پنجره
امشبم ای دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقی آموختی
شمع عشقم را که در دل مُرده بود
با دم گرم فسون افروختی
روزگاری بود کز بیم فریب
دل نمی بستم به عشق دختران
خواهشم در سینه می جوشید و باز
می هراسیدم از این افسونگران
سالها رخسار یک بازیچه را
اندر آغوش زنان پرداختم
هر کجا سوداگری می یافتم
ساعتی با عشق او می ساختم
عشق بازاریم از شهر فریب
همسفر گردید و راه آورد بود
بستر زنهای هر جایی ، مرا
خوش پناهی از خیال درد بود
بسکه یاد بی نشان این و آن
در نهفت خاطرم آویخته ست
عشق پاک و شیوه ی دلدادگی
از دل کولی وشم بگریخته ست
امشب از نو عشق بی سامان من
دلبری دید و سر و سامان گرفت
دست تو ، زین ورطه بالایم کشید
سالهای هرزگی پایان گرفت
وه ! چه می سوزم از این عشق بزرگ
موی خود پیش آر تا بویم به راز
دست من بفشار در دست سپید
آتشم زن ، آتشی دارم نیاز!