04-24-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چند حکایت از سفرنامه یوشیدا ماساهارو، سفیر ژاپن در ایران دوره قاجار
در اين كتاب كه توسط دكتر هاشم رجب زاده به فارسي ترجمه شده است. يوشيدا شرح مسافرت خود در سالهاي 1297 و 1298 هجري قمري ـ در اواخر دورهي سلطنت ناصرالدين شاه قاجار ـ به ايران را با ظرافت بسياري نوشته است.
يوشيدا ماساهارو در سفرنامهي خود، هر جا كه از خلق و خوي مردم ياد كرده، سادگي و خلوص و مهماننوازي ايرانيان را ستايش ميكند و آنجا كه از حكام و اجزاي حكومت قاجار مينويسد، فرصت طلبي و فساد دستگاه قاجاريه را به خوبي به تصوير ميكشد. براي آشنايي خوانندگان محترم، قسمتهايي از اين سفرنامه نقل شده است.
مهمان نوازي ايرانيان
پس از اينكه يكي از همراهان يوشيدا ـ به نام فوجيدا ـ در توفان شن از كاروان عقب مانده و ناپديد ميشود، توسط دو نفر ايراني پيدا شده و نجات مييابد. شرح اين ماجرا از زبان يوشيدا و به نقل از فوجيدا ميخوانيم: « از حال رفته بودم. ايرانيها از من پرستاري و پذيرايي كردند و هندوانه و ماست و نان برايم آوردند. خوراك بسيار گوارايي بود، و با اشتها خوردم. صبر كرديم تا توفان گذشت. آن وقت، ايرانيها باز ياري و مهرباني كردند و مرا به اينجا رساندند. » فوجيتا داستان نجات معجزهآسايش را با شوق و شادي تمام بازگفت، و از آن دو مرد ايراني تشكر كرد. آنها در واقع جانش را نجات داده بودند.
فوجيتا تكه ناني ( كه از غذايش مانده و با خود آورده بود ) به ما نشان داد. او آن تكه نان روستاي ايران را در سراسر سفرمان با خود نگهداشت و، به يادگار به ژاپن آورد.
صفحه 91
پل سنگي با پول مردم
در رودخانــه پايههاي سنگي گذاشته و روي آن طاقها يا تكه سنگهاي پله مانند انداخته و پلي ساختــه بودند كه ... 62/1 كيلومتر درازا داشت. اين پل سنگي را كي درست كرده است؟ گفتند كه همه با پول مردم نيكوكار ساخته شده است، و هيچ ربطي به دولت ايران ندارد. مأموران دولت تنها همّشان بيشتر گرفتن ماليات از رعاياست، و ماليات را غنيمت آسماني ميدانند.
صفحه96 شير باديه يا شير باديه؟!
صبح كه شد،... هنوز خواب و بيدار بوديم كه با صداي كسي كه بيرون خانه بلند فرياد ميكرد « شير آمد! شير آمد! » از جا پريديم. ديدم رام چندرا كه مترجم هندي ماست پريشان و هراسان فرياد ميكند « شير آمد! شير آمد! » و با شتاب اين سو و آن سو ميدود و دست و پايش را گم كرده است. از او پرسيدم «چرا اين طور فرياد ميكني؟ ما كه بند دلمان پاره شد!» او پاسخ داد كه صبح كه از خواب بيدار شده و از خانه بيرون رفته، يكي از مردم روستا را ديده است كه ميآيد و با صداي بلند ميگويد: « شير! شير! » ... رام چندرا كه در آن دم صبح هنوز خواب آلود و گيج بود، سخن مرد شير فروش را به معني آمدن شير بيشه گرفته و فرياد زنان به هر سو دويده بود. همراهان ما هم به شنيدن فرياد او اسلحة خود را برداشته و بيرون آمده بودند. ديديم كه مردم روستا از محصول لبنيات خودشان مانند شير و ماست و پنير در سينيهاي رويين و مسين گذاشتهاند و ميآورند. آنها نزديك آمدند و سينيها را با ادب و مهرباني به ما دادند. دانستيم كه دچار بدفهمي شده و مهرباني و مهمان نوازي مردم روستا را طور ديگر تصور كرده ( و اسلحه برداشته ) بوديم. ما و روستاييان همه مدتي از اين پيشامد ميخنديديم.
صفحه 101 هديهي شاهزادة قاجار
شاهزاده حاكم شيراز براي سه روز بعد به ما وقت ملاقات داد. ... در آن روز ... ما وقت خوشي را با شاهزادة حاكم و پسرانش گذرانديم. هنگامي كه عازم بازگشت بوديم، شاهزادة حاكم ما را به اصطبل خود برد و گفت: « شما به سفر دور و درازي ميرويد و مطمئنم كه اسب خوبي لازم داريد. بيداشتن اسب راهوار به ناراحتي ميافتيد. هر كدام از اسبهاي مرا كه ميخواهيد، برداريد. هر اسبي را كه دوست داريد به شما ميبخشم. » من فكر كردم كه اسب چيز كوچكي نيست و تيمار و نگهداري آنهم وبال گردنمان خواهد شد. اين بود كه تشكر كردم و گفتم كه اسب نميخواهم. اما شاهزاده اصرار كرد و گفت: « خواهش ميكنم. حتماً يك اسب برداريد. » من كه در تنگنا افتاده بودم، گفتم: « بسيار خوب. خيلي متشكرم. هر اسب كه باشد خوب است. » او اسب خوبي را كه زين و برگ زيبايي داشت نشانداد و گفت: « اين اسب خوب است. اين را برداريد! » اين اسب شكيل و ارزنده مينمود و زين و برگ زيبايي هم داشت. همان لحظه از شاهزاده خداحافظي كرديم و با اتاق ديگر قصر رفتيم، سركيس خان كه مترجم ما در اين ديدار بود، با نرمي و مهرباني به من گفت: « اسب را ميتوانيد در اصطبل شاهزاده نگهداريد، و بهتر است روزي كه از شيراز ميرويد آن را بگيريد. من ميتوانم ترتيب نگهداري اسب را در اين فاصله برايتان بدهم. » او با زبان نرم و تعارف فراوان چنين پيشنهادي كرد و من هم پذيرفتم.
شبي كه قرار بود از شيراز راه بيفتيم، مهتري اسبي را كشان كشان آورد. اين اسب نه اندام گيرا و نه زين و برگ زيبا داشت، و ديدم كه اسبي ديگر است و بر و بالا و تركيبش با آن كه شاهزاده به من بخشيده بود تفاوت دارد و از ماه تا ماهي و از آسمان تا زمين فرق ميكند. مهتري كه اسب را آورده بود بيست تومان هم براي خرج نگهداري آن در اين چند روزه ميخواست. ديدم كه به راستي مغبون شدهام. با بيست تومان ميتوانستم از تاجر اسب يا بازار كال فروشها اسب خيلي بهتر و راهواري بخرم. اين مهماندار و مترجم فريبم داده بود. اسب را كه عوض كرده بودند به جاي خود، پول زيادي هم بايد ميدادم. اينجا بد آورده بودم و راه گريزي نبود. در برابر هدية حاكم، من هم ظرفهاي سفالي و لعابي و چيني و لاكي ژاپني براي شاهزاده پيشكش فرستادم. با قيمت اين چيزها و پولي كه براي انعام و هزينة نگهداري اسب دادم، ميتوانستم دو سه اسب خوب بخرم. ( در تهران كه اين داستان را به تامسون كاردار بريتانيا گفتم، قاه قاه خنديد و گفت كه اين بلا به سر او هم آمده بود. )
صفحات 109 و 110
وصف پل خواجوي اصفهان
چيز چشمگير و زيبايي كه ديدم پل زيبايي بود ... { كه} با آجر ساخته شده بود و دهنههاي آن شكل قوسي زيبايي داشت. ... روي پل خياباني كشيده شده بود و هر سوي اين خيابان گذرگاهي داشت. بر ديوارة كنار هر گذرگاه، طاقها و روزنههاي هلالي شكل ساخته بودند. ديوارة بيروني پل، معماري و نقش و نگار خيره كنندهاي داشت. رنگ كاشيهاي نماي پل آبي فيروزهاي و طلايي بود، اما حيف كه قسمتهايي از آجرها و زينتهاي روكار پل ريخته و فرو افتاده بود. از روي زيب و جلوه و رنگي كه هنوز بر اين پل مانده بود، كوشيدم تا نقش و نماي كامل و نخستين آن را در ذهن مجسم كنم. خوب پيدا بود كه اين پل سالها پيش شكوه و زيبايي بيشتري داشته است. اما هنوز هم طرح و نقشهاي زيبا بر آن ديده ميشد. زيبايي اين پل را نميتوانم خوب وصف كنم، زيرا كه چنين طرحهاي چشم نواز و دلانگيزي تا آن روز نديده بودم.
صفحه 135
ژاپن در اروپا!
ميرزا سعيد خان ( انصاري، مؤتمن الملك ) به وزارت خارجه گمارده شد. اين ميرزا سعيد خان مردي سالخورده بود و به هيچ زبان خارجي آشنايي نداشت. يك روز خبر آوردند كه وزير خارجه معين شده است. به ديدن او كه رفتم، سر صحبت را گشود، و با لحن تعارف آميز از دعوتي كه ( از شاه ايران ) شده بود، تشكر كرد: « در سفر اخير قبله عالم به اروپا، البته اعليحضرت همايون به كشور شما آمدند و از پذيرايي گرم و مهمان نوازيتان خرسند شدند. » در ملاقات امروز، ميرزا علي خان مترجم جوان وزارت امور خارجه كه انگليسي را روان حرف ميزد، بيانات وزير را ترجمه ميكرد. ديدم كه او با اين حرف وزير دستپاچه شد و نميدانست كه چه بكند. اما زود بر خود مسلط شد و كوشيد تا وزير را از اشتباه بيرون بياورد، و آهسته در گوش ميرزا سعيد خان گفت كه ناصرالدين شاه از ژاپن ديدن نكرده است، و ژاپن در اروپا نيست. اما ميرزا سعيد خان به حرف اين جوان وقعي نگذاشت، و ميرزا علي خان كه مكدر و ناراحت هم شده بود ناچار و با صداي آهسته عين بيانات ميرزا سعيد خان را برايم ترجمه كرد. من پاسخ دادم: « ژاپن در منتها اليه خاور دور است. اعليحضرت پادشاه ايران هنوز به كشور ما تشريف فرما نشدهاند. » مترجم، ميرزا علي خان، خيس عرق شده بود و نميدانست كه چه بكند. پيدا بود كه با نگاهش به وزير ميگويد: « ديدي! من كه گفتم! چرا رسوايمان كردي؟ » توانستم فكر و حال مترجم جوان را از چهرهاش بخوانم. ميرزا علي خان با لحن بسيار احترام آميز گفتهام را براي وزير ترجمه كرد. من دوست نداشتم كه اين گونه حرفها به ميان بيايد و توي ذوق بزند، و نميخواستم كه غرور وزير تازه حريحه دار بشود.
اعدام در دورهي قاجار
در مدتي كه در تهران بوديم شنيديم كه حدود ده راهزن را كه نزديك همدان به كارواني حمله كرده، و مردم را كشته و بار و بنهشان را برده بودند، مجازات ميكنند. اين مجازات در ميدان برزگ تهران اجرا ميشد. اين تبهكاران را از زندان تا اين ميدان پياده به قطار گرداندند و مير غضب كه در جلو آنها ميرفت دشنهاش را پي در پي تاب ميداد. جلاد در خيابان ميرفت و با فرياد به مردم ميگفت كه محكومان را براي اعدام ميبرند و اينان را يك به يك نشان ميداد. مردم رهگذر و تماشاچي هم خرده پولي بر كف دست ميگذاشتند و به جلاد ميدادند. اين پول انعام مير غضب بود. پس از اجراي مجازات هم جلاد دوره ميگشت و اجرا شدن حكم را فرياد ميكرد، و با اين كار تا سه روز ميتوانست پول جمع كند. محكومان كه به جايگاه اعدام ميرسيدند، پارچة سرخي دور سر و صورت آنها ميپيچيدند و الوار سنگيني از چوب ( بر گردنشان ) مي گذاشتند و دستهايشان را از پشت محكم به هم ميبستندو محكومان را با اين وضع به رديف در جايگاه اعدام و رو به ميدان مينشاندند. جلاد گلوي هر يك از محكومان را با خنجر كوتاه داس مانندي ميبريد. خون از اين بريدگي بيرون ميزد و سرازير ميشد. محكوم به خود ميپيچيد، نعره ميزد و در اندك زماني جان ميداد. سر اعدام شدگان را از تن جدا ميكردند و براي مشاهدة مردم به درختهاي خيابان ميآويختند.
صفحات 206 و 207
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|