نمایش پست تنها
  #117  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Thumbs up گداي اصل و نسب دار!

- آخ... آخ... آخ...
تمام مشتري هايي كه توي قهوه خانه "بيازت" زير سايه درخت ها نشسته بودند يكدفعه سرشان را به طرفي كه صداي گريه مي آمد برگرداندند.
آنجا يك زن چادري كه سفت و سخت خودش را توي چادر پيچيده بود يكريز گريه مي كرد و صدايش قطع نمي شد. اين موضوع همه را متاثر كرد. صداي تق تق طاس آن هايي كه تخته نرد بازي مي كردند قطع شد و قليان ها از قل قل افتاد.
زنك خيلي با سوز گريه مي كرد . يكي از بازيكن ها سرش را با كمال تاسف حركت داد و پرسيد:
-چي شده خانم!؟ چرا گريه مي كني .؟؟!
ساير مشتري ها هم ساكت شدند و براي فهميدن علت گريه و زاري زن سرهايشان را به طرف او بر گرداندند.وقتي دست زن از زير چادر سياه بيرون آمد و تقاضاي پول كرد همه چيز روشن شد و همه فهميدند كه اين زن گداي معمولي است.بلافاصله تمام دلسوزي ها از بين رفت..طاس ها دوباره به صدا در آمد و قليان ها شروع به دود كردن نمود. در حقيقت هم هيچ چيز قابل تماشا وجود نداشت ...مگر مي شود گداهاي اسلامبول را شمرد؟
اگه آدم بخواهد هر گدايي را كه مي بيند برايش دلسوزي كند بايد صبح تا عصر گريه و زاري كند آنوقت نه مي تواند يك دست تخت نرد بازي كند و نه وقت دارد يك دود قليان بكشد. زنك هنوز هم همينطور يكنواخت گريه مي كرد و اشك مي ريخت.
-اهو... اهو ... اهو ...
حاجي آقايي كه بغل دست يك آخوند نشسته بود حوصله اش از سر و صداي اين زن سر رفت:
-واه ... واه ... واه چيز غريبي است.. آدم از دست اين گدا هاي سمج نمي داند چكار كند، تا مي آييم خستگي در كنيم و يك ساعتي با رفقايمان حرف بزنيم يك همچه صحنه هايي پيش مياد و اعصاب آدم را بكلي خراب ميكنه.
ساير مشتري ها هم شروع به اعتراض و غرولند كردند و از هر طرف متلك هايي نيشدار و جملات مسخره آور نثار گداي بخت برگشته شد. لابد پيش خودتان فكر مي كنيد مردم چقدر سنگدل و بيرحمند چطور ممكنست يك زن بد بخت و رنج ديده را محروم بكنند؟ ولي من شخصآ اينجور فكر نمي كنم اطمينان دارم خيلي ها هم دلشان مي خواهد كمك كنند اما وضع ماليشان اجازه نمي دهد.
آن آقايي كه صورتش را نتراشيده و كفش هايش از بي واكسي خاكستري شده مسلمآ پول ندارد. اگر اين مرد لاغر و رنگ پريده كه يك بچه كوچك همراهش است پول داشت دو سه قروش گردو براي بچه اش مي خريد. يا آن آقاي چاق كه دائم عرق پيشانيش را با دستمال پاك مي كند خيال مي كنيد چقدر دلش مي خواهد يك شربت سرد بخورد ولي افسوس كه پول ندارد. باقي مشتري هاي كافه هم همينطور.
گدا بالاخره فهميد كه اشك ريختن او هيچ اثري ندارد. به همين جهت پس از مدتي سكوت درست مثل آنكه فكري به نظرش رسيده باشد ناگهان با صداي بلند شروع به صحبت كرد:
- آخ كه اين دنيا چقدر بي وفا است و ما بشر ها چقدر غافليم آقايون اگه شما مي دونستيد من از كدوم خانواده ام اين قدر به من زخم زبان نمي زديد. دوباره سر ها به طرف او بر گشت و همه گوش هايشان را تيز كردند... زن ادامه داد: - آقايون من بيوه پاشا ... هستم.
يك اسمي را گفت كه معلوم نشد عبدالرحمن- محمد يا چيز ديگري بود.
- بله من از يك همچه مقامي به اين روز افتادم... ثروت و دارايي مثل چرك روي دست زود پاك ميشه. بعد شرح مفصلي از ساختمان ها و غلام و كنيز و صندوق ها پر از طلا و جواهرات مرحوم پاشا داد و در آخر گفت:
- با اين همه مي بينيد كه براي نان شبم محتاجم.
همهم اي از اطراف بلند شد و جملات نا مفهومي به گوش مي رسيد: - آخ بيچاره .. راستي خيلي مشگله يك زن اشرافي مجبور شه گدايي كنه. موج عظيم دلسوزي نسبت به اين گداي اصل و نسب دار از هر گوشه بلند شد در كيسه ها رو باز كردند و پول ها را با صداي جرنك جرنك جلوي پاي او ريختند. مردي كه كفش هايش واكس نخورده بود بيست قروش بهش داد يارو كه براي بچه اش گردو نخريده بود ده قروش داد. حتي حاجي عصباني كه اولش خيلي بد و بيراه مي گفت از حرف هايش پشيمان شد و در حالي كه چند سكه بزرگ براي او فرستاد گفت:
- معلوم بود اين گداي معمولي نيست... به بينيد چقدر قيافه اش اشرافيه خدا را خوش نمياد آدم به اينجور اشخاص زخم زبان بزنه هر چه باشه بزرگ زاده ان و از بالا به پايين آمدن.
از قيافه بقيه هم معلوم بود كه از رفتار چند دقيقه پيش خودشان پشيمان هستند و بزودي مقدار زيادي پول براي اين گداي آبرو دار جمع شد و صاحب قهوه خانه تمام پول ها را جمع كرد و با يك نوع علاقه و احترام رو كرد به بيوه پاشا و گفت:
- بفرماييد اين پول قابل شما رو نداره.
حالا ديديد ما راجع به مردمان محترم چه جوري فكر مي كنيم؟! همه ي ما بدون اين كه منظوري داشته باشيم طرفدار اعيان و اشراف،هستيم. حتي گداهاي اصل و نسب دار براي ما قابل احترامند. بيوه پاشا از قهوه خانه خارج شد، تا موقعي كه به بازار(چله بجي)نرسيده بود هنوز قيافه اش اخمو و گريه آلود بود، ولي وقتي به آن جا رسيد با صداي بلند شروع به خنده كرد و زير لب گفت:
ما بيچاره ها از صدقه سر اعيان و اشراف زندگي مي كنيم.
وسواس ( از كتاب سه تار اثر جلال آل احمد ):
غلامعلي خان سلانه سلانه از پله هاي حمام بالا آمد. كمي ايستاد و نفس خود را تازه كرد و باز براه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود كه دو باره ايستاد. انگشت به پيشاني خود گذارد ، شقيقه ها را اندكي فشرد و بعد ابرو ها را در هم كشيد و چند مرتبه شيطان را لعن كرد.
درست فكر كرده بود. اكنون بيادش ميآمد كه وقتي خواسته بود غسل كند يادش رفته بود (استبراء)كند و حتم داشت الان نه غسلش درست است و نه پاك شده . گذشته از اين كه لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرك نشده عوضش كند.
چند دقيقه مردد ماند . خواست باور نكند : "شايد اشتباه كردمم.." ولي نه ، درست بود . تمام قرائن گواهي مي دادند. خواست بر گردد و دو باره به حمام برود ولي هم خجالت كشيد و هم از اين لحاظ كه ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زياد داشت كه تجديد غسل كند ، تنبلي كرد و بر نگشت.چند بار ديگر شيطان را لعن كرد،بخچه حمام خود را به زير بغل جا بجا كرد و عباي خود را باز به روي آن كشيد و باز سلانه سلانه به راه افتاد.
آفتاب شيشه هاي سقف حمام را قرمز كرده بود كه غلامعلي خان توي خزينه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربةالي الله غسل مي كرد. سعي مي كرد هيچ يك از مقدمات و مقارنات را فراموش نكند. سوراخ گوش هاي خود را دست ماليد، توي ناف خود را سركشي كرد. استبراء و بعد هم نيت، و بعد شروع كرد: يك دور به نيت طرف راست ، يك دور به نيت طرف چپ،...كه برشيطان لعنت ! .. از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت . آب خزينه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. و بعد هول هول از خزينه در آمد و در گوشه اي از حال رفت. خانه اش نزديك بود . استاد حمام عقب پسرش فرستاد . او را با لنگ و قديفه اش خشك كردند. خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند و از حمام بيرونش بردند.
دو ساعت از شب گذشته بود كه به حال آمد . پا شد نشست و از زنش وقايع را پرسيد. ولي او هنوز شروع نكرده بود كه خودش همه چيز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بخچه حمام را حاضر كند و خودش زود لباس پوشيد و راه افتاد.
حمام گذرشان حتمآ تا به حال بسته بود. اگر هم نبسته بود او هر گز رويش نمي شد ديگر به آنجا برود . آن روز تمام بساط حمامي بيچاره را به خون كشيده بود. ناچار براه افتاد از دو سه كوچه گذشت و در ميان يك بازارچه تاريك سر در آورد. چراغ موشي راهرو حمام بازارچه، از ته پله ها سو سو مي كرد و در و ديوار را كدر تر از آنچه بود نمايان مي ساخت. غلامعلي خان ، خوشحال از اين كه هنوز حمام بسته نشده ، از پله ها سرازير شد. آخرين دلاك نوبتي حمام داشت بساط را ور مي چيد. لنگ هاي خيس را به هم گره مي زد و از در و ديوار مي آويخت. يا قديفه هاي كار كرده را تا مي كرد . دمپايي ها را به كناري مي زد و مي خواست چراغ را هم خاموش كند.
غلامعلي خان هنوز از در وارد نشده بود كه صداي او را شنيد :
- آقا حموم تعطيل شده.
- سام عليكم.. من انقدي كار ندارم... يه زير آب مي رم و ميام.
- آقا جون گفتم حموم تعطيل شده.. آخه مردومم راحتي دارن وقت و بي وقت كه حموم نميان كه.
- چرا اوقاتتو تلخ مي كني داداش؟ تا يه چپق چاق كني منم اومدمم.. و لباس خود را در آورد. لنگي به خود بست و راه افتاد.
داخل حمام تاريك بود. چراغ خواست . دلاك تنبلي كرد و همان از بالاي در ، تنها پيه سوز حمام را روشن كرد و به دست او داد. غلامعلي خان در گرمخانه حمام را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد شد سايه بزرگ و لرزان سرخود را كه تا وسط كنبد هاي سقف حمام كشيده شده بود، با ترس نگاهي كرد و به فكر فرو رفت. بلند تر يك بسم الله ديگر گفت و خود را به پله هاي خزينه رسانيد. پيه سوز را بالاي پله ها ، لب سنگ خزينه گذاشت . يك مشت آب مزه مزه كرد. يك مشت هم به صورت خود زد . با يكي دو مشت ديگر پاهاي خود را شست و به خزينه فرو رفت.
خزينه تا لب سنگ آن پر شده بود . آب داغ خوبي بود. بدن خود را با كيف مخصوصي دست مي ماليد. آب تكان مي خورد و از لب سنگ مي ريخت و پيه سوز را كه همان جا گذاشته شده بود تكان مي داد. شعله پيه سوز كج و راست مي شد و سايه روشن ديوار تغيير مي كرد. غلامعلي خان اين يكي را در يافت ولي گمان مي كرد از ما بهتران مي آيند و مي روند. و هوا تكان مي خورد. و شعله را مي جنباند.
چند دقيقه صبر كرد. صدايي نيامد. يك بسم الله بلند گفت... و شعله پيه سوز ساكت شد.
فكر خود را هر طور بود مشغول كرد . ترس و تاريكي را از ياد برد. دو سه بار ديگر بدن خود را دست ماليد و به زير آب فرو رفت. سر كيف آمده بود . زير آب ، پا هاي خود را به كف خزينه فشار داد و سبك و آهسته دو سه ثانيه خود را در ميان آب نگهداشت . و بعد سر خود را از آب بدر آورد.
يكباره ترسيد همه جا تاريك شده بود. چشم هاي خود را ماليد.
اهه ! مثل اين كه سر و صورت و دستش چرب شده بود. بيشتر ترسيد . و دلاك را با فريادي وحشت آور، دو سه بار صدا زد. دلاك سراسيمه وارد شد. هر دو در يك آن با تعجب از هم پرسيدند: - پس چراغ چه شد ؟!...و هر دو در جواب ساكت ماندند. دلاك بر گشت و يك چراغ ديگر آورد.
پيه سوز پيدا نبود ولي روي آب خزينه روغن چراغ موج مي زد. و سر و سينه غلامعلي خان چرب شده بود. دلاك چند تا فحش نثار استاد حمام كرد و غلامعلي خان از روي خشم و بيچارگي يك لا الاه الا الله گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قديفه خود پاك كرد. لباس پوشيده و غرغركنان رفت.
فردا صبح، قبل از اذان ، باز غلامعلي خان از كنار كوچه ، بخچه خود را به زير بغل زده بود ، عبا را به سر كشيده بود و سلانه سلانه بسوي حمام مي رفت و زير لب معلوم نبود شيطان را لعن مي كرد و يا لاالاه الا الله مي گفت ..
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربةالي الله بجا بياورد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید