نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(35)
پدرم را در کنار خود می دیدم که مو هایش سپید شده و پشتش خمیده گشته . او نیز شانه هایش زیر بار این درد و الم ، خم شده بود . غم و دردی را که من برایش به وجود آورده بودم . سعی می کرد مرا از زندان تنهایی برهاند .
- دخترم ، فاجعه دردناکی بود . اما هر چه بود گذشت . باید آنها را به فراموشی بسپاری .
سرم را به روی شانه های لرزانش می نهادم و می گفتم :
- آه پدر ، من خیلی بدبختم ، خیلی .
- آرام باش عزیزم . سعی کن باز هم مبارزه کنی . به خودت متکی باش . به فکر آینده کودکت باش .
آینده ؟ ! ! آینده ای تباه شده و سیاه ، همچو ظلمت شب . به کنار آیینه می رفتم و به چهره در هم شکسته و رنجور خود می نگریستم . به جای سیمای خود ، تنها تصویر موجود مسعل و بی ارزشی را در آیینه می دیدم که فرسنگها با زندگی فاصله داشت . دیگر من آن زنی نبودم که باعث مباهات خانواده ام بود . موجودی بودم تنها ، با کوله باری از غم و انوده ، من زاده سیاهیم . دیگر جرات نداشتم در چشمان گریان مادر و چهره غمگین پدر بنگرم . آنها همیشه مرا از اشتباه بر حذر داشته اند اما من همواره ، ره خطا پیموده ام . اعتراف می کنم که سر تا سر عمرم را به خطا رفته ام . چه تصویر بیهوده ای از عشق داشتم . چه تصویر زیبا و پر نقش و نگاری که یکباره مبدل به زشتی و پلیدی گردید . خوشبختی از من گریزان بود ، اما من شتابان به دنلابش روان بودم ، و این عمل من ، بیهوده و عبث بود . من با خوشبختی قرنها فاصله داشتم . بشر محکوم به مرگ است . محکوم به فنا و نابودی ، و من پس از گام نهادن به این دنیا ، محکوم به مرگ تدریجی گشته بودم . عفریت مرگ ، بار ها در مقابلم ظاهر گشت . اما آنچنان بیرحم بود که حاضر نشد یکباره جانم را خلاصی بخشد . او خیلی آرام ، آرام پیش می آید و با پنجه های قوی خود ، فشار را لحظه به لحظه ، به دور گردنم تنگتر و تنگتر می سازد ، درست لحظه ای که به استقبالش می شتابم ، از من می گریزد . اکنون تمام راهها ، به رویم بسته است . چاره ای جز تسلیم ندارم . شاید اگر بمیرم همه چیز به خودی خود درست بشود . شاید مرگ تنها راه نجات باشد .
پدرم با حزن و اندوه فراوان ، در کنارم می نشیند و مرا وادار به مقاومت می نماید .
- دخترک بیچاره ام ، تو باید استقامت به خرج دهی . انسان در پیکار با زندگی باید تهور و شجاعت فراوان از خود نشان دهد ، تا بر مشکلات فائق آید . سعی کن انسان ساز باشی ، نه مخرب . خود کشی تسلیم محض است در مقابل سختی ها ، و تو باید پایداری کنی . به انتظار فردا باش ، فردایی روشن . . .
یقین دارم که انتظار بیهوده است ، معهذا باز هم منتظر آینده خواهم بود . حالا به جز تجدید خاطرات روز های خوب گذشته و ریختن اشک ندامت و حسرت خوردن ، کار دیگری از دستم ساخته نبود .
زمان با بیرحمی و به کندی سپری می گشت . گویی دقایق سوزنی بود که بر بدنم فرو می ریخت و سوهانی بود که اسخوانم را می خراشید . پس از آن ، بار ها جمشید را در اداره می دیدم . خنسرد و بی اعتنا از مقابلم می گذشت .
پسرم یک ساله شده بود . در طی این مدت ، او هرگز حاضر نگردید به دیدار فرزندش بیاید . سعی داشتم به هر ترتیبی که شده ، او را به طرف بچه بکشانم . شاید که عاطفه پدری در نهادش بیدار شود . حس می کردم آنقدر آدم ضعیف و زبونی گشته ام که قادر به تحمل این جدایی نیستم . آرزو داشتم تنها سایه اش را ببینم ، بدین طریق قلب پر بار از عشقم ، تسکین می یافت . حتی دیدن چند لحظه او برایم کافی بود . . .
افسوس ، زندگی خیلی قشنگ است ، اما از پشت در های بسته . وقتی در را باز می کنیم ، ناگهان حقیقت با تمام تلخی هایش تو صورت آدم سیلی می زند . و من حالا حقیقت تلخ زندگی را دریافته بودم . . .
* * *


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید