نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

" سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"

" اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"

سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"

سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش بر خود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح او معطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظار بلند شد.

" ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"

هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشته باشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."

ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستم رفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم . هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچار پشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلو مي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوب گفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . او هم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.

صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه ها سراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند... خيلي مسخره است.

پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها را به دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر ناي ايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلم گذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:" معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."

" مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."

" به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."

" گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."


* * *

نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين را توي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پله ها بالا رفتم.

وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.

" صبر كن خانم ستايش."

با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.

" از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."

سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"

مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم و تصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظر كنم ."

به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."

و منتظر خداحافظي او نماندم.

مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .

" سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"

" چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."

ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كار ديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمان كرده ؟"

" چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كند ديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش مي كشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."

" ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."

چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز به من گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." مي دانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايد براي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."

از اين حرفش خنده ام گرفت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید