نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هر چند گاه به چند گاه، پیکی سوار بر اسبی تیزگام و خوش خرام به هرات می آمد و به بلخ باز می گشت، مکتوبی به همراه می آورد و هدایایی، پاسخ آن مکتوب را با خود می برد.
مدت ها عمید برای نامه های امیر کعب، جوابیه می نوشت، اما سه چهارماهی می شد که این کار را رابعه به عهده گرفته بود و برای پدرش نامه می نوشت، نامه هایی گرم، خوش خط و خوانا، انگاری کلماتش را در نهری از امید و عشق غلتانده بودند.
امیر بلخ، شادمان از دریافت آن نامه ها، بارها آنها را می خواند، نه سرسری و شتابان، که با حضور دل می خواند، و هر بار نکته ای در آنها کشف می کرد، نکته ای که بر گراییدن رابعه به سوی کمال دلالت می کرد.
اوقات فراغت کعب با یاد دخترش می گذشت و مطالعه ی نامه هایش. از بس که آن نامه ها را خوانده بود، بسیاری از جملات بر صفحه ی ذهنش نقش شده بود، هنوز جمله ای را کامل نخوانده بود که می دانست با چه کلمات و تشبیهاتی آن جمله به آخر می رسد.
کعب قسمت هایی از نامه های رابعه را برای اطرافیان و مشاوران و معتمدانش می خواند، و از این که تحسین را در چشمان شان ملاقات می کرد به وجد می آمد. در میان نامه های رابعه، نامه ی پنجم حال و هوایی دیگر داشت، به شعر می مانست، آکنده از حرف دل بود، نامه ی پنجم، آخرین نامه ی رابعه ، بیش از هر نامه ای، بازگوکننده ی واقعیت های زندگی دخترش بود، این نامه به سروده های شاعران عرب زبان و پارسی گو زینت نشده بود، مع الوصف شاعرانه بود. ربعه در مکتوب پنجم نوشته بود:
ـ هر روزی که می گذرد، ارزش موهبتی که نصیبم کرده ای، بیشتر بر من معلوم می شود پدر؛ موهبت در کنار استاد بابا بودن، در جوار گلشن زیستن، هوایی را تنفس کردن که عطر فضل عمید را به خود گرفته است و محبت گلشن را.
مرا از کودکی مادری نبوده است، درد یتیمی را با زرق و برق نمی توان تسکین داد، زخم بی مادری به آسانی التیام نمی یابد، تو برای شادی من، هر چه در توان داشتی انجام دادی، اما بگذار بدون پرده پوشی بگویم این درد از وجودم نرفت و این غم تخفیف نیافت، در کاخت من محصور در محبت ها بودم و ابراز ارادت ها، با این وجود من خود را تنها یافتم، تنها و بی کس؛ شانه ی دایه ام عفیفه، شانه ای نبود که من بر آن سر بگذارم و گریه سر دهم، در قصرت مجیزگو بسیار بودند، ولی کسی که حرف دلم را برایش بگویم نبود، تو هم گرفتار کار حکومت.
یک دختر هر قدر هم به پدرش وابسته باشد، هر قدر صمیمی باشد، باز هم نمی تواند همه ی سخنانش را بر او فرو خواند، یک دختر، مادر می خواهد، و من این موهبت را به لطف تو، به خاطر تصمیم درست تو، به دست آوردم، گلشن برایم مادر است، شاید هم انسانی فراتر از مادر.
او مرا مانند فرزند واقعی اش دوست می دارد، شاید هم بیشتر از آن، استاد بابا نیز به همچنین. درد و ناراحتی مرا نمی توانند تاب بیاورند. قادر به تحمل ناراحتی من نیستند و همه ی تلاشش شان را به خرج می دهند تا غمی به دل من نیاید.
اگر من مداح شان شده ام، اگر قلبم لبریز از امتنان نسبت به ایشان است، به خاطر بزرگواری شان است، باور کن پدر اگر به اقتضای سن و سالم، خطایی را مرتکب...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید