نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 07-31-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عقل و عشق در نگاه حافظ

عقل و عشق در نگاه حافظ


آن که با شعر فارسی و يا عرفان اسلامی آشناست، تضاد ميان عشق و عقل را می‌شناسد؛ تحقيری را می شناسد که سرايندگان عشق ناسوتی و لاهوتی در اسلام با آن از عقل سخن می‌گويند. اين سنتی است کهن که در آن تجربه آموزی و نظرپردازی به هم پيوند خورده اند. افلاطون در «فايدروس عشق را «جنونی الهی» می نامد، و سرودی که پولسِ رسول در نخستين نامه اش به قرنتيان در ستايش عشق می خواند، به تعبيری معنوی، جهتی مشابه را نشان می دهد.

در شعر عربی - تقريباً از همان آغاز - با مقوله جنون عشق روبروئيم. مجنون در سرتاسر شعر عاشقانه ی اسلامی به شخصيتی اسطوره ای و به يکی از رموز کليدی تبديل می گردد. عرفان اسلامی که قالب زبانی شعر غنايی را تقريباً به طور کامل از آن خود ساخته است، ديوانگی عشاق را نيز می شناسد. برای نمونه اين بيت از مولانا جلال الدين که می فرمايد:

دور بادا عاقلان از عاشقان / دور بادا بوی گلخن از صبا

مولانا در شعری ديگر ديوانگی را همچون راه رسيدن عاشقان به رستگاری چنين می ستايد:

چاره ای کو بهتر از ديوانگی؟! / بُسکلدصد لنگر از ديوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خويش / هيچ ديدی کافر از ديوانگی؟!
رنج فربه شد، برو ديوانه شو / رنج گردد لاغر از ديوانگی
در خراباتی که مجنونان روند / زور بِستان لاغر از ديوانگی
اه چه محرومند و چه بی بهره اند/ کيقباد و سنجر از ديوانگی
شاد و منصورند و بس با دولتند / فارِسانِ لشکر از ديوانگی
بر رَوی بر آسمان همچون مسيح / گر تو را باشد پَر از ديوانگی
شمس تبريزی! برای عشق تو / برگشادم صد در از ديوانگی

به اين ترتيب، حافظ نيز با ابراز نظرهائی مشابه که درباره ی عشق و عقل دارد، متکی به سنتی کهن با شاخه هايی گوناگون است. منظور از توضيحاتی نيز که در پی می آيد، روشنتر نمودن نظرگاه حافظ است در اين زمينه. در اين گفتار، ما با اشارات تلويحی گوناگونی که با اين مضمون مرکزی شعر حافظ ملازمت دارد، آشنا خواهيم شد تا احتمالاً در آخر کار به رهنمودهايی برای تفسير غزليات او دست يابيم.

اينکه عشق موضوع اصلی شعر حافظ است، قاعدتاً شناخته شده است. او بارها گفته است که سرشت و سرنوشت يک عاشق را دارد. حافظ در ابياتی بيشمار، عشق را در کنار «رندی» می نهد؛ شيوه ای ديگر از زندگی که مُعرف شاعران فارسی زبان است. اين بيت به بهترين وجه معنای رندی را نشان می دهد:

کجا يابم وصال چون تو شاهی / منِ بدنام رند لاابالی

باری، رند کسی است که از نام و ننگ در جامعه نمی پرسد و بر خلاف هنجارهای اجتماعی زندگی می کند، و نهايتاً با در پيش گرفتن اين شيوه از زندگی، در خلاف عقل متعارف عمل می کند. بنابراين، آنجا که حافظ در اشعارش عشق و رندی را به هم پيوند می زند، تقابلِ عقل و عشق را نيز در نظر دارد.

عاشق و رند و نظر بازم و می گويم فاش
تا بدانی که به چندين هنر آراسته ام
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

در بيت اخير، رندی در تباين با نفاق ظاهر می شود تا ديوانگیِ متضمن در شيوه‌ی رندانه زيستن، نخستين جنبه ی مثبت خود را بيابد. می دانيم که حافظ نه تنها عاشق، بلکه سراينده ی عشق است و خود معترف است که او را عشق تعليم سخن داده و شاعر ساخته است و شهرت شاعری خود را نيز مديون همين آموزش است:

مرا تا عشق تعليم سخن داد
حديثم نکته ی هر محفلی شد
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش

آنچه در بيت دوم جلب توجه می کند، کلمه «زبور» است که حافظ با به کارگيری آن، شعر خود را همطراز متون وحيانی قرار می دهد؛ همچنانکه در ابيات ديگری، حتی از الهام گرفتن از جبرئيل، روح القدس و يا سروش، فرشته ی پيام رسان آئين زرتشتی، سخن می گويد. گر چه به اين نکته در اينجا تنها به طور ضمنی اشاره ای توان کرد.
به هر حال حافظ مدعی است که بيشتر از «واعظ» از عشق می داند. او در ابياتی بسيار در برابر واعظ همانگونه به ميدان آمده است که در برابر زاهدان قشری.

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ / اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

اين موضوع بيانگر همان تقابل ديرين است که ميان طريقت و شريعت وجود دارد؛ ميان باطن و ظاهر و يا به عبارتی ديگر، ميان درک باطنی از دين و دنيا و فهم ظاهری از آن. و يا ميان عشق و عقل که در ابياتی از اين دست مشاهده می کنيم.
چنانکه پيشتر شنيديم، نکوهش نفاق و زرق هم متضمن اين نظرگاه است. بازی عشق، مکر و تزوير را پذيرا نيست. عشق با قفل نهادن بر باب دل منافقان و مزوران، کين خود از آنان می ستاند و - آنچنانکه يوزف فان اِس در کتابش درباره «جهان انديشه های حارث ابن اسد محاسبی» به آن اشاره دارد - راه آنان را به «ژرفای معنوی» می بندد.

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

باری، عشق دربرگيرند ی همه ی آن لايه های عميقی است که در اشعار مولانا در واژه های «معنی» و «معانی» و «معنوی» نهفته است؛ و اين بسيار بيش از پُرگويی های علماست و «ورای مدرسه و قال و قيل مسئله». چنانکه در غزلی از حافظ که گوته نيز ابيات نخستين آن را در «ديوان غربی - شرقی» خود با تعبيری ديگر به نظم کشيده، آمده است:

به کوی ميکده يارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشغله بود
حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله ی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت
ورای مدرسه و قال و قيل مسئله بود

ابياتی که حافظ در آنها عشق را فراتر از علم مَدرسّی قرار می دهد، طنينی بی گزند و شوخ دارند:

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مُدَرس شد

البته منظور حافظ در اينجا بيش از آن است که نگاری زيبا را که خواندن و نوشتن نتواند، فراتر از صف مدرسان قرار دهد. ابياتی نظير بيت زير به طور آشکار مؤيد اين ادعاست و منظور حافظ را به وضوح نشان می دهد:

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

اينجا برای نخستين بار بازتاب آن جهان نگری که تمام شعر حافظ بر آن بنياد شده است، پيش روی ما قرار می گيرد؛ يعنی مراتب وجود نوافلاطونی که از زمان ابويوسف يعقوب کندی و ابونصر فارابی به فلسفه اسلامی راه يافته بود و بعدها فيلسوفان متأخر، به ويژه فيلسوفان شرق چون ابن سينا، شهاب الدين سهروردی و نيز ابن عربی اندلسی، آن را بسط و توسعه دادند. در اين جهان نگری، عشق همچون بالاترين اصل جهان و فراتر از «جان انديشمند» (nous) است و برتر از عقل است با مراتب گوناگونش.
آنچه جهان را به جنبش می آورد و ادامه حرکت آن را ممکن می سازد، و در اساس وجود جهان را به اثبات می رساند، عشق است؛ اشتياق بازگشت به مبداء و غم غربت ملکوتی است. نغمه ی ستايش عشق، همچون اساس و نيروی محرکه ی کل عالم وجود، بسيار پيشتر از حافظ در شعر فارسی يافت می شد. برای مثال در پيشگفتار «خسرو و شيرين» نظامی با عنوان «کلامی چند درباره ی عشق» می خوانيم:

فلک جز عشق محرابی ندارد / جهان بی خاکِ عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کانديشه اين است / همه صاحب دلان را پيشه اين است
جهان عشقست و ديگر زرق سازی / همه بازی است الا عشقبازی
اگر نه عشق بودی جان عالم / که بودی زنده در دَورانِ عالم


از جلال الدين محمد رومی نيز اشعاری مشابه می خوانيم:


عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ای
او صد دليل آورده و ما کرده استدلال ها
از عشق گردم مؤتلف، بی عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف؛ بی عشق الف چون دال ها

اما نيروی عشق که قادر است جهان را به جنبش درآورد، در نزد مولانا از آنجا که اغلب در رفيق طريق متجلی می گردد، بيشتر در مدح شمس الدين تبريزی يا صلاح الدين زرکوب و يا حسام الدين نمايان می شود. بيت زير نشان می دهد که حافظ نيز نگاهی مشابه دارد:

جهانِ فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانیّ عالم را طفيل عشق می بينم





...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید