حوض سلطون
حوض سلطون ( 1 )
محسن مخملباف
1
چادر را به سر كشيدم، حسين را بغل كردم و زدم به كوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا ميكرد. راه را باز كرد بروم تو. گفتم:
«نه شما بفرمائين. من حالا كار دارم.»
هر چه فكرش را كردم، خوبيت نداشت جلوي اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتكه ميانداخت. افتخارسادات كه انگورشو سوا كرد، گذاشت توي كفه ترازو. قنبر هم سنگ يك كيلويي را گذاشت توي اون كفه و گفت:
«ميشه پونزدهزار.»
حسين دولا شد از روي پيشخون خرما ورداره، زدم روي دستش. توي دلم گفتم: حالا ميخواي باز خدا و پيغمبرو به رخم بكشه. قنبر گفت:
«هان، باز چي ميخواي؟»
حسين را گذاشتم زمين و گفتم:
«هيچي، پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «دو ساعت پيش خريد كردي، حالا اومدي كه كمه. راهتو بكش برو حوصله ندارم.»
بعد با چوبي كه به سر آن دستمال بسته بود، مگس و زنبور روي خرما و پنير و انگورها را كنار زد. چادرم را جمع كردم و گرفتم گوشه دندانم و گفتم:
«وا، خوبه كه خدا و پيغمبر سرت ميشه. خدارو خوش ميآد سر هم كلاه بذاريم؟ نود تومن پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «ميخواستي همون دو ساعت پيش بياي بگي. شايد به يكي ديگه دادي، يادت رفته بگيريش.»
گفتم: «به كي داده باشم؟ دوتا نون سنگك خريدم، به هشت زار. يك تومن دادم، دو زار پسم داد. چهار ليتر هم نفت گرفتم، به يك تومن. اين چي كار داره به نود تومن؟»
گفت: «هميني كه هست. من اين جا توون مال مردمو كه پس نميدم.»
گفتم: «خدا شاهده هوار راه مياندازم. خوب زورتو به ضعيف، ضعفاء ميرسوني. ببين يه بيوهزنو چطوري ميچزوني.»
دست پيش گرفت، پس نيفته. گفت:
«خوب برو شوهر كن، به من چه مربوطه؟»
تصميم داشتم حسابي از جلوش در بيام. اما محض احتياط گفتم:
«خدا رو خوش نميآد. حالا توي دخلتو نگاه كن، شايد كم و زياد شده باشه.»
بعد ماشين دودي صدامونو خورد. بچه ها هي براش سنگ انداختند تا رد شد. قنبر هم دوبار پولاشو شمرد و يه خورده فكر كرد و گفت:
«پول من كه درسته.»
خب پس چي شده بود؟ به نونوايي كه يه تومن بيشتر نداده بودم و دو زارم بيشتر پس نگرفته بودم. به نفتي هم يه تومن داده بودم. بعد اومده بودم اين جا. قنبر داشت براي پسر قاسم كوري از توي خمره اش سركه ميريخت توي كاسه لعابي. وايسادم تا رد بشه. حسين بچه م دلش انگور ميخواست. پول نداشتم كه. يه سير پنير گرفتم، يه سير حلوا شكري، يه قرونم «ماماجيم جيم» خريدم دادم دست حسين. خوردههاش دور لبش چسبيده بود. زنبورم نشسته بود روش. گفتم:
«گمشو پدرسوخته. گريه نكن مامان جون، چيزي نيست. حالا جاش خوب ميشه.»
قنبر از جاش جم خورد و گفت:
«هنوز كه وايسادي؟»
گفتم: «وايسادم كه وايسادم. بايد تكليف اين پول معلوم شه. يه قرون دو زار كه نيست، نود تومنه. من بدبخت بايد پونزده روز كار كنم تا بشه نود تومن.»
قنبر باد انداخت تو غبغب و گفت:
«پونصد روز كار كني، به من چه؟»
بهش گفتم:
«از كيسه خليفه ميبخشي؟ اگر پول خودت گم شده بود، به همين بيخيالي بودي؟»
گفت: «آره به جون دخترم. پول چرك كف دسته. اين جوريش كني، رفته. بيخود حرص مال دنيارو نخور.»
بعد كركر خنديد. بيشتر حرصم گرفت. گفتم:
«نه اين كه اگه خودت اشتباهي به يك نفر پول زيادي بدي، حرص نميخوري؟»
گفت: «چه حرصي بخورم؟ خير اموات بابام. پولي كه رفت، ديگه رفته.»
حسين بچه م باز دله گي كرد و گفت:
«مامان انگور بخر.»
زير چشمي به قنبر نگاه كردم و گفتم:
«مادر با روزي شش تومن مزد، انگور كيلو پونزده زار كي ميتونه بخره؟»
بعد يك زن گدا اومد در دكون قنبر كاسه گداييش رو دراز كرد كه:
«خانوم، خدا امواتتو رحمت كنه. شب جمعه است، به من عاجز كمك كنيد.»
گفتم: «واللا وضع تو و قنبر از من بهتره. شما يه چيزي به من بدين كه از لپتون داره خون ميچكه. خدا ميدونه توي توبرهات از صبح تا حالا چقدر پول جمع شده. اون وقت من براي نود تومن بايد پونزده روز آزگار زمين بشورم.»
قنبر دندون آرواره هاشو گذاشت توي دهنش و گفت:
«برين پي كارتون بابا. اين جا مگه دارالمساكينه كه سر چراغي همه از من پول ميخواين؟»
زن گداهه مگه از رو ميرفت. گفتم:
«خانوم جون برو بذار تكليف اين شندر غاز پولرو معلوم كنم.»
شرشو كم كرد و رفت دم دكون نونوايي. منم پيله كردم كه قنبر يه دور ديگه دخلشو بگرده. گفت:
«بابا دست وردار نامسلمون. اون از شوهر خدا بيامرزت كه اين خراب شده رو قالب كرد به من، هزار تومن؛ اينم از خودت كه ارث باباتو ميخواي.»
گفتم: «چرا نميگي حالا دوهزار تومنم بيشتر سرقفليشه.»
مرديكه يادش رفت چه جوري پاشو كرد تو يه كفش تا اين دكونو از چنگمون درآورد. اگه دست خودم بود بچه م اين طور لخت و پتي تو كوچه ها نميگشت كه. ميگفت: طاهرخان نگين هزار تومن سرقفلي، حروم ميشه. بگين اين قوطي كبريتو ميفروشم به هزار تومن. ميگفتم: كلاه شرعي ميذاري قنبرخان؟ اگر قوطي كبريتو بشه فروخت به هزار تومن، سرقفلي رم ميشه. ميگفت: نميشه. منم گفتم:
«به جهنم، يه دور ديگه دخلتو بشمر. هرچي باداباد.» گفت: «ترا به اباالفضل رد شو ديگه. چرا چوونه ميزني؟ خدا شاهده اگه زن نبودي يه چيزي بهت ميگفتم.»
گفتم: «وا وا، چه غلطها! فكر كردي از پست برنمياومدم. حالا زود باش بگو نود تومنرو چي كار كنم؟»
گفت: «وقتي گير نميآد بگو حلال. بگو خيرات شوهرم. بگو خيرات اموات.»
درآمدم كه:
«اگه خودت به يكي پول زيادي بدي، از ته دل ميگي خيرات اموات؟ ميگي حلال؟»
گفت: «آره به خدا.»
خيالم راحت شد. گفتم:
«پس يه كيلو انگور بكش.»
تا انگور را بكشه دوييدم دنبال زن گداهه. ده تومنشو دادم به اون. پنج تومن خيرات شوهرم، پنج تومنم خيرات باباي قنبر. پونزده زارم يك كيلو انگور خريدم. دو كيلوهم حلوا شكري. از نود تومني كه دو ساعت پيش به من زيادي داده بود، هفتاد تومنش مونده بود. از شير مادر حلالتر. چكار كنم؟ از قوطي كبريت فروختن كه حرومتر نيست. حالا تا اين هفتاد تومن تموم بشه، دو هفته طول ميكشه:
«خدايا هر چه توي اين دو هفته ميخورم، خيرات باباي قنبر.»
با وجودي كه يك هفته گذشته بود، هنوز چهل تومنش مونده بود. ديگه كارخونه نرفتم. رختشوئي كه بيشتر ميدادند. تازه توش لفت و ليس هم بود. گاهي يه لباس نيمدار براي حسين ميگرفتم. گاهي يه چادر كهنه براي خودم. گاهي هم پس مونده غذارو ميآوردم خونه. شب كه ميخورديم هيچي، براي فردا ظهر هم ميموند. ولي دلم نمياومد غير از قنبر از كسي چيزي بخرم. خدا امواتشو رحمت كنه. خدا طاهر شوهر منم بيامرزه كه رفت و منو در به در كرد. يه روز رفتم در دكونش. به حسين گفتم:
«مادر چي دلت ميخواد برات بخرم؟»
بچه م ذوق كرد و گفت:
«ماشين گنده.»
گفتم: «نه مادر، يه چيزي بگو كه قنبر هم داشته باشه.»
گفت: «سوتم ميخوام.»
منم براش از قنبر سوت خريدم. انگار خدا دنيارو بهش داد. بچگي يه ديگه. هي سوت زد. گفتم:
«اين قدر سوت نزن مادر. واي خدا سرم رفت. برو بيرون سوت بكش. ميخوام دو كلوم با قنبرخان صحبت كنم.»
قنبر سگرمه هاشو جمع كرد توي صورتش و گفت:
«باز ديگه چيه؟»
گفتم: «هيچي. اومدم ازت صلاح مصلحت كنم. بالاخره شما بزرگتري. منم كه كس ديگه اي رو ندارم. ناسلامتي يه خواهر دارم، كلفتي بزرگونو ميكنه. محل بهم نميذاره.»
گفت: «حالا چي ميخواي بپرسي؟ زود باش بپرس.»
گفتم: «از خدا پنهون نيست، از شما چه پنهون، برام خواستگار اومده. عدهمم تموم شده. اونم بد نيست، بر و رويي داره ولي حماله. هر چي باشه هردومون از يك آب وگليم. اما از قرار واقع دوتا هم زن داره. خودش هم كتمون نميكنه. ميگه: پسر ميخوام. زنهام پسردار نميشن. راستش اين سمساره آوردش. حالا شما چي صلاح ميدوني؟»
قنبر خوب گوش داد و با چشمهايش انگار حساب همه چي رو كرد، گفت:
«كدوم حماله؟ نكنه اسماعيل حمالو ميگي؟ اوه، اوه، اوه، از اون خدا نشناسهاس. هر روز زنهاش اين جا و اونجا پلاسند. راه به راه بهش فحش و فضيت ميدن كه چه ميدونم اله و بله. آدم قحطيه آبجي؟»
بهش گفتم:
«خداييش تو اين چند وقته از تك و دو افتادم. بچه م حيوونكي در به دره. تازهشم چقدر گوني كف كارخونه بكشم؟ چقدر مستراح پاك كنم؟ چقدر لباس زن زائو بشورم؟ خدا شاهده تازه بيست و پنج سالمه، اون وقت اين جور مثل پيرزنها شدم.»
قنبر يه خورده حرفشو سبك و سنگين كرد و گفت:
«خب ميخواي زن خودم شو، راحتتري.»
چه از خود راضي؟ از خجالت چادرمو جمع كردم توي صورتم. دهنمم پوشوندم. مرديكه جاي باباي منه. به خودم گفتم: حالا تو رودرواسي چي جوابشو بدم؟ حسين هنوز سوت ميكشيد. بچه قنبر ازش سوتشو گرفت و دِفرار. اون وقت بچه م گريه كنون اومد توي دكون. منم كه دلم آتيش گرفت ديدم اين بچهم و يكي باز چزوند. گفتم:
«زنت بشم، بچه م از ارنعوتت هي توسري بخوره؟»
يك سوت ديگه درآورد داد دست حسين. گفت:
«سوا زندگي كن. اجاره اتاقتم من ميدم.»
به خودم گفتم: بدبختتر از من خدا ميدونه كيه خونه رو از دس بده، دكونو از دست بده، اون وقت توي خونه سابقت اجاره نشين باش. اي خدا تو اون بالا نشستي و ميبيني؟ طاهر، تو كه قرار بود بميري، چرا خونه و زندگيرو به باد فنا دادي؟ تو كه درمون نداشتي، چرا پولهارو ريختي به كيسة دكترها؟ قنبر گفت:
«چرا ساكتي؟»
گفتم: «تو كه زن داري؟»
گفت: «پس ميخواستي پسر بياد خواستگاريت؟»
گفتم: «زنت چي ميگه؟»
گفت: «به اون چه. غلط ميكنه حرف زيادي بزنه.»
گفتم: «نميدونم چرا دلم راضي نيست. ميترسم قسمت نشه، اين حمالم از دستم بره.»
دست كرد توي دخلش پول شمرد و درآورد و گفت:
«بيا اينم پولي كه اون روز كم آوردي. شمردم توي دخلم زياد بود.»
پدر سوخته اين قدر حلال و حروم كرده بود كه حساب از دستش در رفته بود. گفتم:
«نميخوام، مفت چنگ خودت.»
دوباره چه پولي ميگرفتم؟ ميخواستي طاهر تنش توي گور بلرزه. حسين رو بغل كردم رفتم سمت خونه. حسين همه راهو توي گوشم سوت كشيد.
شب اومد خونه مون. با همون سمساره. خدا به سمساره عوض بده. ميگن خيلي فكر اين و اونه. افتخارساداتم اون شوهر داده. سكينه رم اون به سامون رسونده. خيلي حرف زد. همه اون تعريفهايي كه از حماله كرده بود، از قنبر هم كرد. اين قدر خوبي گفت كه ناراحت شدم ازش نود تومن زيادي گرفته بودم. حالا ديگه اگه زنش نميشدم اين نود تومن از گلوم پائين نميرفت. بعد كه قنبر رو رد كرد خودش نشست بهم گفت:
«چاخان كردم. حالا اگه نميخواي زن حماله بشي، زن اينم نشو. علي خميرگير از جفتشون بهتره. زنش هم مرده. درسته كه كچله ولي عوضش هوو نداري.»
گفتم: «همون كه پشت دخل واي ميايسته، پول ميستونه؟»
گفت: «نه اون شاطر عباسه.»
هرچي فكر كردم يادم نيومد. اين همه نونوايي رفته بودم، اما كي فكر بودم نونو از خمير ميپزن. فرداش رفتم نونوايي. به چشم خريداري نگاه كردم. خدا نصيب گرگ بيابون نكنه. چشماش باباقوري. زير گلوش غمباد. پيرهنش هم به تنش زار ميزد. حالا من قبول ميكردم، بچه م اين مظلومكي كه خوف ورش ميداشت. گفتم:
«زنش نميشم.»
سمساره خيلي بهش برخورد. با يه افسوسي گفت:
«آخرش پشيمون ميشي.»
كه حرصم گرفت. گفتم:
«شدم كه شدم، به جهنم.»
سنگ خودشو به سينه ميزد. بيمهريه زن قنبر شدم. اين طوري خيالم از نود تومن راحت شد.
هفته اول هر شب ميومد خونه. بعدش هفتهاي يك شب. آخرش هم كه هيچي. فقط مونده بود اينو بفهمم كه زن هفتميشم. ميگفتن سر چهارتاشونو خودش كرده توي گور. حرف زياد بود. تا اين كه يه روز طاقتم طاق شد. اينه كه دست حسينرو گرفتم و راه افتادم. كجا؟ ابنبابويه، سر خاك طاهر. فاتحه رو كه خوندم عكس طاهرو نشون حسين دادم. چه خاكي روشو گرفته بود. رنگشم توي آفتاب پريده بود. گفتم:
«حسين، ننه، اين عكس باباته وا. حالا اين جور گرد غريبي روشو گرفته.»
عكسش همچين بود كه انگار هيچ وقت زنده نبوده. بچه م هي عكس باباشو ماچ كرد. يه ذوقي كرده بود كه نگو. دلم براي يتيمياش كباب شد. گفتم:
«طاهر خوب رفتي من و اين بچهتو در به در كردي. كاشكي منم باهات اومده بودم، حالا گير اين گبر نيفتاده بودم.»
بعد سوار درشكه شدم. ديگه كجا؟ چال خركشي. پياده كه شدم يه راست رفتم در دكونش. گفتم:
«بي دين تكليف منو معلوم كن. نه خونه ميآي، نه خرجي ميدي. الان هوار راه مياندازم.»
گفت: «شب ميام خونه صحبت ميكنيم.»
گفتم: «همينجا حرفتو بزن. من ديگه توي اون خونه راهت ميدم؟!»
تا يه مشتري از راه رسيد. من كه دستور نداشتم. آبروشو جلوي مشترياش بردم. مگه خودشرو از تك و تا انداخت. با خيال راحت، پنج سير سكنجبين و نيم سير ترنجبين داد دست يارو. گفتم:
«واه واه، انگار نه انگار با توام.»
بعد يه مشتري ديگه اومد. از روي تخت جلوي دكون، يه دسته تره جعفري، دو تا پر گشنيز، دوتا دونه ترب، يه شاخه مرزه، پيچيد توي دوتا كاغذ، داد دست يارو. گفت:
«ميشه دو زار.»
زدم به سينه ام كه:
«الهي خدا تقاص منو ازت بكشه مرد. پس شب زود بيا تكليفمو معلوم كن ببينم چه خاكي بايد توي سرم كنم.»
گفت: «خاك بيلياقتي.»
شب كه شد، با سمساره و حماله و علي خميرگير اومدن خونه مون. جواهر خانم صاحبخونه هم بو برده بود، اومد نشست. خدا نكنه يه خبري بشه. عينهو اين كه موشو آتيش زدند. فهميدم جيك و پيك همه شون يكيه. جا در جا سمساره خطبه طلاقو خوند. تو نگو پس دلال مهر و محبته كه اين طور تر و فرز به هم جفت و جور ميكنه. بقيهم شاهد بودن. گفتم:
«الهي شاهد مرگ عزيزونتون باشين. الهي سر دختراي خودتون بياد. الهي قنبر، رويت به طاق مردهشور خونه بيفته.»
جواهر خانم نه گذاشت نه ورداشت، گفت:
«عزت سادات خوبه كه دختر نبودي اين قدر جزع، فزع ميكني. چته حالا؟ كاري است كه شده. چيزي هم كه زياده مرده. اوه، خروار خروارش يه پاپاسي.»
گفتم: «جواهر خانوم جون، آبرو مثقالي چنده؟»
گفت: «واه واه كه چه زبوني داري دختر. خب براي همين بيچشم و روئيت كه خدا ازت برگشته.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:14 PM
|