نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به درستی و به یقین نمی توانستم احساسم را در محک آزمایش قرار دهم . زمانی که او را نمی دیدم بسیار غمگین می شدم ، و با دیدنش شادیم افزون می گشت . حالا دیگر زندگیم سرد و خالی نبود . شور و شوقی در من به وجود آمده بود که اطرافیانم را متوجه می ساخت . زود تر از همه مادرم متوجه یک تغییر و تحول در من گردید . روز هایی که او را نمی دیدم چهره ام در هم بود ، و زمانی که خبری از او دریافت می داشتم ، چهره بشاشم حکایت از راز درونم داشت . بعد از مدتهای مدیدی یک روز هر دو به عشق خود اعتراف کردیم ، و قرار گذاشتیم بعد از اینکه درس او خاتمه یافت با همدیگر ازدواج نماییم . زندگیم بدین منوال سپری می شد . حالا اطرافیانم را بیشتر دوست می داشتم و دلبستگی هایم به زندگی افزون شده بود . می دانستم که در آنطرف دیوار قلبی به یاد من می تپد ، و مغزی فکر مرا در خود جای داده است . آینده ای زیبا در نظرم مجسم می شد . خانه خوب ، شوهری مهربان و صمیمی و بچه هایی زیبا و دوست داشتنی . . .
نا گفته نماند که در این مدت برایم چندین خواستگار آمد ، ولی من به بهانه ادامه تحصیل از ازدواج سر باز می زدم . در حالیکه حقیقت چیز دیگری بود و من در انتظار او بودم . . .
در سال دوم آشنایی ، کم کم زمزمه هایی در اطراف ما شروع شد . مادران ما کم و بیش از موضوع آشنایی ما واقف گشته بودند . و همین زمزمه های نا موزون مدتی بین ما جدایی ایجاد کرد . چند روزی بود که از او بیخبر بودم . سرانجام بوسیله خواهرش فهمیدم که مادر او به راز ما پی برده و او را تحت فشار قرار داده که همه چیز را برایش باز گو نماید . البته او منکر همه چیز شده بود و گفته بود که این حرفها شایعات بی اساسی بیش نیست . پس از آن مادرش او را سخت تحت کنترل داشت . که مبادا نامه ای بین ما مبادله شود . اما من در مقابل خشونت مادرم نتوانستم حقایق را مسکوت بگذارم و تمامی جریان را برایش شرح دادم . طبیعتا می توان عکس العملش را حدس زد . با حالتی پرخاشگرانه از من خواست که بجای این حرفها ، به درس و مشق خود بپردازم . من نیز مصرانه می خواستم به او بقبولانم که در تصمیم گیری آزاد هستم .
یک روز شخص پولداری به خواستگاریم آمد و مادرم که تمول و ثروت سرشار او را دیده بود اصرار داشت که موافقت مرا جلب نماید ، اما من با لجاجت از خواسته او سر باز می زدم ، مادرم با لحن دلسوزانه ای گفت که این مرد می تواند مرا خوشبخت کند ، ولی من بر سرش فریاد کشیدم که شما ها فقط به فکر مادیات هستید . اصلا احساس ما جوانها برایتان مهم نیست . مادر ، پول ضامن خوشبختی انسان نیست . شما نمی توانید مرا مجبور کنید زن کسی بشوم که کوچکترین علاقه ای نسبت به او ندارم . زیرا خود شما نیز قربانی ازدواج تحمیلی بودید ، و من نمی خواهم به سرنوشت شما دچار شوم . مادرم در مقابل رفتارم تسلیم شد و به من گفت که روزی از این کار خود پشیمان خواهی شد . اما من که به آینده امیدوار بودم به او خندیدم . پس از این واقعه مادرم بیشتر مراقب رفتارم بود . او می خواست هر طوری که شده جلوی این دوستی را بگیرد . ولی من بر همه می تاختم و به کسی اجازه پیش روی نمی دادم . مادر عصبانی می شد و مرا در خانه زندانی می کرد تا شاید مانع از دیدار ما گردد . اما باز هم مقاومت می کردم و سر سختی نشان می دادم و در مقام اعتراض می گفتم :
- مادر من دختر تو هستم . درست است که تو برایم زحمت کشیده ای ، اما اسیر و برده تو نیستم . من آزادم و برای خود دنیایی دارم که شما بزرگتر ها در آن جایی ندارید . شما نمی توانید روی احساس پاک و بی آلایشم پا بگذارید . . .
مادرم خشمگین می شد و فریاد می کشید :
- تو می فهمی چی داری میگی ؟ همین امشب به پدرت میگم تا جلوی این پسره رو بگیره . اون باید ادب بشه تا بفهمه که نمی تونه پا شو از گلیم خودش دراز تر کند .
- شما حق ندارید به او حتی نگاه چپ بیاندازید من این حق را به شما نمی دم .
- تو دختر گستاخی هستی . چطور جرات می کنی با مادرت اینطور حرف بزنی .
- مادر ، من برای شما احترام زیادی قائلم . شما رو دوست دارم ولی این دلیل نمی شود که احساسم را نا دیده بگیرم . حتی اگر مرا تکه تکه هم بکنید ، باز هم می گویم که دوستش دارم ، و فقط با اون ازدواج خواهم کرد . احساسات من واقعی است . مادر من دیگر بچه نیستم . عشق را از هوس زود گذر تشخیص می دم . اون عاشق منه ، منو دوست داره ، همانطوریکه من دوستش دارم .
- دختر عزیزم ، عشق به درد نمی خوره . این حرفها مال بچه محصل هاست ، نه تو که دختر عاقلی هستی . عشقی وجود نداره . عشق را تنها می شه در کتابها و افسانه ها یافت .
- شما هرگز فرصت نکردی عشق رو درک کنی . ولی من نه ، من باید با عشق ازدواج کنم . . .
این بحثها و گفتگو ها همیشه ادامه داشت و هیچکدام نمی توانستیم دیگری را قانع کنیم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید