نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 06-15-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان زیبای قابله ي سرزمين من ( 4 )


رمان زیبای
قابله ي سرزمين من

نوشته : رضا براهني

( 4 )

"نه! به دنيا نيامده. اين زائو نميخواهد بچه اش را به دنيا بياورد. نميگذارد حتي من بهش دست بزنم. اگر من بهش دست نزنم، چه جوري بچه را به دنيا بياورم!"
صداي پشت در گفت: "تا موقعي كه بچه را به دنيا نياوردي، نميتواني از آنجا بيرون بيايي! فهميدي!"
صدا قطع شد و پاهاي صاحب صدا از پشت در دور شد.
من با مشت هايم كوبيدم بدر. و اين بار بلندتر از پيش. ولي از بيرون صدايي نميآمد. انگار در آن طرف در همه مرده بودند. از ناچاري برگشتم به اتاق زائو. آه و ناله و جيغ و داد زائو هنوز هم بلند بود.
رفتم گوشه اي ايستادم و فكر كردم چكار بكنم. اين هيكل به اين درشتي، به علت وضع ناجورش، ضعيف تر از آن بود كه بتواند صدمه اي به من برساند. ناگهان پريدم رويش و شمد را با هر دو دست چنگ زدم و از تنش دور كردم. دستها و پايين تنه اش كاملا لخت ماند. هر دو قسمت گوشت آلو و پرمو بودند، ولي به نظر ميرسيد كه گوشت، سفت و عضلاني است. زانوها و رانهايش را به هم چسبانده بود. شكم گنده اش، مثل يك كره كامل بالا آمده روي زانوهايش تكيه كرده بود ولي شكم گنده اش توي پيرهن بلندي مانده بود كه تنش بود.
مشت هايش را گره كرد و روي سرش بلند كرد. حالتش خيلي تهديدآميز بود، ولي معلوم بود كه با آن وضع نميتواند بلند شود. رفتم جلوش ايستادم و شروع كردم به جيغ و داد كردن:
"ببين، من يك مامام، سي سال هم بيشتر است كه مامام. تا حال زائوي به اين سمجي نديدم! تو بايد بچه ات را به دنيا بياري. والا ميماني اينجا ميگندي ميميري! بايد بگذاري معاينه ات بكنم! بايد ببينم بچه در چه وضعي است! بايد بگذاري دستم را روي شكمت بگذارم! لاي پاهايت را معاينه بكنم. اگر نگذاري ميگندي ميميري! اين نقاب لعنتي را هم از روي صورتت بردار! زاييدن كه خجالت ندارد . . ."
داشتم اين حرفها را ميزدم كه يكدفعه متوجه لاي پايش شدم0 سر جايم خشك شدم. خدايا من چه چيز داشتم ميديدم؟ خدايا اينجا كجاست؟ شايد خواب ميديدم. زائو هم فهميده بود كه من متوجه اوضاع غيرعادي شده ام. صداي ناله اش قطع شده بود. ولي من دوباره به لاي ران ها دقت كردم. خودش بود. خواب نميديدم. اشتباه نميكردم. ولي چرا؟ چطور؟ غيرممكن است! دويدم به اتاق ديگر و خيز برداشتم طرف در و جيغ كشيدم.
"مرا از اينجا ببريد بيرون! هر چه زودتر. مرا دست انداختيد! پدر سوخته ها! آبروتان را ميبرم!"
ولي از پشت در صدايي شنيده نميشد. من ادامه دادم:
"يك ماماي بدبخت بيچاره را نصفه شب از توي شهر برميداريد ميآوريد بالاي كوه، تو اين برف و يخبندان، ولش ميكنيد توي اتاق با يك غول لندهور، و ميخواهيد كه از توي شكم گنده اش برايتان بچه بزائوند!"
ولي انگار همه آدمهايي كه پشت در بودند از ترس دررفته بودند. يا شايد ساكت شده بودند و ميخواستند ببينند حركت بعدي من چه خواهد بود.
"ماما، ماما بيا مرا راحت كن، برگرد بيا مرا راحت كن!"
صدا، صداي يك مرد بود. صدا از اتاق زائو ميآمد. اشتباه نكرده بودم، زائو مرد بود. ولي آخر اين غيرممكن است! چطور ممكن است كه يك مرد بزايد؟ صداي مرد دوباره شنيده شد:
"ماما، تو را خدا بيا مرا راحت كن. درد دارد. خيلي هم درد دارد. ثواب دارد. بيا مرا راحت كن!"
برگشتم رفتم توي اتاق. اين اولين بار بود كه با يك مرد ديگر جز شوهرم در يك اتاق ميماندم. اگر حاجي ميفهميد چي ميگفت؟
ولي اين مرد، يك مرد عادي نميتوانست باشد. به همان صورت قبلي، به صورت نيمه درازكش مانده بود و ناله ميكرد و مشتهايش را به طرف هوا پرت ميكرد و در اين ميان گاهي زانوها و ران هايش كنار ميرفت و من آن جايش را ميديدم. از زير شكمش، و نميدانستم چطور اين مرد به اين روز افتاده.
"ماما، تو را خدا مرا راحت كن! من تحمل اين كار را ندارم. يك كاري بكن! آخر يك كاري بكن!"
"براي تو بايد يك قابله ي مرد ميآوردند. يك قابله ارمني هست كه مرد است. يك دكتر هست. فرنگ رفته است. بهتر است بروند او را بياورند. شايد او بفهمد كه جريان چيست!"
"نه! نميشود، تا بروند دنبالش بچه آمده. فكر ميكنم خيلي نزديك است. درد مجال نميدهد!"
واقعا اين مرد باورش ميشد كه بچه خواهد زاييد؟
من يك سئوال معمولي كردم كه عموما از هر زائوئي ميكردم:
"شكم اولته؟"
"آره، اول و آخرش! چه دردي دارد! حالا ميفهمم شما زنها چه ميكشيد؟"
"پدرش كيه؟"
"پدرش يك خارجي بود، گذاشته در رفته."
"عجب! پس بگو ولدالزناست ديگر!"
ديگر حرفي نزد. ناله ميكرد. مشتهايش را بلند ميكرد و ميبرد به طرف سرش وبعد فرو ميآورد و محكم ميزد به خشتهاي اطرافش. و بعد دوباره نفس ميكشيد، نفس عميق ميكشيد، بعد جيغ و بعد دوباره مشت.
خم شدم. زانوهايش را از هم جدا كرد. مثل اينكه ميدانست كه ديگر مقاومت بي فايده است. منتهاي سعيم را ميكردم تا چشمم به "آنجاها"يش نيفتد0 ولي مگر ميشد؟ بالاخره بچه بايد از جايي بيرون بيايد يا نه؟ و اينجا درست در همان جا، يا در زير و روي جايي بود كه من نبايد ميديدم. با خود عهد كردم كه اگر از اينجا بيرون رفتم، ديگر هيچوقت گرد ماما بودن نگردم. نميدانستم چه ميكنم و يا چه بايد ميكردم.
صابون را برداشتم. دستهايم را توي آب گرم شستم و آب كشيدم و آب را با حوله اي كه كنار سطل آب گذاشته بودند، خشك كردم و بعد دستم را دراز كردم و از زير همان جايش كه برايم چندش آور بود، بالاخره يك جايي را پيدا كردم كه فكر ميكردم بچه بايد از آنجا بيرون بيايد و بعد انگشتهايم را آهسته كردم آن تو، و بعد با كمال تعجب سر نيمه سفت يك بچه را آن تو لمس كردم. دست ديگرم را گذاشتم روي شكم گنده و خيس و دورتا دور چرخاندم. شك نداشتم بچه بود. دستم را گذاشتم روي جايي كه فكر ميكردم بايد نزديك به قلب باشد. بفهمي نفهمي حس كردم كه زنده است.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید