نمایش پست تنها
  #31  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

" حالا مهبد را چرا با خودش برد؟"

مادر شانه هايش را بالا انداخت . يك ماه از رفتن پدر و مهبد مي گذشت و كم و بيش اين درد كهنه شده بود.

" خودش به درك كه رفت ولي مهبدم را نبايد مي برد."

" حالا كجا رفتند؟"
مادر نگاهش را به آرمينا دوخت و گفت:" چه مي دانم لابد رفتند به خراب شده اي كه به دنيا آمد... اصلا خوب شد رفت لياقتش همان دهات ورامين است...من آوردمش توي شهر و آدمش كردم."

مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنشهايش را از سر گرفته بود.

" وقتي ديدمش يك پاپاسي تو جيبش نبود ! حق با مادر بود كه ميگفت: اين مرد لياقت تو را ندارد." سپس پوزخند بي رنگب زد.

به ياد مادربزرگ افتادم كه از سقف آويزان بود و نگاهش به من بود... دلم لرزيد.

" از برديا خبري نشد؟"

مادر با شنيدن نام برديا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت:" آخرين بارت باشد كه اسم آن حرامزاده را جلوي من مي بري! آنها هم رفتند به دركستان ! هيچ فكر نمي كردم خانم رزيتا تا اين حد فريبكار باشد ! زنيكه پاك مارا سر كار گذاشت."

خوشبختانه خاله رويا و آرمينا و ديگران هنوز از موضوع سقط جنين بويي نبرده بودند.






" مادر برايتان غذا آوردم ."

مادر اول نگاهي به ماريا و بعد به ظرف غذا انداخت . از روزي كه پدر رفته بود ماريا هر روز برايمان غذا مي آورد . مادر هيچ پس اندازي نداشت و دلش هم نمي آمد طلا و جواهراتش را بفروشد . در را تق بست. نگاه پر اكراهي به ظرف غذا انداخت و گفت:" ماريا فكر كرده ما گدا هستيم...مثلا برايمان قرمه سبزي آورده ...اگر بگردي توي خورشت يك سير گوشت هم پيدا نمي كني . بيا بخور ماني من گرسنه نيستم ."

هنوز ايرادگير و طلبكار بود و اين عادت هيچ وقت از سرش نمي افتاد . اما انگار حق با مادر بود . خورشتي كه برايمان آورده بود همش آب بود و سبزي!

مادر نيم ساعت بعد تمام طلا و جواهراتش را آورد . تك تكشان را حسرت از نظر گذراند و گفت:" اين را مادر شوهرم شب نامزدي مان به من هديه داد..." و بعد به فكر فرو رفت.

" مادر چيزي نمي خوريد؟"

نگاهم نمي كرد مي دانستم گريه مي كند.

" ماني! مهبد من كجاست؟ دلم برايش يك ذره شده."

سرش را در آغوش كشيدم و همراهش اشك ريختم . " همش تقصير من ست مادر مي دانم كه مقصرم."

" نه دخترم . حق با پدرت است. من تقصير دارم . نبايد مي گذاشتم آن مردك به تو نزديك شود ... تو خودت را ملانت نكن."

چرا نبايد خودم را ملامت مي كردم ؟ من سياه ترين راز زندگي ام را در سينه حبس كرده بودم ؟ اگر همان موقع مي گفتم و ماهيت سياه برديا را براي همه فاش مي كردم هيچ وقت اين روز را نمي ديدم... مي دانستم اگر لب باز كنم همه چيز خراب تر از پيش مي شود و من مغضوب همه خواهم شد كه چرا سكوت كردم ؟ چرا !؟ چرا!؟




نه سفره هفت سيني چيديم و نه سبزه اي سبز كرديم . با غمي كه در دنياي ما لحظه به لحظه جان مي گرفت ديگر حوصله اي براي تحويل سال نو نمانده بود . مثل روزهاي پيش تا لحظه ي سال نو سر در آغوش هم گريستيم. ماريا به ديدنمان امد . ستار چند دقيقه نشست و رفت . ماتمزدگي ما را نمي توانست تحمل كند . ماريا دلداريمان مي داد.

خيلي وقت بود مدرسه نمي رفتم از همان روزي كه پدر و مهبد رفته بودند . ديگر براي هميشه دل و دماغم را براي درس و مدرسه از دست داده بودم.

مادر بي كار ننشست . نمي خوست بيشتر از اين زير بار منت ماريا و شوهرش باشيم . از چند مغازه سفارش كلاه و جوراب و دستكش را گرفت و چند ساعتي از روز را به بافتن مي گذراند.

" ماندانا مدرسه ها باز شدند نمي خواهي بروي مدرسه؟"

" نه مادر! هيچ اشتياقي براي تحصيل در من نمانده."

نگاهم را به حركت موزون انگشتهايش و دو ميلي بافتني دوختم و گفتم:" مادر من هم مي خواهم كمكت كنم بافتن را در مدرسه ياد گرفته ام."

از بالاي عينكش نگاهي به من انداخت و گفت:" كاري خسته كننده است پشت آدم را درد مي آورد." وقتي اشتياقم را ديد راضي شد كه كمكش كنم .

با پولي كه از بابت فروش آنها به دست مي آورديم كم و بيش مشكل مالي مان حل شد . ماريا ديگر از بابت تغذيه و خورد و خوراك ما خيالش راحت شد . هرچند بدون حضور پدر زندگي سخت مي گذشت اما من ومادر صبوري پيشه كرديم.




" مادر نمي روي سراغ پدر؟ تابستان از راه رسيد و از آنها خبري نشد ؟"

مادر ديگر با دستگاه بافندگي كه خريده بود كار مي كرد. نگاهش به مدل ژاكت جلويش بود و با خشم گفت:" نه! خودش رفته خودش هم بايد برگردد . برم منتش را بكشم . حالا كه مرا جلوي فاميل و آشنا سر زبانها انداخته . بروم سراغش كه چه؟"

روز هاي گرم تابستان يكي يكي سپري مي شد . هرچند با احساس پوچي كه داشتم كنار آمدم اما ديگر به برديا فكر نمي كردم ... او براي من مرده بود .

من و مادر شبانه روز كار مي كزديم تا بتوانيم پول دستگاه بافندگي را بپردازيم . كار به من آرامش مي داد و مرا از دنياي پوچي مي رهانيد.

تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بي آنكه هيچ اتفاق مهمي بيفتد سپري شد . هرچند ديگر شادابي و طراوتم را از دست داده بودم اما تصميم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چيز را از نو شروع كنم . ديگر نه مهماني مي رفتيم و نه مهماني مي داديم. خاله رويا هم كمتر به ديدارمان مي آمد . به قول مادر مي ترسي بدبختي ما به آنها هم سرايت كند

مادر سفارشات چند مغازه را براي تحويل برده بود . كولر آبي كهنه و فرسوده با سر و صدا كار مي كرد . تنها بودم . هر وقت تنها مي شدم به حال خودم اشك مي ريختم ... از كابوسهاي شبانه و دلهره هاي هميشگي خسته شده بودم . چطور در قفس را به روي برديا گشودم؟ و او چه بيرحمانه تركم كرد.

با شنيدن صداي زنگ به سرعت اشكهايم را پاك كردم مي دانشتم مادر نيست چون وقت زيادي از رفتنش نمي گذشت... شايد ماريا بود.

در را باز كردم جواني را ديدم كه به من سلام كرد . اول او را به خاطر نياوردم . اما با كمي دقت شناختمش .

" آه ! سلام فريبرز خان ! بفرماييد داخل !"

طرز لباس پوشيدنش برايم جالب بود كلاه حصيري بر سر داشت و استين هايش را بالا زده بود .

" ممنونم! كسي خانه نيست؟"

" نه ! فقط خودم هستم ." و در را بستم.

نگاهي به گوشه و كنار خانه انداخت .

پرسيدم :" كي رسيديد؟"

روي مبل نشست و گفت:" همين حالا راستش قرار بود وسايلم را با خودم بياورم ولي ديدم لازم نيست . عاقبت انتقالي ام را گرفتم ."

نمي دانم خوشحال شدم يا نه . " چه خوب !؟ مادر هم خوشحال مي شود." با خودم گفتم : خوشجال مي شود؟!

برايش شربت پرتقالي بردم كه خيلي هم خنك بود . فكر كردم گرمازده شده است چون مرتب طلب آب مي كرد . پس از نوشيدن شربت نگاهي به ساعت نداخت و گفت:" مادرت كي بر مي گردد ؟"

" فكر كنم تا نيم ساعت ديگر پيدايش شود."

" پدرت چي؟"

به قندن خالي از قند خيره شدم و گفتم:" بروم برايتان چاي بياورم." و قندان خالي را هم با خودم به آشپز خانه بردم . با سيني چاي برگشتم . داشت با كلاهش بازي مي كرد .

" مي خواهيد همين جا بمانيد؟"

با تشكر چاي را برداشت و گفت :" نه ! راستش به زندگي در آپارتمان عادت ندارم مي خواهم اينجا را بفروشم و يك خانه بزرگ بگيرم كه دست كم يك حياط پانصد متري داشته باشد ."

دلم از فروش خانه گرفت . آهسته پرسيدم:" خانه را پيدا كرده ايد؟"

" نه ! راستش فرصت پيش نيامده ." سپس لبم را گزيدم.

كمي در جايش تكان خورد و سپس به حرف در آمد ." راستي قاتل دوستت پيدا شد؟"

تبري در قلبم فرو رفت و دستپاچه گفتم:" نه ! يعني چرا پيدا شد و شايد تا حالا اعدامش كرده باشند."

" چه خوب !"

" نه چرا خوب! قاتلش بي گناه بود."

با تعجب نگاهم كرد و گفت:" بي گناه بود؟"

از حرفي كه زدم پشيمان شدم." نه ! بي گناه كه ..."

صداي زنگ خانه با صداي من در آميخت . در را باز كردم . مادر عرق ريزان و خسته پا به خانه گذاشت و غرغر كنان گفت:" همه مغازه داران حقه باز و پدر سوخته شده اند.اول مدل مي دهند بعد براي اينكه چيزي از دستمزد كم كنند اين با آن مدل فرق مي كند اصلا نمي دانم چرا..." با ديدن فريبرز كه وسط اتاق ايستاده بود و نگاهش مي كرد حرفش را قطع كرد . كمي طول كشيد تا جواب سلامش را داد . غافلگير شده بود . روبه رويش نشست . از رنگ پريده چهره اش معلوم بود كه از آمدنش خوشحال نشده است.

فريبرز نيم ساعتي نشست و بعد از جا بلند شد و گفت:" كمي خسته ام مي روم پايين تا دوشي بگيرم و كمي استراحت كنم . بعد از شام خدمت مي رسم تا با هم مفصل صحبت كنيم."

مادر خيلي سرد تعارف كرد :" براي شام تشريف بياوريد بالا ."

او هم خيلي سرد تشكر كرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید