نمونه اي از گلشن صبا: موبد سالخورده
شنيدم يکي موبد سالخورد
در آن دم که روشنروان مي سپرد
تن پاکش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش، چو شکر در آب
يکي گفتش: اي پير ديرينه روز
تن از تابش آفتاب به سوز
نبستي چرا در سراي سپنج
سپنجي سرايي پي دفع رنج؟
بناليد و گفتا: در اين روز کم
گر آسايش از سايه نبود چه غم
بزرگان چنين از جهان رسته اند
نه چون ما دل اندر جهان بسته اند
چو صاحبدلي بر جهان دل منه
به بيهوده گل بر سر گل منه
...