نمایش پست تنها
  #96  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ـ آب به آرامش رسیده است بکتاش. رودخانه دیگر نمی خروشد، بلکه امواجش زمزمه گری را آغاز کرده اند، تکانی به خود بده، برخیز تا به آن سو برویم.
سخنان رابعه را مرد جوان شنید و از جایش نجنبید، دو شبانه روز بود که آنان در حوالی رودخانه ی خروشان بلخ به سر می بردند، شب ها ستاره می شمردند و روزها در زیر نور خورشید می گداختند؛ دو شبانه روزی که برایشان سعادتی به شمار می آمد، سعادت در کنار هم بودن، با هم صحبت داشتن، اگر گرسنگی آزارشان نمی داد، بدشان نمی آمد که مدتی دیگر با هم باشند، تنها و بی هیچ مزاحمتی.
اسب هایشان هم، سرخوش بودند، برای خود عالمی داشتند، علف های خودرو را از ریشه در می آوردند و گرسنگی شان را تخفیف می دادند، به آب باریکه هایی که از رود منشعب شده بودند سر می زدند و عطش شان را فرو می نشاندند.
بکتاش آنقدر بر جایش ماند و نجنبید که رابعه دیگر بار به سخن درآمد:
ـ برخیز بکتاش، دست از روی پیشانی ات بردار، باید هر چه زودتر به بلخ باز گردیم، خدا می داند در غیاب ما، چه روی داده است.
بکتاش که دست بر پیشانی نهاده بود تا نور خورشید به دیدگانش آزار نرساند، با تأنی بر جایش نشست:
ـ چه خوب بود رابعه، همیشه در کنار هم بودیم، کلبه ای داشتیم و مختصر زمینی، تا نان مان را از آن بگیریم، ازدواج کنیم و فرزندانی داشته باشیم.
آرزو در کلام بکتاش موج می زد، رابعه در حالی که یاریش می داد از جایش کاملاً برخیزد و قد راست کند گفت:
ـ حسرت این چیزها را به دل نداشته باش، حسرت کلبه و آرزوی زمین را در دل خود مپرور، همه ی اینها به دست آمدنی است.
غلام جوان، نگاهی استفهام آمیز به او انداخت:
ـ چه می گویی؟... انگار از یاد برده ای من غلامی بیش نیستم... من باید به همین اندازه از عشقت قناعت کنم، مرا چه به پیوند با خاندان حکومت؟!
رابعه با پاسخش، به او تسلای خاطر داد:
ـ شاید تو نتوانی با خاندان حکومت پهلو به پهلو شوی، شاید آداب و رسوم چنین ارتقایی را جایز نداند، اما من می توانم از مقامم به زیر آیم، به حارث بگویم دلم نمی خواهد امیرزاده باشم، مرا طرد کن، مرا از کاخ بلخ بران، هه دارم از من بگیر، هر مال و جواهری را که پدرم به نامم کرده است از من بستان و بگذار من به یک فرد عادی تبدیل شوم، بگذار پی زندگی خودم بروم و کنیز بکتاش شوم، کنیز یک غلام، غلامی که دوستش می دارم، با جان و دل.
بکتاش و رابعه روی به سوی رودی داشتند که پس از دو شبانه روز خروش، خاموشی گرفته بود، غلام عاشق ناباورانه پرسید:
ـ یعنی فکر می کنی برادرت، چنین پیشنهادی را بپذیرد؟
و رابعه آرزومندانه پاسخ داد:
ـ چرا که نپذیرد، جان او به پول وابسته است، همه ی ثروتم را خواهم داد و عشقت را خواهم خرید، گذشته از این، حارث از خدا می خواهد که من از حوزه ی حکومتی اش خارج شوم، چرا که آن گاه به راحتی می تواند فرمان براند و هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد... البته ممکن است، در ابتدا اندکی دم از مخالفت بزند، ولی مطمئن باش که موافقت می کند؛ همین چند دقیقه ی پیش چنین فکری به مغزم خطور کرده است و چنین مطلبی به دلم افتاده است.
بکتاش خوشدلانه گفت:
ـ راستی اگر حارث، با خواسته مان موافقت کند، چه ها که نخواهد شد!
و رابعه گفته ی او را دنبال کرد و به او نوید داد:
ـ اگر موافقت کند، ما پای به بهشت می گذاریم، بهشتی موسوم به باغ عمید، باغ استاد بابایم، به نزد او خواهیم رفت، در گوشه ای از باغش، کلبه ای برخواهیم افراشت، صبح ها با زمزمه ی پرندگان خوش آواز بیدار خواهیم شد و سینه هامان را از بوی گل هایی خواهیم انباشت که عطر صمیمیت بر خود دارند، و بعد از مهربانی های گلشن، همسر استاد بابایم نصیب خواهیم برد، و نیز از دانش عمید، به کلام گوهربارش گوش فراخواهیم داد. رسم و آیین شادمانه زیستن را از او خواهیم آموخت.
دو عاشق، در عالم خیال پرواز می کردند، به آرزوهایشان میدان می دادند تا بر دل شان، چون نسیمی جان بخش بوزد.
به کنار رود که رسیدند، از دنیای رویا جدا شدند، پای به وادی واقعیت نهادند.
باید از رود می گذشتند، به آن سوی می رفتند و خود را برای مقابله با حوادثی پیش بینی نشده آماده می کردند. رابعه گفت:
ـ اگر این رود چندان عمیق نباشد، خود را به آب می زنیم، بی آن که از اسباب مان استفاده کنیم.
بکتاش، خندان پیشنهاد محبوبه اش را پذیرفت:
ـ آری اسبان را به حال خود می گذاریم، آنان که چون ما ناچار نیستند که از خلوت شان دل برگیرند!
و نگاهی به امواجی انداخت که بر سینه ی رود، به آرامی بر روی هم می غلتیدند:
ـ این رود، در زمان آرامش، نباید چندان عمقی داشته باشد، حداکثر در عمیق ترین نقاطش، شاید از ده ذرع بگذرد، اگر هم در جاهایی، رود عمق بیشتری داشته باشد مرا از آن اطلاعی نیست.
رابعه خندید، و برای لحظه ای چند ساکت ماند، آن گاه مضطربانه پرسید:
ـ اگر این رود عمیق باشد، گذشتن از آن کار ما نیست، امواج خروشانش را می بینی؟ اگر پای در رود بگذاریم این موج ها ما را با خود خواهد برد.
خنده ی رابعه را، بکتاش با خنده ای مردانه پاسخ داد و پای در رود نهاد، آب تا مچ پایش را در خود گرفت:
ـ با آن که هوا، روی به گرمی دارد، آب رود از خنکای دلپذیری برخوردار است... رابعه، با من همگام شو، اگر بتوانی موافقت برادرت را جلب کنی، برای عاشقانه سخن راندن، بسی فرصت خواهیم داشت.
رابعه اندکی درنگ کرد، درنگی آمیخته به ترسی مبهم و خفیف، آن گاه پای در آب نهاد.
با هم در دل رود پیش رفتند، یک گام، دو گام، سه گام... به میان رود که رسیدند آب تا حوالی سینه شان را فراگرفت. خنکی آب که ابتدا در پایشان نفوذ کرده بود، با هر گام بر دامنه ی تأثیرش می افزود و به دیگر اعضای بدن شان سرایت می کرد.
***
گذشتن از رود آسان نبود، اما برای دو دلداده، حکم یک تجربه ی شیرین را داشت. هنگامی که آن دو، پنهان رود را پیمودند و به آن سو رسیدند، هر دو خسته بودند.
به آن سوی رود که رسیدند، سرمایی که به تن شان افتاده بود، بیشتر ابراز وجود کرد و لرزه ای خفیف بر پیکرشان انداخت.
رابعه کنار رود، خود را بر زمین انداخت و ناتوانی اش را بر زبان آورد:
ـ مرا دیگر توان آن نیست که گام از گام بر دارم... هیچ فکر نمی کردم عبور از رود چنین خسته ام کند.
بکتاش نیز گفت:
ـ حال مرا نیز تفاوتی با حال تو نیست، خستگی دلچسبی به جانم افتاده است، دقایقی با حداکثر ساعتی را در همین جا می آساییم تا خستگی از تن مان به در رود، آن گاه در جستجوی وسیله ای بر می آییم تا خود را به سکونت گاه هایمان برسانیم.
رابعه با این پیشنهاد موافقت کرد، ولی آن دو، چندان نتوانستند بیاسایند، تنی چند از مأموران گشت، که سواره به هر جا و نقطه ای سرک می کشیدند تا به فرمان حارث، دو گمشده را بیابند؛ بر بالای سرشان ظاهر شدند.
بکتاش و رابعه، ابتدا صدای برخورد سم اسبان را با زمین شنیدند و بعد سایه ی اسبان و سواران را بر خود حس کردند، رابعه اندکی سرش را بالا آورد، بکتاش نیز همزمان با دختر زیبا، سر بلند کرده بود. یکی از سواران گشت، با دیدن آن دو، با چهره ی خسته، با موهای به گل نشسته و به جامه هایی خیس به سخن درآمد:
ـ بکتاش! این چه وضعی است؟ دو شبانه روز است که روی نهان کرده اید و ما را بر آن داشته اید، برای یافتن تان، دل از خواب و استراحت بر گیریم؛ آن هم در زمانی که می بایست به یاری سیل زدگان می رسیدیم.
در لحن مرد سواره، اعتراض بیش از هر چیز وجود داشت، سواری که در واقع زیر دست بکتاش به شمار می آمد، در آن لحظات، شرایط ادب و رعایت سلسله مراتب را به کناری نهاده بود، بکتاش به او یادآور شد:
ـ حمود! این چه طرز سخن گفتن است، تو باید خدا را سپاس بگویی که من و زین العرب، از خطر جسته ایم.
حمود، بی آن که در لحنش تغییری بدهد، دنباله ی سخنان خود را گرفت:
ـ ما را دستور داده اند تا هر گاه که شما دو نفر را بیابیم، به حاکم تحویل دهیم، با دو قیمت متفاوت! برای زنده تان، نفری هزار کیسه زر ناب دریافت داریم و برای مرده تان، نفری صد کیسه.
رابعه نگاه خشم آلودش را از روی سواران گرداند و متوجه بکتاش کرد:
ـ پس برای ما، جایزه هم تعیین کرده اند!... انگاری هنوز زنده مان چندین برابر از مرده مان می ارزد!
بکتاش، حمود را مورد خطاب قرار داد:
ـ دو اسب به ما بدهید، ما خود به قصر بلخ خواهیم آمد.
حمود این پیشنهاد را نپذیرفت:
ـ به ما گفته اند زنجیر بر دستان و پاهایتان نهیم، به بندتان بکشیم... اگر چنین نکنیم، خشم حارث، دامان ما را می گیرد.
با آن که خستگی و کوفتگی، در بدن رابعه و بکتاش بیداد می کرد، از جای خود، به هر زحمتی که بود برخاستند. حال و حوصله ی چون و چرا نداشتند، اگر در موقعیتی دیگر بود، نه بکتاش به آسانی تسلیم می شد و نه رابعه می گذاشت بر دست ها و پاهایش بند نهند، او این خفت و خواری را به دو جهت تحمل کرد، یکی آن که صحبت داشتن با مأموران خودباخته و مزدور گشتی را بیهوده می دانست و دیگر بدان خاطر که می خواست کاری کند، مأموران به پاداش خود برسند، هرکدام هزار کیسه زر به دست آورند.
***
مردم بلخ با دو چشمان خود دیدند، رابعه را بر اسبی نشانده اند و بکتاش را بر اسبی، وضع هر دو پریشان، دستان هر دو در زنجیر، آنان جسته گریخته خبر مفقودشدن آن دو را شنیده بودند، اما گمان نمی بردند که رابعه و بکتاش در یک مکان، روی نهان کرده باشند. برای مردم کنجکاو ده ها پرسش پدید آمده بود، پرسش هایی که هیچ یک پاسخ درستی به دنبال نداشت. تنی چند از آنان که بدبینی شان به اوضاع و قضایا افزون تر بود، به یکدیگر می گفتند:
ـ این هم از رابعه... ما می پنداشتیم زین العرب، نجیب ترین زن است، اما اکنون شاهدیم چه رسوایی بزرگی به بار آورده است!
و دیگری اظهار نظر کرد:
ـ مأموریت ما با دستگیری شما به آخر می رسد.
تا زمانی که رابعه و بکتاش را در خیابان های بلخ می گرداندند، از این حرف و حدیث ها بود، اما وقتی که هر دو را تحویل زندان دادند و به سیاهچال انداختند، مردمی که به همراه سواران تا درگاه زندان آمده بودند، متفرق شدند، در حالی که یک دنیا موضوع داشتند برای بحث کردن و به نتیجه نرسیدن!

38
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید