با نسیم بهار
خون فروردین به صحرا جوش زد
شاخه ها بشکفت در دامان باغ
چشم جانم باز شد با اشتیاق
تا ببیند فصل گلخندان باغ
چشم جانم باز شد ، هنگامه ایست
عاشقان گل ز افسون خیال
سوی صحرا می شتابند از نهفت
تارها گردند از بند ملال
شاخه ی گیلاس ، هم رقص نسیم
جلوه ها دارد در آغوش بهار
آن چنان کز جنبش جادو فریب
زنده می دارد به خاطر یاد یار
شد بهار و لطف گلبوس نسیم
غنچه های خفته
را بیدار کرد
دیدن دامان گلپیرای دشت
خون شادی در رگ بیمار کرد
سالها رفته است و با طبع حزین
در نهفت خاطرم ، لب بسته ام
خنده شور و نشاط گرم را
بر لب ناگفته ها ، بشکسته ام
نوبهارا ! با نسیم زندگی
غنچه ی طبع مرا هم باز کن
با من دلبسته در تار سکوت
داستانی از بهاران ساز کن
گفته بسیار دارم ای نسیم
لحظه ای دامن بیفشان بر سرم
گرچه می ترسم سبک خیزم ز جای
زانکه از بس سوختم خاکسترم
گر زبان لال من گویا شود
قصه ی ناگفته را خواهم سرود
آنچنان گویم
که دردم تا ابد
اشک ریزد بر سر بود و نبود