حوض سلطون (13)
محسن مخملباف
آقا چشمهاشو هم گذاشت و سرشو زد به ديوار. بعد لاغره از در رفت بيرون و برگشت توي گوش چاقه يه چيزي پچ پچ كرد. اون وقت دوتايشون رفتند بيرون. دو تا جوون قلچماق اومدند دست و پاي منو گرفتند بردنم بيرون. يكيشون كه زاغ بود پرسيد:
«قربون با همديگه ببريمشون؟»
لاغره گفت:
«آره.»
چاقه گفت:
«يه پتو هم ببر اين لكاته بكش روش. تو راه معطل نكن يه راست برو تهرون.»
بعد گذاشتنم عقب يه ماشين سرپوشيده. يه پتو هم انداختن روم. درو بستند. خادمي اون تو بود. با دست پاهاشو گرفتم. گفتم:
«ببين به چه روزي انداختيم.»
سرشو زد به آهن ماشين. دوتا دستهاشو با دستبند بسته بودند به صندلي نرده نرده اي زيرش. پاهاش باد كرده بود و خوني بود. صورتش و چشمهاش پف كرده بود.
گفتم: «بچه م داره ميافته يه كاري بكن.»
بعد زور زدم. دست خودم نبود. عصمت خانوم قابله ميگفت: خودتم بايد زور بزني. بايد كمك كني بچه بياد.
خادمي گفت:
«تو اسم شيخ عباسو گفتي؟»
گفتم: «آره، رفتند بيارنش، نبود. يه كاري بكن دارم ميميرم. ماشين تكون ميخورد. عصمت خانوم قابله ميگفت: زور بزن والا بچه خفه ميشه. عمه خانوم دنبال قرآن ميگشت راحت بزام، پيدا نميكرد. طاهر از پشت در ميگفت: عصمت خانوم چي شد؟ ماشين تكون مي خورد. عمه خانوم ميگفت: فاطمه زهرا رو صدا كن. گفتم: «كاشكي به دنيا نيومده بودم. كاشكي نبودم درد بكشم.» بعد ماشين تكون خورد. خادمي گفت: «رسيديم تهران شايد همديگه رو نبينيم. برسيم تهران منو سر به نيست ميكنند. هاشم دست تو سپرده.» اون وقت دوباره بهم زور اومد. اون وقت چشام سياهي رفت. اون وقت دستمو گاز گرفتم و جيغ كشيدم . اون وقت خادمي بلند بلند گريه كرد و بچه اومد. عصمت خانوم كمك كرد بچه م حسين و گرفت. عمه خانوم پيچيدش توي حوله. گفت: درو ببنديد باد نياد تو بچه بچاد.
اون وقت ماشين تكون خورد و لرزم گرفت. ديگه راحت شدم. به خادمي گفتم: «پاي بچه رو بگير سرازيرش كن خفه نشه.» گفت: «دستم بسته است.» خودم پاهاشو گرفتم بلند كردم سرازيرش كردم. از دهنش خونابه اومد. اون وقت گريه كرد. خادمي هم گريه كرد و سرشو زد به آهن ماشين. ماشين هي تكون خورد. روي تن بچه رو پي گرفته بود. روي سرش از مو سياه بود.
گفتم: خادمي، دختره. چادرمو از زيرم كشيدم بيرون و پيچيدم دورش، بعد بند نافشو كشيدم، سفت بود. ناخن انداختم، كنده نشد. با دندون كندمش به خودش گره زدم. بچه رو گذاشتم روي زانوي خادمي. از حال رفتم. همهجا رو دود سياه پر كرده بود. از بيابون آتيش مياومد تو. سوز مياومد. كف پاهام ميسوخت و گز گز ميكرد.
دختر قنبر گفت: خانوم جون پول همراهم نيست. گفتم: مرده شور پولو ببرن مگه آدم همه كارو براي پول ميكنه. يه لگن آب ريختم سرش. داغ بود. تو بغلم پر پر زد. اون وقت مادرش خودشو زد به در و ديوار. عصمت خانوم گفت: يه كم زور بده جفت نره بالا. خادمي بلند بلند گريه كرد. طاهر گفت: چي شد عصمت خانوم جون؟ عمه خانوم گفت: چشمت روشن پسره. گفتم: خادمي دختره. ناراحت نشي. گفت: «برسم تهران سر به نيستم ميكنند. هاشم دستت سپرده.» ماشين تكون ميخورد. لرزم گرفت. بند نافو كشيدم، قلبم كنده شد. جفت نيومد. ولش كردم. بچه گريه ميكرد. خادمي گفت: «خدايا ببين.» بعد سرشو زد به ديوار. بچه ساكت شده بود. خوابم برد. ماشين چه تكوني ميخورد. اون وقت تو اتاق خودمون توي مسجد يه چراغ روشن كرده بودم. رفته بودم زير لحاف. مث اين كه سرماخورده بودم. غم چنبره زد بود تو دلم. شده بودم چوب خشك. مچاله شده بودم. همچين كه انگار رفتم به سجده. خادمي اومد تو گفت: «عزت سادات چه وقت نماز خوندنه؟» بعد هر چي وايساد ديد پا نميشم. اومد تكون تكونم داد. مثل يه چوب خشك ولوي اتاق شدم. خادمي گفت: واي عزت سادات چت شده؟ گفتم: خداحافظ خادمي منو حلال كن. ديگه صدايي ازم در نمياومد. خادمي دوئيد تو شبستون. چه جيغ هايي ميزد. تا اين كه ماشين تكون خورد. بچه باز گريه ميكرد. خادمي صورتشو خم كرده بود روي بچه از روي پاش نيفته. يه سوز سردي ميزد تو. بچه رو از روي پاش برداشتم گرفتم زير پتو. جفت نيومده بود. گفتم: «خادمي بيا زير پتو سردت نشه.» دستهاش بسته بود. نگاهم كرد گفت: «تو حالت خوبه؟» به بچه شير دادم. چه مكهايي ميزد. اما شير نمياومد. دلم ضعف ميرفت. نفسم تنگ شد. جفت نيومده بود. از حال رفتم. اون وقت عمه خانوم گفت: يه گل هندوانه بذار دهنت حالت جا بياد. گفتم: ترو خدا ببين عمه خانوم كفشهام تنگ بوده پاهام چه تاولهايي زده. گفت: الهي دستشون بشكنه يه خورده از اين زيتونها بمال روش خوب ميشه. خودش زيتون كند ماليد روي پام. دردش ساكت شد. اون وقت ماشين وايساد. خادمي گفت: «عزت سادات خداحافظ من رفتم. حلالم كن.» هر چي كردم جوابشو بدم زبونم نچرخيد. هرچي كردم نگاهش كنم، چشمهايم باز نشد. بچه سينه مو ول نميكرد. اومدم آه بكشم، نفسم در نيومد. انگار روح از بدنم مفارقت كرده بود. اون دو تا قلچماق خادمي رو كشيدند و بردند. توي راه چه جيغهايي ميكشيد. خدايا من كه ازش راضيام. حلال حلال. عمه خانوم گفت: چشات خسته است. دلمرده اي. يه دقه بخواب. خوابيدم. چه باغ مصفايي چه آفتاب خوبي.
پائيز 1363
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:36 PM
|