نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(4)
زندگی در خانه پدر آن حلاوت و شیرینی زندگی در خانه مادر را نداشت ، بنابراین خیلی زود به محیط جدیدم انس گرفتم . مادرم زنی مهربان و با گذشت بود ، و با شوهرش زندگی خوبی را می گذراند . اکنون من ، هم از نظر رفاهی خود را تامین شده می دیدم و هم از نظر روحی . اما افسوس که خوشبختی من فقط چند ماه دوام داشت .
وقتی در آغوش مادرم بودم احساس می کردم دستان مهربان پدر را کم دارم . روح سرکش و ناراحت من تنها با وجود مادرم ارضا نمی شد . من آغوش مهربان هر دو را می خواستم . پدر را گاهگداری می دیدم اما این دیدار ها برایم کافی نبود ، می خواستم هر سه در کنار هم باشیم اما این آرزو شدنی نبود . مدتها گذشت احساس می کردم که دیگر آن شور و شوق اولیه را ندارم . از ماندن در خانه مادر راضی نبودم ، بلکه آرزو داشتم هر چه زود تر ازدواج کنم شاید در خانه شوهر آرزو هایم تحق یابد . می دانستم دخترانی که در زندگی با مشکلات و ناکامیهایی مواجه هستند ، پس از ازدواج این امنیت را در سایه شوهرشان می توانند بدست آورند . بهمین جهت از آن پس ، در رویا هایم به دنبال یک همسر ایده آل و خوب می گشتم . همانطوری که گفتم در سن 16 سالگی عشق به سراغم آمد .
خیلی تصادفی و بسیار غیر منتظره بود . طبق معمول در حیاط کوچک خانه مان بر روی لبه حوض نشسته و مشغول مرور کردن درسهایم بودم که دختر همسایه ما که حدودا یکی دو سالی از من بزرگتر بود و ما تقریبا با هم دوست شده بودیم از پشت پنجره خانه خودشان با ایما و اشاره از من خواست که به خانه آنها بروم و به اتفاق درسهایمان را بخوانیم . به سبب اینکه مادرم بچه ای نداشت و من همیشه در منزل احساس تنهایی می کردم ، همیشه آرزو داشتم که با کسی پیمان دوستی ببندم ، تا در لحظات تنهایی همدم و مونس من باشد ، بنابراین از مادرم اجازه خواستم که به منزل او بروم . اما بر خلاف انتظارم ، مادرم اولین خواهش مرا اجابت ننمود و سخت مخالفت ورزید . به ناچار از فرامین او اطاعت کرده و نظر ماردم را به دختر همسایه گفتم . او خودش پنهانی و به دور از چشم مادرش به این کار اقدام نمود و به خانه ما آمد . روز های بعد نیز او مخفیانه به دیدن من می آمد زیرا مایل نبود مادرش چیزی در این باره بداند . بعد ها دانستم که تنها علتش اختلافی است که سالها پیش بین مادران ما وجود داشت ، و دو تا همسایه مثل کارد و پنیر با هم نا سازگاری داشتند و کینه و نفرت چنان در دلهایشان رخنه کرده بود که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایه همدیگر را با تیر می زدند .
ناگزیر در خفا سعی داشتیم به دوستی خود ادامه دهیم و او همیشه ساعات بیکاری را به نزد من می آمد و وقت ما یا به درس خواندن می گذشت یا به بازی و شیطنت سپری می شد . تا اینکه یک روز هنگامیکه او تصمیم به مراجعت به منزل خودشان را گرفته بود ، من نیز تا دم درب به همراهش رفتم و هنگام بازگشت به منزلمان برادرش را دیدم که کنار درب منزل ما ایستاده ، و با دیدن من ، کاغذی را شتابان بطرفم دراز کرد و بلافاصله از نظر نا پدید شد .
با عجله درب را بستم و به اتاقم رفتم و با همان دست پاچگی و شتاب کاغذ را گشودم . او در نامه اش خطاب به من چنین نوشته بود :
- شهره خانم ، من شما را دوست دارم . می خواهم بیشتر با شما آشنا شوم . اگر مایل بودید فردا بعد از ظهر راس ساعت 5 بیایید پشت بام منزلتان تا با شما حضوری صحبت کنم . در خاتمه خواهشمندم سعی کنید کسی از این موضوع با اطلاع نشود . دوست شما حسین
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید