حوض سلطون (8)
محسن مخملباف وقتي برگشتيم، پسر خادمي نبود. يه الف بچه كجا رفته بود؟ خادمي رفت توي شبستون، تو وضوخونه، روي پشت بوم، تو زنونه، همه جا رو سر كشيد و اومد، بچه نبود.
رفت توكوچه ها، كوچه فشاري، كوچه مسجد نو، كوچه درختي، تمام لب خط، از گارد ماشين تا چال خركشي، از اينور تا تير دوقلو، اون ور تا دايره خراسون، بگير و برو تا ميدون شاه، توي هر سوراخي سر كرد، اثري از آثار بچه نبود.
كجا رفته بود اين بچه؟ منم افتادم به گشت. هي نشوني بچه اي رو كه هنوز نديده بودم از اين و اون پرسيدم. اوليايي گفت:
«از شوم پنجشنبه كه رفته، ديگه برنگشته.»
خادمي گفت:
«بريم خونه آقا اجازه بگيرم برم كلونتري ببينم اون جاست.»
گفتم: «خب برو ديگه. يقين تو بياجازه آقا آب نميخوري. مردهشور نون نوكريرو ببرند.»
گفت: «براي اينه كه ميگن پناه بردن به طاغوت گناه داره.»
با هم راه افتاديم. زن آقا خيلي تحويلم گرفت. رفتيم تو اندروني. خادمي و آقا هم تو حياط پشت پنجره با هم حرف زدند. آقا گفت:
«برو. اين مورد با پناه بردن به طاغوت و حكميت طلبيدن فرق ميكنه.»
بعد يه مشت كاغذ چاپ شده داد دست خادمي و گفت:
«اينارم طبق معمول به مصرف خيرش برسون.»
از در كه مياومديم بيرون، خادمي اونارو داد دست من گفت:
«بگير زير چادرت.»
گفتم: «اينا ديگه چيه؟»
گفت: «اعلاميه آقاست. مواظب باش كسي نبينه.»
تا شب خادمي هرچي مسجد و كلونتري اون دور و بر بود سر كشيد. اما بچه انگار آب شده بود رفته بود تو زمين. شب يكشنبه تا صبح خواب به چشممون نرفت. خادمي گفت:
«تو تهرون فاميلي، چيزيام ندارم كه بگم رفته اونجا.»
روز بعد گرگ و ميش هوا راه افتاديم. خادمي بغ كرده بود. منم تو دلم غلغله شام بود. دندونم هم بدجوري پيله كرده بود. صد بار به خودم لعنت فرستادم كه خادمي را مجبور كرده بودم بريم گردش. خادمي چيزي نميگفت ولي معلوم بود خون خونشو ميخوره. رفتيم شابدوالعظيم. خادمي گفت:
غير از اين جا و مسجد شهرستونك تا حالا جايي نرفته.»
رفتيم تو صحن بزرگ. بعد باغ طوطي. آخر دست دور تا دور بازار. هر جايي كه ميشد رفته باشه، گشتيم، ازش خبري نبود.
صلات ظهر بود. دوباره برگشتيم توي صحن. صداي اذون با صداي زنگ ساعت تو هم شده بود. نمازمونو كه خونديم با خادمي رفتيم تو حرم. خادمي دخيل بست. منم نذر كردم ختم امن يجيب بگيرم، اين بچه پيدا بشه. بعد اومديم بيرون. خادمي نشست لب حوض. هي صورتش رو شست و گريه كرد. منم نشستم روبروي حرم به گريه كردن: يا سيدالكريم، حالا مردم چي ميگن؟ نميگن قدمش شور بود؟ نميگن اومد بچه مردمو در به در كرد؟ خدايا زن جماعت چقدر بدبخته. خدايا براي آبروي منم شده اين بچه سر به نيست نشه.
رفتيم تو بازار ناهار خورديم. چه ناهار خوردني، بگو پول حروم كني. خادمي كه لب نزد. هي چشمش به در بود كه نكنه بچه اش يه دفعه از دم در رد بشه. همينجورها تا عصري به هر خرابه اي سر كشيديم. آفتاب زردي رسيديم به بيبي زبيده. گفتم:
«بريم سر خاك طاهر و حسين يه فاتحه بخونيم.»
رفتيم خونديم. بعد رفتيم سر خاك زن خادمي. به چند قدمي قبر كه رسيديم حالش منقلب شد. ميدونستم هنوز دلش پيش اون زنشه. بعد جيغ كشيد و دوئيد. بچه رو خاك مادره دراز كشيده بود.
بابا و پسر همديگرو بغل كردن حالا گريه نكن كي گريه بكن. رفتم جلو نشستم سر قبر. يه سنگ برداشتم سر خودمو گرم كردم به فاتحه خوندن. روي كپه خاك بر اومده قبر پنجره كشيدم و ضربه زدم. قبر انگاري يه مشت گل پا نخورده. يه آجر قزاقي هم سيخكي روش. والسلام.
خادمي خاك و خلهاي لباس بچه رو تكوند و هي ماچش كرد. بعد پسره يه نگاهي به من كرد و از باباش پرسيد:
«بابا اين زنه اومده جاي ننه؟»
بچه ام چه ورجه ورجهاي ميكرد. انگار سيبي بود كه با خادمي نصف كرده باشند. يه پاش تو مسجد. يه پاش تو كوچه. يه روز اومد كه:
«زن بابا توپم افتاده خونه اصغرآقا اينا نميدن.»
چادرو كشيدم سرم. دِ برو دنبالش:
«كدوم خونه مادر؟»
«اين خونه زن بابا.»
در زدم. يه مرد لندهور سبيلو اومد دم در:
«بعله، فرمايش؟»
تمام لبش پوشيده بود. خدايا با اين شارب چطوري غذا ميخوره؟ چطوري نماز ميخونه؟
«خوب يه خورده كوتاه كن اين سبيل هاتو آقا. ماشاءالله شما به اين كاملي خوبيت نداره.»
گفت: «نفهميدم آبجي، بچهات يه جور سر خر، خودت يه جور، تورو سننه.»
گفتم: «مرده شور توپو ببرن. خب حالا خودتون ميرين ميآرين. ولي به قول خادمي حرف خدا و پيغمبر اصله. نشنيدين چقدر در كراهت شارب بلند نوشتن. خدا شاهده به شما برازنده نيست.»
يارو درو بست و رفت تو. ما هم برگشتيم دم مسجد. حالا هاشم يه ضجهاي ميزد كه انگار ننه اش مرده. گفتم:
«مادر چيه، چرا گريه ميكني آخه؟ نكنه مثل پريشب دلت درد ميكنه؟»
گفت: «توپمو ميخوام.»
تازه يادم افتاد كه رفته بودم توپو بگيرم. به هاشم گفتم:
«ياللا بيفت جلو. من تا اين توپو نگيرم آروم نميشم كه.»
همچين كه در زدم، يه توپ جر داده از بالاي ديوار افتاد روي سرمون. خواستم هرچي از دهنم درميآد بگم. مراعات خادميرو كردم. خواستم بزنم به سينه ام نفرينش كنم كه اين بچه رو اين طور داغدار كرده، ترسيدم كه بازم دامن خودمو بگيره. دعاش كردم. خادمي گفته بود هركي از مردم بهت بدي ميكنه، دعاش كن. دستمو گرفتم رو به آسمون، بلند بلند دعاش كردم:
«الهي خدا يه ذره عقل اين بچهرو بده به شما غول بيابونيها. الهي خدا عمر نوح بهتون بده اما بيعزت. الهي خدا مو توي سر و صورتتون باقي نذاره كه درد سلموني رفتن نداشته باشين. آخه مسلمون اين بچه به شما چي كرده بوده؟»
يه شب مردم كه رفتند، پا شدم. مثل هميشه برقهاي شبستونو خاموش كردم رفتم درو ببندم ديدم يه جووني كه كتش رو گرفته تو شكمش اومد تو. گفتم:
«آقا مسجد تعطيل شده. ميخوام درو ببندم.»
گفت: «خب ببنديد، منم ميآم تو.»
بعد خودش اومد تو و لته ي درو زد به هم. هول ورم داشت. خدايا چه خيالي داره. قيافه شم كه به آدم حسابيا ميبره. پس اين چه ادا و اطواريه كه از خودش در ميآره. گفتم:
«آقا مگه حاليت نيست. ميگم ميخوايم در مسجدرو ببنديم. ديگه هيچ كس نيست.»
گفت: «ميشينم تا وقت نماز صبح.»
نخير ول كن معامله نبود. رفت سمت وضوخونه صورتشو شست. دوئيدم تو سراغ خادمي. گفت:
«درو بستي؟»
گفتم: «هان، ولي خب تازه يكي اومده تو. بيرونم نميره. نكنه دزدي، هيزي، چيزي باشه.»
خادمي چوبشو ورداشت، دِ يالله كجا؟ وضوخونه. حالا من و هاشم هم دنبالش. ولي دل تو دلم نيست. چشمت روز بد نبينه همچين كه خادمي چوبو برد بالا، جوونه برگشت رو به ما و از جيبش يه تفنگ كوچولو كشيد بيرون، نشونه رفت به ما. واي خدا مرگم بده ديدي چه خاكي به سرمون شد. الانه كه دركنه به خادمي. دست انداختم خادميرو كشيدم عقب. نيومد. قرص تو جاش وايساده بود. جوونه گفت:
«با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام. بعد ميرم.»
سر تا پاش همچين بود خون خالي. حالا تازه فهميدم كه كتشو روي زخم شكمش گذاشته. خادمي گفت:
«تو كي هستي، سارقي؟»
جوونه سرشو تكون داد عقب. خادمي دوباره پرسيد:
«قاچاقچي هستي؟»
جوونه گفت:
«نه.»
خدائيش به قيافه شم نمياومد. پس كي بود آخه؟ خود جوونه گفت:
«من با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام و بعد ميرم.»
اونوقت تفنگش رو آورد پائين. نميدونم چي شد كه خادميام چوبشو انداخت. من گفتم:
«برادر اين جا مسجده، خونه خداست. سپردن دست ما. اگه يه چيزيش كم و زياد بشه، ما ريشمون گروئه. سر علي اگه دزدي، چيزي هستي از خير اين جا بگذر. اقلكم از يكي بدزد كه ديگه جواب نداشته باشه. ما آه تو بساط نداريم، با ناله سودا كنيم.»
گفت: «دزد نيستم.»
از همين كم حرفيش بود كه بيشتر خوف ورم ميداشت. آدم كم حرف يا مثل آقاي مسجد با وقار ميشه يا مثل آقاي خونه عفت ترسناك. پرسيد:
«مسجد چند تا در داره؟»
خادمي گفت:
«همون يكي.»
گفت: «پس من پشت در هستم تا صبح. اگه كسي رو خبر كنيد هرچي ديدين از چشم خودتون ديدين.»
گفتم: «نه آقا چي كار داريم. ما ميريم تو اتاق خودمون درم ميبنديم. ميخواي اين كليدشم ميديم دست خودت.»
كه خادمي رفت تو لب. جوونه رفت پشت در نشست، ما هم تو اتاق. حالا من و هاشم همچنين ميلرزيم كه انگار زمستونه. خادمي هم گفت:
«سرم دردي گرفته كه اگه تا حالا سنگ بود، مي پكيد.»
گفتم: «منم همين طور. تو سرم داردار صدا ميكنه.»
خادمي گفت:
«تو اتاق دوا داريم؟»
گفتم: «من دوا نميخوام. خودش خوب ميشه.»
گفت: «تورو نميگم. اين يارو زبون بستهرو ميگم. زخمش كاريه. لابد تير خورده. تا صبح اين جا بمونه كارش ساخته است.»
چي كارش ميشد كرد. گفتم:
«از بيرونم كه نميشه رفت چيزي گرفت. حالا اومد يارو هم اين جا مرد پاي ما گيره. وقتي كه ما توي اين زمونه خراب، خونه پاي خدا شديم، مردم نبايد ملاحظه مارو بكنند. اين همهجا، حالا حتماً بايد توي مسجد بميره؟»
خادمي راه افتاد. من و هاشم هم قطار دنبالش. وسط حياط كه رسيديم يارو جوونه تكون خورد. خادمي گفت:
«نترس ميخوام برايت دوا بگيرم. اين طوري تا صبح تلف ميشي.»
جوونه گفت:
«نميخوام.»
حالا صورتش زير نور زرد چراغ سردر مسجد شده بود، رنگ آبزيپو. خون هم از بغلش راه افتاده بود روي آجرهاي مسجد. اون وقت هي بگو مسجد بايد طيب و طاهر باشه.كي گوشش بدهكار اين حرفهاست. خادمي گفت:
«پس ما ميريم بخوابيم. اگه كاري داشتي، صدا بزن.»
برگشتيم تو اتاق. كي خوابش ميبرد. تو يه دقهورا خادمي چهار دفعه پاشد از پشت پنجره به يارو نگاه كرد. بعدشم گفت:
«نخير، نميشه.»
گفتم: «چيچي رو نخير نميشه.»
گفت: «دلم طاقت نميآره، جوون مردم جلوي روم از دست بره، من دست روي دست بذارم.»
به خودم گفت: اين خادمي يه تيكه جواهره. يه پارچه آقاست. نميدونم به كدوم خوبي خدا اين مردو نصيب من كرده. شايد براي اين كه سر داغ حسين ازش برنگردم. خب اگه اينم گيرم نمياومد كه حالا ديگه هيچي، كارم زار زار بود. گفتم ميخواي چي كار كني؟»
گفت: «ميخوام برم در خونه آقا پيش نماز صلاح مصلحت كنم.»
گفتم: «شبونه زابراه ميشن.»
گفت: «چاره چيه. بايد برم. ممكنه فردا بد بشه.»
گفتم: «از كجا؟»
گفت: «از پشت بوم.»
هاشم خوابش برده بود. چادر شبرو كشيدم روش. متكاي زير سرشم درست كردم. يه نفس بلند كشيد و راحت خوابيد. يواش يواش، همچنين كه يارو بو نبره در اتاق خودمونو وا كرديم. پاورچين پاورچين، سُر خورديم تو شبستون.از اون جا به زنونه و يا علي روي پشت بودم. سايه به سايه خادمي تا لب خرپشتك ديگه پشت بوم رفتم. حالا تو تاريكي شب انگار هزارتا كشيك مونو ميكشيدند. در گوشي ازش پرسيدم:
«حالا چه جوري ميري پائين؟»
گفت: «پشت بوم به پشت بوم ميرم تا حياط مهري خانوم. از اون جا هم مجبورم يه جوري آويزونشم سُر بخورم پائين ديگه.»
گفتم: «ميافتي پات ميشكنه نصف شبي.»
خادمي نشست لب پشت بوم آويزان شد بپره پائين كه يارو مثل اجل معلق ظاهر شد. گفت:
«بگو بياد بالا و الا با تير ميزنمت.»
خادمي بدبخت مونده بود بين زمين و آسمون. نه ميتوانست بياد بالا، نه اين يارو ميذاشت بره پائين. دولا شدم دستشو گرفتم. همچين سنگين شده بود كه نزديك بود منم بكشه پائين. بالاخره خودشو كشيد بالا. يارو تفنگشو گرفت رو به ما گفت:
«بيفتين جلو آروم برين پائين.»
راه افتاديم. اول من، بعد خادمي، بعد اون يارو. برگشتم ديدم دستهاش ميلرزه. بعد نشست روي زمين و گفت:
«دستاتونو بذارين روي سرتون.»
مثل دوتا بچه سر براه راهمونو كج كرديم به طرف پائين. اونم حالا نشسته نشسته ميآد. وسط راه پله ها گفت:
«وايسين.»
وايساديم. خون بالا آورد و از حال رفت. تفنگش افتاد كنارش روي زمين. خادمي هول هولكي تفنگش رو برداشت. گفتم چه جربزهاي داره:
«بنداز زمين الان در ميره.»
گفت: «پس بيا يه گوشهاي قايمش كنيم.»
با هم رفتيم پائين تفنگ يارو را زير خاك ذغالها گذاشتيم تا بعد. خادمي گفت:
«من ميرم آقارو خبر كنم.»
به يه چشم به هم زدن رفت و برگشت. حالا آقا هم اومده بود. اما عبا و قبا تنش نبود. يك كت تنش بود، يه كلاه به سرش. با همديگه رفتيم بالاي سر يارو. خادمي سرشو گذاشت روي سينه جوونه و گفت:
«هنوز زنده است.»
بعد جيبهاشو گشتن. هيچي توش نبود. يارو رو پيچيدند توي پتو. يه سر پتو رو آقا گرفت يه سرش رو خادمي. راه افتادند طرف حياط. دم در كه رسيدند خادمي به من گفت:
«تو بيفت جلو كسي ما رو نبينه.»
غير از سگ تو كوچه كسي نبود. هول هولكي يارو رو از توي تاريكي برديم طرف خونه آقا. بعد من و خادمي برگشتيم بيرون. آقا هم اومد و از يك طرف ديگه رفت. جلو در مسجد چند تا سگ ديگهام جمع شده بودند براي ما پارس ميكردند تا رفتيم تو. خادمي شيلنگ آب و جارو رو آورد. همه جا رو شست. بعد رفت سراغ تفنگ يارو. ور داشت و رفت بيرون. دم اذون برگشت. گفتم:
«چي شد؟»
گفت: «هيچي. از اين موضوع با كسي چيزي نگي ها كه ريشمون گيره.»
گفتم: «آخه كي بود؟ حالا چي شد؟ مرده؟ زنده است؟»
گفت: «با خداست.»
وقتي چراغرو خاموش كرد بخوابيم گفت:
«اگه اين جوري گيرشون ميافتاد، زنده زنده ميانداختنش تو حوض سلطون. خوراك نمك ميشد.»
گفتم: «حوض سلطون ديگه چيه؟»
گفت: «درياچه نمك. توي راه قُمه. با طياره مردمرو ميريزن توش. هنوز به آب نرسيده گاز خفه شون ميكنه. تا حالا يه عالمه مردمرو ريختن اون تو.»
تو خواب بود نميدونم يا بيداري. سوار طيارهمون كردند، بردن مارو بندازن تو حوض سلطون. طياره مثل كفتر بالهاشو تكون تكون ميداد. بالاي حوض خونه جواهرخانوم كه رسيديم، اول آقا رو انداختند، بعد خادميرو. رفتند زير آب بالا نيومدند. جواهرخانوم هم لب حوض رخت آب ميكشيد. هرچي خواستم داد بزنم، زبونم بند اومده بود. بعد نوبت من شد. يكي دستمو كشد جلو و هولم داد پائين. همين كه زير پايم خالي شد، از خواب پريدم. ديدم بالشام شده خيس عرق. چه حالي داشتم. يه سياهي هم هي جلوي پنجره تكون تكون ميخورد. چادر رو كشيدم روم تا صبح سر در نياوردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:49 PM
|