نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بگذریم. فرخنده خانم دوباره بالای سر لیلا برگشت و من هم اول یه تلفن به خونه کردم تا خیال پدر و مادر از این بابت راخت بشه و بعد با هومن که هنوز کفش لیلا تو دستش بود بالای سر لیلا رفتیم. حال لیلا بهتر شده بود و روسری خودش رو سرش کرده بود.
من- خوبی لیلا؟ رنگ و روت که بد نیست! دکتر گفت مسموم شده بودی!
لیلا به من لبخند زد یعنی منظو منو فهمیده!
گویا فرخنده خانم تمام جریان رو از لحظه ای که من و هومن بالای سر لیلا رسیده بودیم برای لیلا تعریف کرده بود.
فرخنده خانم- فرهاد خان، هومن خان، نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر دخترم می اومد و بعد رو به لیلا کرد و گفت :لیلا هومن خان اونقدر تند رانندگی کرده که اگه با هلی کوپتر هم می امدیم به اون زودی نمی رسیدیم!
هومن- اختیار دارید فرخنده خانم. آخه پدر من یه موقع راننده اورژانس تهران بوده!
لیلا با نگاهی غمگین هومن رو نگاه کرد و گفت: بد شانسی من!
فرخنده خانم متوجه منظور لیلا نشد و گفت: تا شماها اینجائید من برم یه سر به این تخت بغلی بزنم طفلی دخترک خیلی ناله می کنه!
به محض رفتن فرخنده خانم به لیلا گفتم: لیلا کارت بسیار بچگانه بود. تو فقط به خاطر حرف یه دیوانه می خواستی بزرگترین موهبت خداوند یعنی زندگی رو از دست بدی؟ به محض اینکه خوب شدی خودم چند بار تورو می رسونم دانشگاه تا مثل اون دیوانه ای متوجه بشن تو یه برادر هم داری!
لیلا به من لبخند زد و وقتی چشمش به دست هومن افتاد که کفش خودش رو در دست داره گفت: هومن خان دیگه بیشتر از شرمنده نکنید من رو. کفش رو بندازید زمین!
هومن نگاهی به لنگه کفش لیلا کرد و گفت: این رو من اتفاقی پیدا کردم می خوام پیش خودم نگه دارم. یادگاری!
من برگشتم و به چشمان هومن نگاه کردم. برقی مخصوص در چشمانش می درخشید. حال عجیبی پیدا کرده بود که فقط لحظه ای برایم قابل درک بود و بلافاصله هومن دوباره شخصیت عادی خودش رو پیدا کرد و از لیلا پرسید: لیلا خانم مرز بین هستی و نیستی چه طوریه؟
لیلا- عالیه. اگر یه فضول با سرعت زیاد آدم رو به بیمارستان نرسونه!
هومن رو به من کرد و با تعجب گفت: آتیش به جون نگرفته چه زبونی داره! از من هم حاضر جوابتره!
لیلا- یادت رفته هومن خان!کودکی هامون را؟
هومن- یادمه.ولی دختر خانم این دیگه بازی معمولی نبود ممکن بود جونت رو از دست بدی!موهبت خدارو!
لیلا- برای شماها موهبته نه برای من!
من- از یک دانشجو بعیده این طوری حرف بزنه!حالا خودت رو خسته نکن. بعدا خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم.
هومن- با من هم خیلی حرفها دارید که بزنید!
لیلا- خدمت شما هم باید جوابگو باشم؟نسبت من و فرهاد خان ارباب و خادمه. شما چی؟
من- لیلا شروع کردی؟ گوش کن لیلا من تو زندگی طعم داشتن خواهر یا برادر رو نچشیدم تو هم از بچگی با من بزرگ شدی چه عیبی داره که خواهر من باشی؟
لیلا- چه جالب! مثل فیلمها!آخرش همه چیز درست می شه.
هومن- شما باید یک سری از واقعیت ها رو که نمی شه تغییرشون داد، باور کنید.
لیلا- باور من باعث شد که دست به این کار بزنم! تا قبل از این درست با این واقعیت روبرو نشده بودم.
هومن- تمام این کارها فقط به خاطر اینه که مادر شما خونه فرهاد اینا کار می کنه؟ پس گوش کنید لیلا خانم پدر من چندین سال در زمان دانشجویی و قبل از اون در یک مغازه شاگردی و پادویی می کرده! اینها که عیب نیست!
در همین وقت دکتر پیش ما اومد و بعد از معاینه لیلا اجازه مرخصی داد و بعد از تشکر ما رفت.
لیلا- هومن خان حالا نمی شه اون یادگاری رو یک ساعت به من پس بدید؟
هومن- باشه می دم به شرط این که قول بدید که بهم پسش بدید!
لیلا باخنده- باشه قول می دم.
لیلا بلند شد و نشست و هومن خم شد و لنگه کفش لیلا رو کنار لنگه دیگه اش جفت کرد.
لیلا- هومن خان خواهش می کنم شرمنده نفرمایید.
فرخنده خانم کمک کرد و دست لیلا رو گرفت و آروم همه به طرف ماشین حرکت کردیم.
لیلا- مامان پول بیمارستان رو حساب کردی؟
هومن-من حساب می کنم شما برید سوار شید.
آروم آروم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. چند دقیقه بعد هومن هم اومد. حرکت کردیم و از بیمارستان بیرون اومدیم.
لیلا- سوار ماشین مدل بالا شدن هم خوبه ها!
من- بگو لیلا خانم هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
لیلا- همین طوری گفتم ارباب!
من- لیلا خانم دختر خاله من چند روز پیش دو تا جمله به من گفت که به من برخورد.من هم از ماشین پیاده شدم و با قهر ایشون رو ترک کردم. حالا ببین شما چقدر عزیزی که این همه متلک می گی ما حرف نمی زنیم!
هومن- فرهاد می خوای نگه دارم پیاده شی؟
فرخنده خانم- لیلا چیزی به فرهاد خان گفتی؟
هومن- نه فرخنده خانم فرهاد شوخی می کنه.
لیلا- هومن شما سوالی از من کردید در مورد هستی و نیستی. باید بگم وقتی هستی در حال از دست رفتنه انسان قدرش رو می فهمه. دو دستی بهش می چسبه! در لحظات آخر دلش می خواد یه نفر به کمکش بیاد. نجاتش بده. نمی خواد زندگی قطع بشه! کاری رو که خودش با تصمیم و اراده شروع کرده دلش نمی خواد انجام بشه. می ترسه!
وحشتناکه! وقتی به مرحله نیستی نزدیک می شه تازه می فهمه که به خاطر چه چیزهای ساده و پوچی دست به این کار زده. اون لحظه س که اگر کسی ازش سوال کنه که آیا می خوای نجاتت بدم یا نه؟ حتما جواب آدم مثبته!
من- بهتره که در این مورد سکرت صحبت کنیم (اشاره به فرخنده خانم کردم)
هومن- این نیز بگذرد.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گه. دنیا محل گذره! من یه فامیلی داشتم که یه پسر داشت شب توی خونه تنها بوده. مسموم می شه رفیقش می آد در خونه بهش سر بزنه می بینه اون مریضه اما ولش می کنه می ره دنبال کارش. طفلکی پسرک از مسمومیت تموم کرد!
اون رفیقش که بعدا می فهمه دیوونه شده بود که چرا کمکش نکرده. خدا به شما دو تا جوون خیر بده که ماها رو تنها نذاشتید.
هومن- زیر ماشین بهشت زهرا بره این رفیق نیمه راه! آدم که نباید رفیقش رو تنها بذاره! از این به بعد فرخنده خانم ماها مرتب خونه شماییم که یه وقت لیلا خانم مسموم نشه! سماورتون که روبراه هست!؟
فرخنده خانم- پیر شی جوون! آره روبراهه اگه شما ها زحمت بکشین تو درسهای لیلا هم بهش کمک کنین خیلی خوبه. بعد رو به لیلا کرد و پرسید: لیلا مادر از چی بود ضعیف بودی؟ زبان؟
هومن با خنده گفت- نخیر فرخنده خانم احتمالا از چیز دیگری ضعف دارن! تو زبان مشکلی ندارند! در واقع ماشالا زبان و چونه لیلا خانم خیلی هم پر قوته!
همه خندیدیم و فرخنده خانم گفت: ماشالا این هومن خان خیلی خوش مشرب! وقتی حرف می زنه غم از دل آدم می ره!
هومن- فرخنده خانم خیالتون راحت. حالا که لیلا خانم ماها رو صدا زده دیگه تنهاش نمی ذاریم.
لیلا با خنده- من کی شمارو صدا زدم؟
هومن- همیشه که نباید کسی رو با زبان و اسمش صدا کرد. انسان می تونه با عمل هم دیگران رو صدا کنه! انسان گاهی وقتها با نگاهی می تونه تموم دنیا رو صدا کنه!
یکدفعه هومن برگشت طرف لیلا و گفت: لیلا خانم چادرتون! انگار جا گذاشتیم.
من- لیلا خانم اصلا چادر نداشت! تو کجا امشب چادر دیدی؟
هومن- چرا بابا اون دفعه تو خونه لیلا خانم رو دیدم با چادر بود.
فرخنده خانم- لیلا تو خونه چادر سرش می کنه بیرون با روپوش و روسریه!
من- حتما از من رو می گیره!من که مثل برادرش هستم!
هومن- خدا تورو فرهاد از برادری کم نکنه! ولی لیلا خانم از این فرهاد ما زیاد رو نگیرید این نظرش پاکه!مثل کبریت بی خطره! ده تاش رو هم که روشن کنی یکیش نمی گیره!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید