برگ کاغذی سفید چون برف بر خود بالید که: «چه پاک و طاهر ساخته شدهام و همیشه چنین خواهم بود. اگر بسوزم و به خاکستری سفید بدل شوم، نیکوتر از آن است که سیاهی و پلیدی را مجال دهم بر من نشیند».
جوهردان این سخن شنید و در دل تاریک و سیاه خود خندید، اما از ترس به کاغذ نزدیک نشد.
قلمهای رنگارنگ نیز این سخن شنیدند و هرگز گرد آن کاغذ نگشتند. این بود که آن صفحه همواره سفید و پاک و طاهر ماند، اما.....
خالی!!!
|