نمایش پست تنها
  #126  
قدیمی 10-22-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر چیز بهر کاری ساخته اند . گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی ؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم . از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد:علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید