حوض سلطون (5)
محسن مخملباف
2
آقام كه مرد، عمه ام منو برداشت بزرگ كنه، عمويم عفت رو. از وقتي هم عمويم سرشوگذاشت زمين، عفت تو خونه بزرگون كلفتي ميكرد. دو دفعه ام شوهر كرد و طلاق گرفت. به يه روايتم سه دفعه. خودش كه لاپوشوني ميكرد. منم به روي خودم نميآوردم. ميگفتن بچه شم پرورشگاهه. خودش كه انكار ميكرد. ميگفت پيش باباشه. اسمش هم رخساره است. ميگفتم:
«عفت از بزرگون فقط اسم بچه تو ارث بردي؟»
ميگفت: «اونم فقط اسمشو. و الا خود بچهام كه اين جا نيست.»
وقتي رفتيم خونه شون، عفت منو برد پيش خانم گفت:
«سودابه خانم، اين همون عزت خواهرمه. از هر انگشتش يه هنر ميريزه. ماشاءالله زبر و زرنگ. قلچماق. پاش بيفته يه تنه هزارتا كارو حريفه. خدائي شده بچه شم مرده. ديگه آزاده آزاده. در اختيار خودتونه.»
سودابه خانوم پشت چشم نازك كرد و گفت:
«خبه خبه، اين قدر لفت و لعابش نده، باز روغن داغشو زياد كردي عفت؟!. بهش گفتي خوش ندارم جلوي آقا خودشو وك و ولو كنه يا نه؟»
عفت گفت:
«بعله خانوم. همه چي رو بهش گفتم.»
دروغ ميگفت چيزي بهم نگفته بود. سودابه خانوم گفت:
«خيلي خب، فعلاً كارش اينه كه به مليحه برسه تا بعد. هر وقت كاري بود خودم صداش ميكنم. شبها هم توي اتاق خودت بخوابه.»
شب كه شد حياط رو بوي گل ورداشت. آخر شب رفتيم تو اتاق زيرزميني كه دست عفت بود. يه قاليچه نخ نما افتاده بود كف اتاق. دو دست رختخواب. يه چراغ علاءالدين هم اون گوشه بود با يه مشت خرت و پرت ديگه. عفت گفت:
«ميونه آقا و خانوم بيشتر اوقات شكرابه. يه روزم مأمورا ريختند توي خونه همه جا رو گشتن. حالا چي كار كرده بود، با خداست. ميگن تو جبهة نميدونم چي چي بوده. از قرار يه شب هم كه من خونه نبودم آقا با خانوم ميزنند به تيپ هم. تا اين كه آقا عصباني ميشه و ميخواد خودشو بندازه توي چاهي كه براي استخر ازش آب ميكشن.»
گفتم: «خدا بيامرزه طاهر رو. يه روز دراومد كه ميخوام از دست تو خودمو چيزخور كنم يا بندازم توي چاه. خنديدم و گفتم: تو از اين بخارها نداري. اونم لجش گرفت دور خودشو پتو پيچيد، چرخ چاه رو برداشت و رفت بالاي چاه وايساد. گفتم: غلط كردم. بيا اينور. چه ميدونستم كه آدم از جون گذشته چرا به خودش ديگه پتو ميپيچه. بعد نشست لب چاه و دستش را گذاشت دو طرف ديوار. هي گفتم الانه كه صداي افتادن دلو توي آب بياد، اما نيومد. جرأت نداشتم برم جلو كه. بعد خودش بلند شد و گفت: اين دفعه از سر تقصيرت گذشتم. گفتم: بگو از جونم ترسيدم، عزيز دردونه. نه گذاشت و نه ورداشت، يه فحشهاي بد بدي بهم داد. بيحيا آبرو كه سرش نميشد. گفتم: اگه زور عمه خانوم داشتم لبتو ميدوختم. بازم به من حرفهاي نامربوط زد. گفتم: تو ترسيدي ولي حالا من ميرم خودمو سر به نيست ميكنم. جونم به لبم رسيده از بس بهم اسناد بد بستي. گفت: برو اونجا كه نادر رفت. . . اي داد بيداد. حالا كجاست اون حرفها رو بزنه؟»
عفت گفت:
«يه نصيحتي بهت ميكنم، براي خودت خوبه. يه وقت خانوم حرف ميزنه، مثل حالا با خودت قياس نكني ها. ليچار بارت ميكنه. خانوم پاش بيفته از اون بد دهنه اس. ولي حضرت عباسي خوش قلبه. جونشه و اين مليحه. غير از اين دختربچه دو ساله، يه دختر هم داره هشت سالشه. اسمش نعيمه است.»
صبح كه شد رفتيم خدمت آقا. تازه از خواب پا شده بود. عفت دستهاشو گذاشت به سينهاش به آقا سلام كرد. منم سلام كردم. آقا انگاري داره با پشتش حرف ميزنه، سر تكون داد. بعد عفت گفت:
«آقا جسارته، ايشون آبجيمه. هموني كه خدمتتون عرض كرده بودم. ماشاءالله همه چي تموم. به كمال. اميدوارم نظرتونو جلب كنه.»
زير چادر ميخواستم پغي بزنم به خنده. خدا مرگت نده عفت، اينجور حرفزدنو از كي ياد گرفتي؟ يادش بخير اون آخريا. از باباي خدا بيامرزم كه پول ميگرفتيم من پولمو ميدادم «ايران توران» ميخريدم. اون ميداد «آبنبات كشي» ميگرفت. همچين هم شل و شيت حرف ميزد كه خودشو از چشم در و همسايه انداخته بود. همه از من تعريف ميكردند. آقا گفت:
«عزت بيا جلو ببينم. چند كلاس سواد داري؟»
گفتم: «كنيز شما آقا سه كلاس.»
آقا گفت:
«نبينم به مليحه بد بگذره.»
گفتم: «به روي چشم، انگار ميكنم دختر خودمه.»
ده ماه آزگار هرچي سركوفت بهم زدن، صدام در نيومد. هر چي ارد دادند، اطاعت كردم. يه روز با مليحه بازي ميكردم گفتم:
«شستم خبردار شده كه آقات امشب ميخواد شمارو ببره گردش.»
نعيمه دختر بزرگة آقا خنديد و گفت:
«شما با شستت فكر ميكني. يعني مخت تو انگشتته؟ پس بيخود نيست كه عقلت اين قدر كمه. ديوونه خانوم.»
منم خنديدم. نميخنديدم چي كار ميكردم؟ ميخواستي نعيمه گريه كنون را بيفته تو اتاق اون وقت تا مادره بفهمه كه من كاريش نكردم، مرده و زندهمو بگه؟ تحفه تترنا. خودشو چه لوس ميكرد. هميشه انگار از دماغ فيل افتاده بود. مثل اون كوچيكه مليحه كه هر روز از صبح تو بغلمه. خدا شاهده از كت و كول ميانداختم. ايكبيري انگار با پاهاش راه ميرفت، بوي خاك ميگرفت كه همش بايد يه نفر خركشش ميكرد. به من ميگفت:
«صداي كلاغ دربيار بخندم.»
يعني تقصير خودم شد جلويش چادر سياه سرم ميكردم. هي دماغمو ميكشيد و ميگفت:
«صداي كلاغ. ياللا. ياللا.»
مخم پاره سنگ ميبرد كه شده بودم هم قد يه بچه:
«غار غار.»
اون وقت مليحه از خنده ريسه ميرفت. وقتي هم ميخنديد دو تا چال قشنگ رو لپهاش ميافتاد. ميگفتم:
الهي جاش كورك سبز بشه، چرك و خون بياد كه اين طور منو مسخرة خودت كردي. يعني خب از ننة ايكبيريت ارث بردي.»
اما خدائيش مثل گل ياس لب ايوون ميموند. لباس سفيد تنش ميكردم. موهاشو ميبافتم ميانداختم روي سينه اش. دو تا گل هم ميچيدم به سرش سنجاق ميكردم. از بالاي پله ها خودشو ميانداخت تو بغلم. بلند بلند ميگفتم:
«قربونت برم مليحه كه عين دختري هاي خودم ميموني منم ميپريدم بغل عمه خانوم.»
راستيشم چقدر بپر بپر رو دوست داشتم. بچه م حسين هم همين طور. روحت شاد عمه خانوم. روحت شاد طاهر كه رفتي و منو گير بدتر از خودم انداختي:
«غار غار. بسه مليحه جون يا بازم غار غار كنم؟»
مليحه ميگفت:
«بازم بكن. ياللا.»
چاره چي بود؟:
«غار غار. غار غار.»
بعد تو دلم ميگفتم: خدايا ببين اين يه ذره بچه با هر سازش منو چطور ميرقصونه. اين كجا، حسين كجا. يه جوجه براش خريده بودم دو زار. يه دو روز كه موند توي خونه و جيك جيك كرد به ريق ريق افتاد. حسين بچه م ميگفت: ماماني چرا خوابيده پا نميشه؟ ميگفتم: مادر لابد مثل بابات مرده. بچه م هي غصه ميخورد تا جوجه ش بميره. ده دفعه ميمرد و زنده ميشد. هر وقت كه جوجه ش يك جيك از ته دل ميكشيد يا يه خورده پلك چشمهاشو باز ميكرد ميگفت: ماماني زنده شد. يه ذره بچه چه معرفتي داشت. كاشكي يه ذره شو داده بودن به مليحه و ننه اش. آخر سر گفتم: مادر بميره برات، غصه نخور. بعد رفتم از خيابون صدرالاشراف براش يه ماهي خريدم، قرمز و كوچولو. انداختم تو تنگ بلور آبخوري. گفت: ماماني بهش دون بدم.
گفتم: نه مادر اون دون نميخوره. بذار بهش نون بديم. رفت از تو گنجه، سفره نونو درآورد يه تيكه نون بزرگ خشكيده كشيد بيرون و گفت: ماهي ئي بخور.
مليحه گفت:
«چرا خفه خون گرفتي، غار غار كن ديگه. هي ميگم غار غار كن نميكني.»
بعد زد زير گريه و راه افتاد. ديدم ديگه خدا هم نميتونه جلوي گريه شو بگيره. گفتم:
«كجا رفتي پس بچه جون؟ بيا منو گير ننداز. غار غار. بيا مليحه جون ببين چه خوب برات غار غار ميكنم. غار غار. غار غار. عزيزجون نري به مامانت چيزي بگي ها، بذار اشك هاتو پاك كنم.»
گفت: «نميخوام. تو كه بلد نيستي مثل عفت گربه بشي.»
گفتم: «تو بذار اشكهاتو پاك كنم تا برات گربه بشم.»
سرمو بردم توي شكمش ميو ميو كردم. غار غار كردم. خودشو كشيد عقب و ترسيد. بعد هم خنده اش گرفت. حيف كه دلم نمياومد سرمو بگيرم رو به آسمون از ته دل نفرينش كنم. ديدم داره دوباره گريه اش ميگيره گفتم:
«بيا باباجون غار غار. ميو ميو. غار غار. ديگه چته پس زر ميزني؟
آقا بالاي سرم بود. گفت:
«چيه باز كه صداي بچه رو درآوردي؟»
گفتم: «هيچي آقا. براش دير غار غار كردم، ناراحت شد.»
گفت: «اي آب زير كاه. اصلاً معلومه تو كي هستي موذي؟»
براي اين كه قضيه رو فيصله بدم، خود شيريني كردم. گفتم:
«كنيز مطبخي.»
گفت: «آره ارواي بابات. بگو كنيز حاج باقرم كه اين قدر غر ميزنم. كلفت جماعت پرروئه.»
گفتم: «هر چي شما بگين.»
گفت: «پاشو از جلوي روم برو اون ور. نذار يه كاري بكنم بجاي ناله ازت صداي الاغ در بياد.»
مليحه رو به سينه چسبوندم رفتم اونور حياط. مليحه گفت:
«اگر صداي الاغ درنياري به بابام ميگم ها.»
صداي الاغ درآوردم. صداي كلاغ. صداي گربه. صداي باباي پدرسگشو. بعد هم بردمش سر توالت سرپايش بگيرم.گفت:
«شعر بخون. جيشم بياد.»
گفتم: «چه شعري بخونم تا عزيز دردونه حسن كبابي فارغ بشه؟»
گفت: «دختر دختر، قند عسل.»
گفتم: «آره ارواي شكمت. جون بجونت كنند دختري. مگه زورتو به زن پائينتر از خودت برسوني و الا پيش مرد جماعت تو سري خوري بيچاره. بدبخت خيال كردي زنم تو اين دنيا آدمه؟»
بعد ماچش كردم تا جيششو بكنه. اونم يه مشت اخ و تف چسبوند به صورتم. گذاشتمش زمين:
«حالا بفرمائين دوباره ارد و ناس جديد بدين حضرت عليه.»
گفت: «جشن تولد بازي كنيم. باشه عزت؟»
گفتم: «باشه. بذار عصري برم شمع بخرم برات روشن كنم تو هي شمعها رو فوت كني كه الهي شمع عمر بابات باشه. باشه مليحه؟»
گلهاي لاله عباسي باغچه ها رو پر كرده بود، آقا نيومده بود. محبوبههاي شب وا شده بود، آقا باز نيومده بود. پيچك ياس از هرة ايوان بالا رفته بود و بوش، هوش از سر آدم ميبرد، آقا بازم نيومده بود. خانوم پشت تلفن نشسته بود و هي پرسوجو كه اين وقت شب آقا كجاست. منم از صبح هي طشت طلا آوردم، دخترشونو بردم. از صبح هي آسيا بچرخ، چرخيدم. از صبح هي دختر دختر، قند عسل. تا خلقم تنگ شد و زدم به كوچه. سوار ماشين شدم، يه سر رفتم تا بازار. يه روسري براي خودم خريدم دو جفت جوراب براي عفت. يه خورده قاقالي كيشميش براي مليحه. بعد پياده رفتم تا مولوي. دلم هواي سيراب شيردون كرد. رفتم جلو. يه نگاري گرفتم، يه هزارلا. همه رو يه نفري خوردم. جاي بچه م خالي كه آبشو سر بكشه. بعدش يه پياله چائي داغ، سرپا هورت كشيدم، زبونم سوخت. توي راه هم كه مياومدم يه ختم صلوات گرفتم كه تا من نرسيدم آقا برنگشته باشه خونه، و الا قيامت ميكنه. تا رسيدم خونه. الحمدلله آقا نيومده بود. خب تا بوده همين بوده. با آل علي هركه در افتاد ور افتاد. روز قيامتم كه بشه همشون بايد جوابمو بدن. يه شب خواب ديدم صحراي محشره. همه چشمها روي سر. خلايق رو خدا به سيخ كشيده بود جواب منو بدن. ديدم خاك عالم، همه محشر الاف منند. گفتم خدايا همه برن تو بهشت الا اين آقا و زنش سودابه خانوم. عفت گفت:
«شتر در خواب بيند پنبه دانه. دختر هي بهت نگفتم اين قدر هله و هوله نخور، خواب آشفته ميبيني؟»
حالا هر دوتا توي حياط سر جامون خوابيده بوديم. آسمون صاف و پرستاره بود. اما من يه ستارهام اون تو نداشتم. گفتم آدم توي اين خونه دلشو به چي خوش كنه؟ دلمو خوش كردم به ماه:
«حالا ماه شب چنده؟»
عفت گفت: «به شب چهارده ميبره. قرصش كه كامله.»
بعد از بچه اش رخساره تعريف كرد كه عين ماه ميمونه. صورتش مثل طبق. چشم و ابرو مشكي. موها بلند. بلبل زبون. اون وقت عفت دماغشو كشيد بالا. پا شدم نشستم تو جايم. خانوم هنوز تلفن ميكرد. برق ماه افتاده بود توي چشاي پر از اشك عفت. منم ياد حسين كردم كه لب ورميچيد باباشو ميخواست. گفتم يه چيزي بگم از ياد بچه ش بياد بيرون:
«راستي عفت بچه بيشتر باباشو ميخواد يا مادرشو؟»
«چه ميدونم. بچة من كه باباشو ميخواد. منو نميبينه كه بخواد يا نخواد.»
«به گمون من مادرشو. مادر نباشه،كي بزاتتش؟ به دنيا اومد، كي بشورتش؟ كي تاتيتاتياش كنه؟ كي تر و خشكش كنه؟ كي هر جوري هست يه چيزي گير بياره از دهن خودش وا كنه براي حلقوم بچه اش؟»
عفت گفت: «بار آخر كه رخساره رو ديدم بچه ام اين قدر چاق و چله شده بود كه نگو. به خودم رفته. خپله.»
گفتم: «حسين منم اين آخريا قبل از مريضي يه لپهاي وراومده اي داشت كه نگو. نديده بوديش كه چه خنده هاي بانمكي ميكرد. چه ماماني مامانياي ميكرد. ماماني رفتي حالا جات مينماد. مليحه رو ميبينم ياد تو ميافتم. ماماني رفتي خون به دلم كردي. حالا خاك سرد، لحاف گرمته مامان.»
دم دماي صبح آقا اومد. دم پله ها كه رسيد، خانوم اومد تو چهارچوب در سرسرا، دستهاشو زد بر كمرش گفت:
«مرديكه بيغيرت معلومه كدوم گوري بودي؟ نميگي دلم هزار راه ميره.»
بعد دست كرد گلدون چيني قيمتيي رو جلوي پاش شكست. تو شب ساكت چه صدائي داد. آقا به روي خودش نياورد. سودابه خانوم دوئيد تو يه مشت چيني بغل كرد آورد زد جلوي پاي آقا زمين. آقا خودشو كشيد كنار. بعد دوئيد توي سرسرا. آقا هم دنبالش. چند جور صداي ديگم اومد. عفت گفت:
«به نظرم شيشه جا ظرفي هاست.»
گفتم: «نه اين يكي صداي شيشه جا ظرفي هاست. اون به صداي بشقاب عتيقهها ميبرد.»
حالا غير از صداي گريه خانوم از تو سرسرا، صدائي نبود. حتماً آقا داشت از خانم عذرخواهي ميكرد. اون وقت خانوم ميگفت: ببين چيني ها رو شكستم. لابد آقا ميگفت: غصه نخور فردا ميگم شاگردام از در دكون جاش بيارن. گور باباشون هر چي ميخوان بگن. فقط خدا به داد ما برسه كه تا سه روز مثل هميشه بايد تؤون پس بديم. عفت گفت:
«دو سه روز ديگه خانوم سفره بيبي سه شنبه نذر داره كه آقا سر به راه بشه. يه كاري كنه مأمورا دور اين جا رو خيط بكشند.»
. . . همه چي به جهنم، چقدر دلم براي گلدون چينييه، با بشقاب عتيقهها سوخت. لنگه اين هارو يه دونه ام عمه خانوم تو صندوق خونه اش داشت. همه رو طاهر سر مريضي و بدهكاري به باد فنا داد. خانوم صدام كرد. گفتم:
«اومدم خانوم جون. بذارين خورده هاشو بريزم تو سطل.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:24 PM
|