نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شش هفت ماهی از فرار مادرم گذشته بود که یه روز پدرم طرفهای عصر بی موقع به خونه برگشت. پدرم هیچ وقت زودتر از نیمه شب به خونه نمی اومد. همه ترسیده بودیم. پدرم روی ایوون ایستاده بود و با دسته شلاق به چکمه هاش می زد. پشت سر پدرم یک زن قد بلند ایستاده بود. من کنار استخر بازی می کردم. پدرم با اشاره منو صدا کرد. وقتی با ترس و لرز به ایوان رفتم و جلوی پدرم ایستادم از ترس خودم رو خیس کردم. پدرم دید اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت: پریچهر این از امروز مادر توئه و اشاره به اون زن کرد. بعد رو به بقیه خدمتکارها کرد و گفت خانم از این به بعد اینه!
همین رو گفت و رفت. سهراب خان یه گوشه ایستاده بود و من رو نگاه می کرد. اون زن که بعدا فهمیدیم اسمش عالم تاج خانمه چادرش رو از سرش برداشت و به طرف من اومد. زیر بغل من رو گرفت و از پله ها پایین برد. لب استخر که رسید منو ول کرد توی آب. استخر پر لجن بود و گود. توی آب رفتن برای من مهم نبود اما با لباس و به اون وضع منو شوکه کرد مخصوصا که پاهام توی لجن گیر کرد. نور به قبرش بباره سهراب خان رو. بیچاره پرید تو آب و من رو گرفت. خیس آب شده بود. نفس من که دیگه در نمی اومد.وقتی با بدبختی منو از آب گرفت و بیرون آورد رو به عالم تاج خانم کرد و گفت: فکر نکنی که شدی خانم این خونه! اگه بخوای یه بار دیگه این طوری جفتک بندازی کاری باهات می کنم که چاروادارها هم پهن بارت نکنن. بعد به خدمتکارها دستور داد که لباس من رو عوض کنن و رفت. با این کارش هم از من حمایت کرد و هم به عالم تاج خانم فهموند که همه کاره خونه بعد از پدرم اونه. عالم تاج خانم هم با بلایی که سر من آورد می خواست حضور پر قدرتش رو تو خونه به خدمتکارها و من نشون بده!
در این موقع پریچهر خانم سیگاری روشن کرد و گفت: خسته شدم.این باشه واسه این سفر. من و هومن هم یکی یک سیگار روشن کردیم. حرفی برای گفتن نبود. به هومن اشاره کردم که بلند شه و بره که اون هم دست هاله رو گرفت و بعد از خداحافظی با پریچهر خانم رفت. من موندم و پریچهر خانم.
من- پریچهر خانم یه چیزی ازت می خوام . خواهش می کنم روم رو زمین نندازید! بعد میوه و شیرینی و گوشت و بقیه چیزها رو همراه با چند تا هزار تومنی جلوش گذاشتم و گفتم پریچهر خانم تو اینها گوشت و مرغ هم هست خراب نشه!
پریچهر خانم نگاهی به اون ها کرد و گفت: با این کار تو غرورم جریحه دار می شه!
من- من هم مثل پسرتون. نوه تون. تو رو به اون که می پرستید قسمتون می دم که دستم رو رد نکنید و دلم رو نشکنید!
اینو که گفتم پریچهر خانم، این پیرزن سختی کشیده با عزت،چادرش را روی صورتش کشید. از زیر چارد شونه هایش رو که در اثر گریه تکون می خورد. دیدم. معطل نکردم و با خداحافظی زیر لبی از اون جا دور شدم.
****
فردای اون روز تو باغ قدم می زدم که در باز شد و شهره وارد شد. از دور منو دید و به طرف من اومد و سلام کرد و گفت: من عاشق این باغ خونه شمام!
من- باغ که نیست باغچه است. باغ رو ما اصطلاحا می گیم.
شهره- در مقایسه با این خونه های تازه ساز که مثلا دویست و پنجاه متر کل زمینه و دویست و بیست مترش رو شهرداری مجوز زیر بنا میده می مونه سی چهل متر حیاط، مثل جنگله برای همین شهر داره خشک و برهوت می شه. فقط مونده ساختمان!
مدتی در سکوت بین درختها قدم زدیم. امروز هم شهره یک لباس شیک پوشیده بود. خیلی خوش تیپ بود. بعد از یه کم گفت: چرا اون روز من رو وسط خیابون ول کردی و رفتی. بهم خیلی توهین شد.
من- رفتار و طرز صحبت شما شهره خانم بچه گانه بود. دو تا جوون کم سن و سال از کنار شما با سرعت رد شدن می خوام بدونم یه خانم با شخصیت باید دنبالشون کنه؟ معمولا ما شنیدیم برعکسه! یعنی وقتی چند تا جوون با ماشین برای یک خانم مزاحمت ایجاد می کنن اون خانم باید با بی اعتنایی با اونها برخورد کنه. حالا شما عکس قضیه رو عمل کردی بعد هم که ما بهتون تذکر دادیم هیچ اهمیت به ما ندادی و کار خودتون رو ادامه دادی. فکر نمی کنی که به ما هم توهین شده باشه؟
شهره- هومن شلوغش کرد یعنی خیلی ترسیده بود.
من با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردم و گقتم: شما شهره خانم اشتباه می کنی اگه به اتاق هومن رفته بودی متوجه اشتباه خودتون می شدید. هومن چند تا کاپ در مسابقات اتومبیلرانی گرفته!! با اینحال وقتی شهر رانندگی می کنه دقیقا طبق مقررات عمل می کنه و آرتیست بازی در نمی آره. یعنی هر چیزی جای خودش رو داره.
شهره- باشه. معذرت. حالا دیگه قهر نکن. اومده بودم ببرمت پارک قدم بزنیم.
من- اینجا با پارک چه فرقی داره؟داریم قدم می زنیم دیگه!
شهره خندیدو گفت: راست می گی ها! اینجا اونقدر بزرگه که مثل یه پارک اختصاصیه!
بعد دوباره گفت: فرهاد اگه یه شب بیام دنبالت بریم به یه مهمونی ، می آی؟
مدتی فکر کردم بعد گفتم: چه نوع مهمونی؟ خانوادگی؟
شهره- نه به اون صورت. دانشجوها جمع می شن دور هم. یکی دو ساعتی دور هم هستند. یعدش هر کی میره دنبال کارش.
من- نه ، نمی آم.
شهره- برای چی؟ چون خانوادگی نیست؟ خیالت راحت اونجا هیچ مسئله خاصی نیست. یه مهمونی ساده اس. می شینن و صحبت می کند. در ضمن خونه یکی از بچه هاست و پدر و مادرش هم خونه هستن. یعنی این دور هم جمع شدن ها زیر نظر خانواده اس!
من- قبول کردم، وقتی یک مهمونی به این صورت باشه، مسئله ای نیست. ولی من نمی ام.
شهره- اخه چرا فرهاد؟ دلت نمی خواد با من جایی بیای؟
من- ببین شهره تو قشنگی، خوش تیپی و از همه مهمتر دختر خاله می. ولی من نمی خوان نه نسبت به تو و نه هیچ دختر دیگه ای تعهدی داشته باشم. نه اینکه از تو خوشم نیاد برعکس. ولی هنوز خودم نمی دونم که برای ازدواج امادگی دارم یا نه. من تازه برگشتم نه کارم مشخصه نه زندگیم. باید اول اینها تکلیفش روشن بشه بعد. و در ضمن من به افکار یک دختر خیلی اهمیت می دم. وقتی خواستم ازدواج کنم باید همسرم از نظر فکری و اخلاقی مود تاییدم باشه.
شهره- حالا چرا اینها رو به من می گی ؟تو فکر کردی کی هستی فرهاد؟ اگه نمی دونی بدون که من اشاره کنم صد تا خواستگار می ریزن تو خونه مون! تو فکر کردی که دنبالت افتادم که زنت بشم؟
من- اگه من این چیزها روگفتم به خاط این بود که فکر کردم شاید مادرم از طرف من چیزهایی گفته باشه. خواستم ذهن دخترخاله ام رو روشن کنم. در ضمن من هیچ کس نیستم. درسته که مثلا مهندس شدم ولی با همین مدرک اگر قرار باشه استخدام بشم حقوقم اندازه اجاره یه اپارتمان کوچک هم نیست. تا حالا هم جز درس خواندن کاری نکردم. یعنی سختی زندگی رو نچشیدم. این رو هم می فهمم که شما دختر خاله مهربون لطف می کنی و به من سر می زنی. من اومدن تورو پیش خودم فقط به این تعبیر می کنم.
شهره نگاهی به من کرد و بدون حرفی یا خداحافظی رفت. نیم ساعتی در باغ قدم می زدم که مادرم دنبالم اومد و وقتی به من رسید پرسید: فرهاد تو به شهره چیزی گفتی؟چرا شهره نیومد توی خونه؟
من- چطور مگه مادر؟ چیزی شده؟
مادر- اخه خواهر تلفن زد و گفت شهره اومده بود خونه شما تا با فرهاد برن پارکی جایی. اما نیم ساعته برگشت و یکراست رفت تو اتاقش. از پشت در که گوش کرده شنیده که شهره گریه می کرده!حالا بگو ببینم چیزی بهش گفتی؟
حرفهایی رو که به شهره گفته بودم برای مادرم تعریف کردم.
مادرم- فرهاد پسرم تو بالاخره باید ازدواج کنی. از نظر مادی که شکر خدا مشکلی نداری. اگر پدرت صحبتی با تو نکرده به خاطر اینکه گذاشته خستگی تو در بره بعد. حالا چه کسی بهتر از شهره! هم خوشگله هم خوش تیپ، هم خوش هیکل. دیگه چاق هم نیست که ایراد بگیری. دیده شناخته ام که هست. دیگه چه مشکلی داری؟ یه چند وقتی با هم باشد دختر خاله، پسرخاله. این هیچ عیبی نداره. اخلاق همدیگه رو که فهمیدید به امید خدا ازدواج کنید.
من- مادر خواهش می کنم از طرف من هیچ قولی به کسی ندید. من هنوز در مورد ازدواج مصمم نیستم. من چند روز بیشتر نیست که به ایران برگشتم. بعد از هشت سال! شاید نتونم ایران بمونم. شاید خواستم برگردم خارج.
مادر- خوب اونم بردار ببر.
من- مادر مگه چمدون که وردارم ببرم؟ولی به چشم فکرهامو می کنم.
همون شب بعد از شام پدرم گفت که می خواهد با من صحبت کنه. هر دو به کتابخونه که دفتر کار پدرم هم بود رفتیم. فرخنده خانم برامون چای آورد. پدرم در حالی که برای خودش چای می ریخت شروع کرد: فرهاد خان شنیدم دنبال کاری؟ نه مثل این که مرد شدی؟
من- هر چی هستم پدر، از زحمات شما و مادره.
پدر خندید و گفت: نه خودت هم جوهرش رو داشتی. حالا بگو ببینم دلت می خواد شروع کنی؟
من- اگر شما صلاح بدونید بله
پدر- فرهاد من دو تا کارخونه بزرگ دارم. یکی از اونها که مدیر داره و سالهاست که اونجا رو خیلی خوب اداره می کنه. خیلی هم پاک و صدیقه. اگه بخوای اونجا بری باید بشی معاون اون. چون نمی تونم از کار برکنارش کنم. می مونه همین کارخونه که خودم هستم. من سنی ازم گذشته، خسته ام. اگه بخوای می تونی بیای پیش خودم.
من- پدر من نمی خوام جای شما بنشینم. متوجه منظورم هستید؟ اگه موافق باشید می رم جای دیگه ای استخدام می شم. امیدوارم براتون سوء تفاهم نشه.
پدرم خندید و گفت: می فهمم چی می گی ولی تمام اینها یک روز مال خودت می شه.
من- امیدوارم شما زنده باشید و سایه تون بالای سر ما.
پدرم بلند شد و منو بوسید و گفت: اگه تو به من کمک کنی خیلی خوب می شه. صبح تا ساعت 2 تو برو ساعت 2 به بعد هم من می رم. اینطوری کار من هم سبک می شه در ضمن توی خونه هم حوصله ام سر نمی ره قبول کردم و از پدر متشکر بودم و برای اینکه به آینده خودم فکر کنم به باغ رفتم تا ضمن هواخوری شاید تصمیمی هم بگیرم. همون طور که ارام قدم می زدم و از بین درختان کهن رد می شدم صدای گریه ای توجه منو جلب کرد. کی می تونست باشه؟ بلافاصله حدس زدم که صدا ، صدای گریه لیلاس. این چند روزه ندیده بودمش. آرام جلو رفتم و لیلا رو دیدم مثل گذشته و زمانی که کوچک بودیم و هر بار سر بازی با هم قهر می کردیم به این قسمت باغ درون آلاچیق می اومدیم. انگار حالا هم فرقی نکرده بود. فقط کمی بزرگتر شده بودیم. چند سرفه کردم که لیلا متوجه حضور من بشه. با شنیدن صدای من بلند شد و خواست با سرعت به طرف اتاقشون بره که بلافاصله گفتم: البته فرار در بعضی مواقع خوبه ولی در هر صورت مسکن است نه درمان!
ایستاد و برگشت.
لیلا- سلام فرهاد خان
من- سلام
لحظه ای بعد گفتم: الاچیق پناهگاه قهر لیلا خانم! اون موقع ها به خاطر بازی قهر و گریه می کردید حالا سر چی دارید گریه می کنید؟
لیلا- بازی زندگی! زرنگی روزگار!
من- عالی بود. جواب از این کوتاهتر و کاملتر ممکن نیست. حالا بیا بشین و برام بگو چه جوری بهش باختی؟
هر دو روی نیمکت های آلاچیق نشستیم. به جای صحبت چیزی که شروع شده بود سکوت بود.
من- نمی خوای برای همبازی کودکی خود حرف بزنی؟
لیلا- شما دیگه همبازی دوران کودکی من نیستید. شما ارباب و مالک اینجا هستید!
من- قدیمها من رو به جون هومن می انداختی حالا می خوای به جون خودم بندازی؟
خندید و گفت: حقیقتی رو گفتم. حالا دیگه بین ما فاصله ها خیلی زیاد شده فرهاد خان.
من- فاصله من و شما یک یا دو قدم بیشتر نیست. اگر پول پدرم رو می گی خودش در آورده، از راه درست، بی دزدی. اینو بهت قول میدم. پس به من ربطی نداره. من تازه مدرک گرفتم و می خوام شروع به کار کنم هر موقع پولدار شدم می تونی این حرف رو بزنی در ضمن پس فردا همه مون تو دو متر جا می خوابیم! دیگه این حرفها چیه؟ همون طور که خودت اول که رسیدم گفتی هیچ فرقی نکردم، همون فرهادم.حالا تو اگه می خوای منو اذیت کنی بگو تا برم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید