نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(39)
در یکی از روز ها ، هنگامیکه به همراه فرشید از خیابان می گذشتیم ، به ناگاه جمشید را در مقابل خود دیدم که از روبروی در فاصله نسبتا نزدیکی می آمد و لباس نظام بر تن داشت . دست بچه های را در دست داشت و زن جوانی هم همراهش بود که بعد ها دانستم زن و فرزندش بوده اند . با دیدنش بی اختیار فریاد خفیفی از ته گلویم در آمد . او را دیدم که رنگش به شدت پریده بود . آنها از مقابل ما گذشتند و من با گامهای لرزان دست پسرکم را دردست گرفته و همچنان به پیش روی ادامه می دادم . هنوز چند قدمی دور نشده بودم که ، صدای مرتعش و هیجانزده جمشید را از پشت سر خود شنیدم . در مقابلم ایستاد و بدون کلمه ای حرف ، به چشمان فرشید خیره شد . بی اختیار پسرم را پست سر خود پنهان نمودم و خود در مقابلش جبهه گرفتم ، اما قطرات اشک را دیدم که پهنه صورتش را فرا گرفته و من با دیدن این منظره ، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که ناگزیر ، پدر و پسر را در مقابل یکدیگر قرار دادم و خود گوشه ای به نظاره ایستادم . فرشید با نگاهی بهت زده ، به این مرد نا شناس که در مقابل او اشک می ریخت می نگریست و نمی دانست که این مرد کیست که این چنین اشک می ریزد . صدای جمشید را شنیدم که با صدای خفه ای که به ناله بی شباهت نبود فرشید را در آغوش کشید و ناله سر داد :
- آه پسرم ، پسر خوشگلم . منم پدرت . منو نمی شناسی ؟
فرشید با تعجب گفت :
- پدر من ؟ ولی بابای من رفته مسافرت . یه مسافرت خیلی دور مامان جونم گفته .
جمشید نگاهی به من کرد و گفت :
- آه بله . ولی حالا از مسافرت برگشته . اومده که تو رو ببینه .
فرشید گفت :
- آقا ، من خیلی دلم می خواد بابامو ببینم . من اصلا نمی دونم اون چه شکلیه !
- پسرکم . پسرک بیچاره من . پدر تو موجود بدبختیه . امیدوارم که تو و مادرت اونو ببخشین . اون خیلی به مادرت بد کرد .
- مامان همیشه از پدرم برام حرف می زنه . مامانم می گه پدرم یه روز برمی گرده و برای همیشه پیش ما می مونه . مگه نه مامان جون ؟
و قبل از اینکه من پاسخی به او بدهم ، جمشید که با نگاه تاثر آمیزی او را می نگریست ، قطره اشکی از دیده فرو چکاند و گفت :
- بابا جون ، پسرم . من پدر تو هستم . من بابای تو ام . از مسافرت برگشتم اومدم که تو رو ببینم . دلت نمی خواد منو ببوسی ؟
فرشید که هنوز نا باورانه او را نگاه می کرد گفت :
- یعنی تو بابای منی ؟
آنگاه نگاه پرسشگرانه اش را به من دوخت و من تنها توانستم در تایید سخنان جمشید ، لبخند بیرنگی بر لب آورم و سرم را به علامت تصدیق تکان بدهم .
آن وقت فرشید با خوشحالی کودکانه اش ، در آغوش پدرش فرو رفت و من صدای هق هق گریه جمشید را در لا بلای سخنانش می شنیدم که در گوشی با پسرش نجوا می کرد .
- پسرم منو ببخش . پدر بیچاره اتو ببخش .
- بابا جون تو دیگه مسافرت نمی ری ؟
- چرا پسرم ، مجبورم که بازم برم .
- یعنی بازم منو تنها می ذاری ! نه بابا جون من می خوام تو پیش من بمونی مامان بگو که بابا از پیش من نره .
او گردن جمشید را در دستهای کوچکش محکم گرفته و مثل مادرش که زمانی آرزو داشت آغوش جمشید تکیه گاه او باشد ، به پدرش آویخته بود تا مبادا تند باد زندگی او را از تکیه گاهش جدا سازد .
به او گفتم :
- عزیزم . بابات مجبوره بره ! بهتره که مثل همیشه پسر خوبی باشی و باباتو ببوسی . باید زود تر به خونه برگردیم .
- مامان جون می خوام پیش بابام بمونم . نذار اون بره .
در حایکه سعی داشتم حلقه دستش را از گردن پدرش باز کنم گفتم :
- پسر خوشگلم . به پدرت نشون بده که پسر مودبی هستی و به حرف مادرت گوش می دهی . پدرت باید به ! سعی کن درک کنی !
جمشید او را بوسید و دستهای فرشید به آرامی از گردن پدرش باز شد . اما فرزند من نیز همانند مادرش سرشار از احساسات بود . و احساسات در چنین لحظاتی از عقل و منطق قویتر است . با وجودیکه سعی بر این داشت تا پسر با ادبی جلوه کند ، اما غریزه حکم می نمود که از فرمان مادر سر باز زند و پدرش را که مدتها در حسرت دیدار او بود در حلقه انگشتان ظریف و ناتوانش در آورد .


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید