نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 06-15-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان زیبای قابله ي سرزمين من پایانی



رمان زیبای
قابله ي سرزمين من

نوشته : رضا براهني

پایانی

"زنده است!"
گفت: "ميدانم زنده است، خودم تكان هايش را حس ميكنم."
من كاري به حرفهاي او نداشتم. بارها يك زائو گفته كه حس ميكند بچه اش تكان ميخورد، در حالي كه ممكن است بچه اش بيست و چهار ساعت پيش مرده باشد.
انگشتم را آهسته كردم آن تو و سر ملتهب بچه باز خورد به دستم. با دستم براي سر جا باز كردم و در تمام اين مدت سعيم اين بود كه دست به جاهاي چندش آورش نزنم. بعد به اين دو سه تكه گوشت و پوست بي مصرف هم عادت كردم و ديگر چندشم نميشد.
گفتم: "فشار بده، بعد نفس عميق بكش، بعد دوباره فشار بده و نفس عميق بكش!"
و او شروع كرد. با تقلاي تمام فشار ميداد و نفس ميكشيد و من دو دستم را مثل يك حفره كوچك در مقابل سر بچه گرفته بودم و منتظر بودم كه بيايد. تا اينكه زائو جيغ بلندي زد و فكر ميكنم از حال رفت، به دليل اينكه بعد از آن ديگر نه جيغي زد و نه ناله اي كرد. سر بچه بيرون آمده بود. سر بسيار درشتي بود و من آهسته سر را گرفتم توي دستم و بعد شانه هاي نرم از آن تو بيرون خزيدند و بعد كليه بدن و پاها، و بعد، ديگر همه چيز به روال معمولي پيش رفت و بچه كامل و زنده توي دستم بود. گرچه بچه ي بسيار عبوسي بود، يك قدري عبوس تر از بچه هاي ديگر، و خوب، بچه پسر بود.
بچه را گذاشتم روي بالش كوچكي كه در گوشه اي روي حصير گذاشته شده بود. نافش را بريده بودم. كل تشريفات مربوط به زائوندن بچه تمام شده بود.
زائو از حال رفته بود. خون همه جا را گرفته بود. پارچه ي تميزي را كه داخل وسايل گذاشته بودند، برداشتم، جايي را كه بچه از آن بيرون آمده بود، پنبه تپاندم و پارچه را گذاشتم رويش و بستم و بلند شدم. و حالا وقت آن بود كه بفهمم زائو كيست، آهسته كش را از دور گردنش درآوردم. تكاني نخورد. نقاب را از روي صورتش بلند كردم، و از تعجب سر جايم خشك شدم.
صورت رنجديده ي مرد بسيار موقر و محترمي بود با ابروهاي درهم فرو، ريش بلند و لبهايي كه از درد كج و چاك چاك شده بود. صورت زيبا بود. اتفاقا حالا كه نقاب را برداشته بودم سر وگردن به هيچوجه درشت به نظر نميآمد. حتي شكم، حتي بازوها هم درشت نبود. انگار بچه در تمام هيكل او خانه كرده، آن را چاق و درشت كرده بود، و حالا كه به دنيا آمده بود ديگر نيازي نبود كه هيكل مرد درشت باشد. ولي خود مرد بسيار كهنسال بود. خواستم چشم هايش را باز كنم و رنگ چشمهايش را هم ببينم. ولي ترسيدم بيدار شود. طرح رنج توي صورتش ماسيده بود. احساس احترام توأم با چندش تمام تن و مغزم را گرفته بود. نقاب را انداختم روي صورتش. كش را هم كردم دور گردنش. چيزي كه تعجب آور بود اين بود كه بچه اصلا جيغ نزده بود، وگرنه لابد "مادرش" را بيدار ميكرد. دستهايم را شستم، چادرم را سرم كردم و راه افتادم به طرف در. بايد از اين محل خارج ميشدم و ميرفتم. آهسته زدم روي در اتاقي كه در آن چشم بند را از روي چشمهايم برداشته بودند. يك لحظه مكث كردم. صدايي نميآمد. دوباره زدم و گفتم:
"در را باز كنيد بچه به دنيا آمد!"
ناگهان از پشت در سر و صداهايي شنيده شد. در را نيمه باز كردند. من پريدم طرف در و خواستم كه بزنم بيرون. ولي در فورا بسته شد.
فرياد زدم:
"بچه به دنيا آمد! بايد به قولتان وفا كنيد! بايد بگذاريد بروم!"
صدايي از پشت در گفت:
"در را باز ميكنيم. ولي رويت را بكن آنور تا چشم بند را بزنيم به چشمت؟"
"گفتم: شماها ديوانه ايد، ديوانه! فهميديد اين مرد چه جوري حامله شده بود!"
صدا از پشت در گفت:
"اگر ميخواهي برت گردانيم به خانه ات، بايد بگذاري چشم بند بزنيم!"
گفتم: "خيلي خوب، بياييد تو!"
وقتي كه آمدند تو و چشم بند را بستند، يك عده دويدند به طرف اتاقي كه زائو آن تو بود. به نظر ميرسيد كه بچه را بلند كرده بودند و همگي دور سر زائو جشن گرفته بودند و ميرقصيدند. دو نفر از دو طرف دستهايم را گرفتند و بيرون بردند. هوا سرد و خوب بود، طوري سرد و خوب كه دچار حالت استفراغ شدم و عق زدم. آن دو منتظر شدند. و بعد سوار همان اسب ها شديم و از كوه پايين آمديم. بوي صبح تبريز از شهر ميوزيد. پنجاه سال با اين بو زندگي كرده بودم و حالا چقدر اين بو غريبه به نظر ميآمد. به در منزل كه رسيديم از اسب پياده ام كردند. يكي از آنها دستم را گرفت و از همان زير چادرم باز كرد و يك اسكناس درشت گذاشت كف دستم. يكي از آنها در را زد. ولي ديگر منتظر حاجي نشدند كه بيايد در را باز كند. سوار اسب هاشان شدند و در رفتند. ميترسيدند حاجي صورتشان را ببيند. حاجي در را باز كرد و چشم بند را از روي صورتم برداشت:
"چي شده؟"
"هيچي؟"
"نه! بايد بگي كه چي شده! اذيتت كردند!"
ميدانستم كه منظورش از اذيت چيست. گفتم:"
"نه! آنجوري اذيتم نكردند. بچه سخت به دنيا آمد."
"پس چرا چشم بند به چشمت زده بودند!"
"نفهميدم چرا. من كه همه جا را ديدم. همه چيز را ديدم. نفهميدم چرا چشم بند به چشمم زده بودند."
"چي را ديدي؟"
"همه چيز را! فهميدم كه دنيا دست كيه؟"
"يعني چي فهميدي دنيا دست كيه؟"
گفتم: "حالا خسته ام. شايد يك روزي برايت تعريف كنم. ولي حالا نه! حالا خسته ام، بيرازم، هم از آنها، هم ازتو، از همه چيز بيزارم، و ميخواهم بخوابم."
حاجي بازويم را گرفت كه ببردم به طرف رختخواب. بازويم را از دستش رها كردم. چه بيزار بودم از اين دست ها كه به روي بازويم گذاشته ميشد!
حاجي با تعجب پرسيد: "چته؟ اگر ميخواستي كه من همرات بيايم، چرا بهم نگفتي؟"
"آمدن تو در اصل قضيه فرقي نميكرد. تو كي هستي كه بتواني مساله اي را تغيير بدهي؟"
حاجي احساس كرد كه من فقط بهش توهين ميكنم. ولي من حوصله توضيح دادن كل قضيه را نداشتم. اصلا نميشد قضيه را به كسي گفت. رفتم افتادم توي رختخواب و در ميان كابوس هاي بيداري خوابم گرفت و آن وقت خواب ديدم كه مرده ام را دور حجرالاسود طواف ميدهند. سراپايم را كفن پوشانده بودند. جمعيت عظيمي در هواي داغ بالا ميپريدند و پايين ميآمدند، ميچرخيدند و با دهنهاي كف كرده دعا و آيه ميخواندند و مرا هم به دور حجرالاسود ميچرخاندند. وقتي كه بيدار ميشدم باز همين خواب را ميديدم. وقتي ميخوابيدم باز هم خواب ميديدم. در ميان صورتهايي كه اطرافم شناور بودند، به همان صورت مرده و كفن پوش دور حجرالاسود ميچرخيدم. و بعد اين خوابها و بيداريها تكرار شد، آنقدر تكرار شد كه خسته شدم، روح و تنم خسته شد. افتادم، مثل افتادن از يك جاي بسيار بلند و مثل يك سنگ تكه تكه شده، و به صورت خوابي بريده بريده به زندگي ادامه دادم.
روزها بعد كه از خواب بيدار شدم، طوري خسته بودم كه انگار هفته ها شكنجه ام كرده بودند. دو صورت جوان روي صورتم خم شده بودند و به نظر ميرسيد كه در تمام اين مدت منتظر بيداري ام بودند: صورت اياز و صورت كرم. اتاق عجيب پرنور بود. طوري كه چشمهايم را بستم و بعد دوباره باز كردم. و اين بستن و باز كردن را چندين بار تكرار كردم. و بعد فهميدم كه حوالي ظهر است و نور آفتاب از شيشه پنجره ميتابد. و بعد اشاره كردم به اياز و كرم كه بلندم كنند و ببرندم كنار پنجره. آنها اين كار را كردند. كنار پنجره به برف سفيد خيره شدم. چه آفتاب روشني! بيرون بايد گرم باشد، يعني بايد داغ باشد. دلم ميخواست ميتوانستم بلند شوم و بروم و دريچه پستوي عقب خانه را باز كنم و از آنجا كوه را نگاه كنم، كوهي كه بر بالاي آن مسجد مخروبه اي ديده ميشد. آيا واقعا اين اتفاق افتاده بود! شنيده بودم كه اين مسجد قرنها مخروبه بوده است. آيا اياز و كرم ميتوانستند تحمل شنيدن راز مرا داشته باشند؟
دو پسرم كنارم نشسته بودند و بهت زده نگاهم ميكردند. گويا يك هفته از واقعه گذشته بود و روز، روز جمعه بود كه اياز خانه بود.
گربه درشتي از كنار هره دست راست آهسته آهسته از روي برف ها به راه افتاد و رفت به طرف ديوار مقابل. گربه درشت خاكستري رنگ و نفرت انگيزي بود، و موقعي كه به وسط هره مقابل رسيد، برگشت و دهنش را، تا آنجا كه امكان داشت، باز كرد و دندانهاي تيزش را نشان داد و بعد سرش را كج كرد و رفت كنار آشيانه كفترهاي كرم كمين كرد و منتظر شد، به اميد اينكه كفتري دست از پا خطا كند و بيايد بيرون. من منتظر شدم تا كرم خودش متوجه قضيه بشود، و چون نشد آهسته گفتم:
"كرم، پسرم، گربه در كمين چگل نشسته!"
كرم سرش را بلند كرد و گربه را ديد و با عجله بلند شد و با يك چوب دستي به سراغ گربه رفت.
اياز نزديك تر آمد، صورتم را در دست هايش گرفت و نگاهش را در چشمانم غرق كرد:
"مادر، چي شده؟"
"اياز، فكر ميكني چي شده؟ "
"حالا كه نميداني، حتما چيزي نشده."
امان از دست اياز، مخصوصا موقعي كه توي چشم آدم خيره ميشود. چه حالت ديوانه كننده اي به آدم دست ميدهد!
"نه! چيزي شده، تو كه نبايد از من چيزي را مخفي كني؟"
حرف را عوض كردم تا از نگاهش بگريزم.
"پدرت كي برميگردد؟"
"دو هفته ديگر!" و بعد با اصرار گفت:
"چي شده، مادر؟ بگو چي شده؟"
صورتم را از توي دست اياز درآوردم، برگشتم، دراز كشيدم و سرم را روي زانوي اياز گذاشتم و از پشت شيشه توي چشم نوراني آفتاب محو شدم.

مهر 58 ـ تهران


كليه شخصيتهاي اين قصه خيالي هستند و هرگونه شباهت احتمالي بين آنها با آدمهاي واقعي به كلي تصادفي است.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید