نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(8)
سه سال بدین منوال سپری شد و هر دو موفق به اخذ دیپلم شدیم . پس از آن ، نگرانی من تا حدودی برطرف گردید .
یک روز وقتی با او در مورد ازدواج صحبت کردم متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارد ، اما قادر به بیان حقیقت نیز نبود . وقتی مصرانه از او خواستم که در مورد آینده ما تصمیم قطعی بگیرد ، گفت که تا چند روز دیگر به اتفاق دایی خود به منزل ما خواهند آمد تا درباره ازدواج ما ، با مادرم گفتگو کنند . با شنیدن این حرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .
چند روزی را با شادی و مسرت سپری کردم ، تا اینکه روز موعود فرا رسید . آن روز او به اتفاق دائیش به منزلمان آمد . این دیدار برای مادرم غیر منتظره بود ، و به هیچ عنوان آمادگی پذیرایی از آنها را نداشت ، زیرا هرگز تصور نمی کرد که روزی رو در روی خانواده آنها قرار گیرد . دایی او در چند جمله منظور و مقصودش را خلاصه کرد و مادرم با نا باوری چشم به دهانش دوخته بود . من در اتاق مجاور نشسته و با بی صبری تمام منتظر پایان مذاکره بودم . چند ساعت بعد آنها رفتند و من با شتاب به نزد مادرم باز گشته تا از جریان با خبر شوم . مادرم با خونسردی و بی تفاوتی با من روبرو گردید و اظهار داشت که به آنها جواب منفی داده است .
وحشتزده فریاد کشیدم : مادر چرا این کار را کردی ؟ تو با این کار خود مرا نابود کردی .
و مادر نیز طبق معمول شروع کرد به نصیحت کرذدن . می خواست به من بقبولاند که ازدواج ما از نظر او صحیح نیست .
- دخترم ، اون هنوز آمادگی پذیرفتن عشق رو نداره . باید مدتها صبر کنه تا به سنی برسه که قبول مسئولیت کنه . جوانی که فاقد شغل و در آمده ، نمی تونه زندگی و آینده همسرشو تامین کنه . من خودم با یک ازدواج نسنجیده قربانی طلاق شدم ، نمی خواهم تو هم به سرنوشت من دچار بشی . آینده بهتری در انتظار توست . سعادت به روی تو لبخند می زنه و تو فقط باید کمی تحمل داشته باشی . تنها با انتخاب صحیح می تونی خوشبختی خودتو تضمین کنی ، اما اگر یک بار دچار لغزش بشی دیگه برای بازگشت خیلی دیر خواهد بود . . .
سخنان مادرم کاملا منطقی بود ، اما من در آن روز ها نمی توانستم راه بد و خوب را از یکدیگر تمیز دهم . من عاشق بودم و عاشق نیز همیشه از درک واقعیات غافل است . مرا نکوهش نکنید که چرا سخنان مادرم را نپذیرفتم . عشق من عشق آسمانی بود . لااقل خود اینطور می پنداشتم . عشقی به دور از دسیسه های شهوانی . منظور من از عشق نهایت دوست داشتن بود . من همیشه خواهان یک زندگی ساده توام با عشق و محبت و صفا بودم ، ولی افسوس که هرگز به چنین آرزویی دست نیافتم .
آن روز سخنان مادرم را با خشم و انزجار رد کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاقم رساندم . روی تخت افتادم . سرم را با شدت هر چه تمامتر درون بالش فرو بردم و گریستم . مادرم مسئله اختلاف خانوادگی را مطرح می کرد ، ولی شما بگویید که گناه من چیست ؟ چرا من باید قربانی شعله هی خشم آنها می شدم . فریاد بر آوردم . من با کسی اختلاف ندارم . من می خواهم همه را دوست بدارم . می خواهم با محبوبم ازدواج کنم . آیا این توقع زیادی است ؟ ولی افسوس ، ما محکوم به جدایی بودیم . . .
وقتی گریه هایم پایان گرفت ، لباس پوشیدم و به قصد هوا خوری و تجدید قوا ، از خانه بیرون رفتم . بی توجه به شلوغی خیابانها قدم می زدم و فکر می کردم . فکر اینکه آینده ام بی او چه خواهد شد . . .

* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید