نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(32)
آن شب نیز همانند شبهای قبل سپری گشت ، با این تفاوت که آن شب ، آغوشش مهربان بود . دستهایش مهربان بود . حتی سخنانش نیز ، مهربان بود و بوی عشق و امید می داد . آن شب یک بار دیگر ما شرعا زن و شوهر شدیم . زن و شوهری بدون مدرک قانونی . صبح روز بعد ، وقتی همراهش به اداره می رفتم ، او بار دیگر برایم سوگند یاد نمود که به خاطر بچه هم که شده تمام سعی خود را بکار خواهد بست و با آنها مبارزه خواهد نمود . و از من خواست که روابط زناشویی ما همچنان در پس پرده ، باقی بماند و هیچ کس از ازدواج مجدد ما آگاه نگردد ، تا پس از تولد فرزندمان ، بتوانیم زندگی مشترکمان را آغاز نماییم .
از آن روز به بعد ، من به امید فردای روشن به زندگی ملال آورم ادامه دادم . پدر و مادرم کم و بیش از جریان ازدواج مجدد ما آگاه شدند و پدرم بار دیگر مرا به باد انتقاد گرفت که اشتباه کرده ام . که بار دیگر فریب حرفهایش را خورده ام . بر سرم فریاد کشید :
- بار دیگر و بار دیگر برای چندمین مرتبه اشتباه کردی . چرا از خودت اراده نداری که او را ترک کنی ؟ چرا تصمیم نمی گیری به فکر آینده خودت باشی ؟
- پدر ، دیگر آینده من برایم مهم نیست . از این پس ، فقط باید به فکر آینده فرزندم باشم .
- تو احمقی و تا زمانیکه احمقهایی مثل تو وجود داشته باشند ، جمشید و امثال او ، از تو مثل یک برده ، مثل یک دستمال چرکین سوء استفاده خواهند کرد .
- ترجیح می دهم احمق باشم اما بچه بی پدری تحویل اجتماع ندهم .
- منشاء تمام بدبختی ها و سر خوردگی های تو ، بی خردی توست . این هم یک حماقت دیگر که موجودی بیگناه را نا خواسته به وجود آوردی . . .
بله ، باز هم حق با پدرم بود . اما طبق معمول احساس آتشینم ، بر عقل و منطق غلبه نمود و من خواستم به این راه ، همچنان ادامه دهم .
ماهها گذشت و من ، جمشید را به ندرت می دیدم ، و عجیب است که بگویم او رفتار خصمانه اش را بار دیگر آغاز کرده بود . وقتی او را تحت فشار می گذاشتم که به محضر مراجعه کرده ، ازدواج خود را در دفتر ثبت کرده و قانونی نماییم ، از انجام کار طفره می رفت و می گفت :
- رسمی شدن ازدواج ، مشکلی را حل نخواهد کرد . بلکه بار دیگر فاجعه ای عظیم تر از قبل به وجود خواهد آمد . فعلا تا تولد بچه تامل کن .
شکم من روز به روز بزرگتر می شد ، تا اینکه در ماه ششم بارداری ، جمشید بطور کلی از من فاصله گرفت . حتی تلفنی نیز ، حاضر نبود به صحبتهایم گوش دهد . و من با بی صبری در انتظار تولد بچه ام بودم ، شاید که با تولد او ، جمشید را بار دیگر با لبهای خندان در کنار خود می دیدم . عجیب تر اینکه او مدتها بود در خواست مامورت به شهرستانی دور افتاده را داده بود و متاسفانه در خواستش مورد قبول واقع گردید ، و او رفت که برای مدت 8 ماه از من و فرزندمان دور باشد . تحمل چنین وضعی برایم دشوار بود . روز ها با یاد او ساعتها گریه می کردم . چشمانم نیز همانند قلب تاریکم ، به گریه کردن عادت کرده بودند .
هر روز به تقویم می نگریستم . روز ها را می شمردم . لحظه ها را شمارش می کردم تا انتظار به پایان رسد و من بتوانم کودکم را در آغوش گیرم . آرزو داشتم در آخرین دقایق بارداری ، جمشید را در کنار خود داشته باشم . افسوس که درد طاقت فرسای زایمان را بدون وجود او پشت سر نهادم و در سخت ترین شرایط ، پسرمان فرشید متولد شد . در حالیکه پدرش در کنارش نبود تا به رویش لبخند بزند . تنها ، پدر و مادرم و نا پدریم در کنارم ایستاده و اشک شوق و حسرت می ریختند .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید