بگی

را با صدای بلند همراهش می خواندند و من از ترس این که چشم هایم به چشم های رعنا و شهاب بیفتد، سرم را زیر انداخته بودم و به جای دست های خودم دست های کیمیا را به هم می زدم تا این که یک جا که همه با هم با صدای بلند این تکه را تکرار می کردند:

یک احساسه دوباره تو قلبم پا می ذاره
تو رو هر جا که هستم به یاد من می آره

از صدای هیاهویی که کف زدن ها به راه انداخت، سرم را بلند کردم و دیدم حسام همراه خانم معتمدی سعی می کند شهاب را وادار به رقصیدن کند. وقتی بالاخره موفق شد، همراه شراره و خانم معتمدی به سمت رعنا آمد و رعنا که نتوانست مقاومت کند، از جا بلند شد. آهنگ و شعر و در عین شادی و ریتم تند، لطافت خاصی داشت و این باعث می شد که آدم را به وجد بیاورد، حتی کیمیا با شادمانی برای حسام و رعنا ابراز احساسات می کرد. این بود که من در حالی که توی بغلم نگهش داشته بودم همراه تکان های شادمانه کیمیا آن قدر حواسم به او بود که حسام و رعنا فراموشم شد، مخصوصا با این قسمت شعر که:

نه یک بار نه صد بار دوستت دارم هزار بار
حس کردم این شعر چقدر برای این صورت قشنگ و چشم های زندۀ براق و حال من مناسب است. که دوباره صدای کف زدن و سوت و آمدن خانم معتمدی و شراره به سمتم همراه حسام و رعنا مرا ناباورانه از حالی که بودم بیرون کشید. مبهوت و متعجب دلم می خواست کلۀ هر چهر تایشان را برای این اصرار مسخره بکنم.
صدای دست ها کلافه ام می کرد و معذب.
ولی از پس هر کس می شد برآمد، از پس حسام که دست هایم را گرفته بود و با دست های خودش بالا نگه داشته بود و تکان می داد، برنمی آمدم. این بود که به التماس افتادم. وقتی بالاخره از دستش نجات پیدا کردم، باز برای یک لحظه چشمم به چشم های شهاب افتاد.
خدایا، توی این نگاه چه بود؟ توی دلم به حالت عصبی، خودم سر خودم فریاد کشیدم، نمی دانم، نمی دانم، اصلا نمی خواهم بدانم! و این بار وقتی که رعنا موقع نشستن توی گوشم گفت:
-این شعر به افتخار شما بود ها! خانم متوجه شدین؟
زیر چشمی نگاهی عصبانی و چپ چپ بهش کردم، اما رعنا با لبخندی با نمک توی گوشم دوباره گفت:
-خدا شانس بده، می بینی؟ واسه مردم شعر می گن، شعر می خونن. مادر ما که از این شانس ها نداشتیم، ای روزگار!
دوباره عمه شده بود و این همیشه من را به خنده می انداخت. این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خندیدم و رو برگرداندم. از قرار این بحثی بود که پایانی نداشت. بحث خنده داری که به هیچ وجه با عقل جور در نمی آمد.
به هر حال آن شب به رغم تصمیم قبلی، من و رعنا مجبور شدیم تا دیر وقت بمانیم و بهانۀ من برای فرار از نگاه های شهاب و متلک های رعنا فقط کیمیا بود که پشتش پنهان می شدم. خودم هم از حالتم تعجب می کردم، نمی فهمیدم چه باعث معذب بودن و دستپاچگی ام می شد و چرا مثل دختر بچه ها خجالت می کشیدم. اصلا خجالت می کشیدم؟ یا نه، از هر چیزی که تداعی کنندۀ گذشته بود فراری بودم؟ یا شاید تداعی کنندۀ موقعیتی بود که در آن قرار داشتم؟ نمی دانم. شاید چون حس می کردم که شهاب از گذشته اطلاعی ندارد و خبر ندارد که من .... با خودم گفتم:
-اصلا بدونه یا ندونه به حال من چه فرقی می کنه؟
قضیه در ذهن هر کس جدی بود، در ذهن من فقط یک شوخی خنده دار بود، نه چیزی بیش تر. تنها چیزی که آن موقع برای من جدی بود و پر معنی، وجود رعنا و کیمیا بود که بهم آرامش شیرین غیر قابل وصفی می دادند که مدت ها آرزویش را داشتم. پیش خودم گفتم:
-پس هر کس به کار خود! بگذار آن ها با هر افکاری که دارند خوش باشند. همین طور که من کنار این دو عزیز خوشحالم و خوشبخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید