نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کاري داشتی؟
_بله اومدم بگم می خواهیم با بچه ها به چهار شنبه بازار برویم اما مثل اینکه تو می خواهی جایی بري.
_اره دارم میرم بیرون تو با من کاري داشتی؟
_حالا دیگه نه ولی امدم ببینم اگه کاري نداري تعدادي از بچه ها رو باماشین خودت به شهر برسونی اخه تعدادمون زیاده باك ماشین کاوه هم سوراخ شده.
_اگه خسرو با شما میاد سوئیچ رو به خسرو بده .فقط بگو زیاد تند نره.
فرانک با خوشحالی سوئیچ رو از فرشاد گرفت و سرش را تکان داد اما حالتیداشت که گویی دلش نمی خواست پیش از انکه پاسخش رابگیرد از اتاق خارجشود . فرشاد ابروانش را بالا کرد وپرسید ((فرانک چیزي دیگري لازم داري؟
فرانک سرش راتکان داد و عقب عقب بع طرف در اتاق رفت.
_از بابت سوئیچ ممنون.
_خوش بگذرد.
فرشاد به سرعت نگاهی انداخت . با اینکه ساعت چهار و سی دقیقه بود امااحساس می کرد دلش بد جوري شور افتاده است واز اینکه مبادا دیر شود ونتواندفرشته راببیند با شتاب بند هاي کتانیش رابست و لنگه سرپایی را با دقت درون کاغذي پیچید ودرون ساك دستی اش گذاشت واز اتاق خارج شد.
در محوطه ویلا چند نفر پسر ها مشغول برسی و ضعیت خودروهایشان بودندوتعدادي از دختر ها وپسر ها در مورد اینکه کجا بروند و چطور بروند با همبحث می کردند.
پري سیما با دیدن فرشادبا خوشحالی به فرانک نگاه کرد وبا لبخندي که نشان از شوق داشت گفت((مثل اینکه فرشاد هم می اید)).
فرانک نگاهی به فرشاد انداخت که با دوستانش صحبت می کرد.
به پري سیما چشم دوخت وبا تاسف گفت : ((فکر نمی کنم .خودش که می گفت قرار است جایی برود)).پري سیما نگاهی عمیق به فرانک انداخت واهی کشید.
فرناز زیر چشمی نگاهی به فرشاد کرد .خوش تیپی فوق العاده او که در هیچ یکاز جوانان حاضرنبود باعث میشد
حسادت ورشک بر وجودش چنگ بیندازد .بالحنیکنایه امیز خطاب به لیدا گفت: ((بله ایشان همین دور وبرا کار
بخصوصیدارند)).
فرانک با خشم چشم از فرناز گرفت وبه پري سیما نگاه کرد .نگاه او به فرشاد از دردي عمیق درونی خبر میداد.
پري سیما در این چند روز به فراست دریافته بود که به دست اوردن فرشاد کارسختی است .با کشیدن نفسی عمیق از فرشاد رو برگرداند وبه درختی خیره شد.
فرشاد به دوستانش توضیح داد که جایی کار دارد و نمی تواند همراه انان به بازار بیاید.
پسر، ناسلامتی ما مهمان تو هستیم، هر روزبه یه بهانه جیم می شی، ناقلا نکنه جایی » : خسرو بازوي او را گرفت و گفت .(زیر سر داري و به ما نمی گی»
چکارش داري، بذار راحت باشه، برو فرشاد من طرفدار آزادي هستم ومعتقدم انسان نباید خود را به اصولی که در کارش اختلال ایجاد می کندمقیدکند.»
» : فریدون که از همراهی نکردن فرشاد هم ناراحت نبود لبخندي زد و خطاب به خسروگفت
.» من هم مطمئنم در نبود من به تو خوش می گذرد » : فرشاد با لبخندي معنی دار به فریدون نگاه کرد و گفت
فرشاد در حال صحبت کردن با دوستانش می دانست با هر لحظه تاخیر ممکن استوقت را از دست بدهد. براي خلاص شدن از دست دوستانش دستی تکان داد و گفت
.»خوب مزاحمتون نمی شم, ممکنه دیرتون بشه »:»؟ ما دیرمون بشه یا تو دیرت بشه » : کاوه با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی معنی دار به دیگران گفت
.» مطمئن باش،خیلی مواظب رخشت هستم، ولی خیلی متعجبم، قرارت چقدر مهمه که ماشینت رو به ما دادي «
فرشاد بدون پاسخ دادن فقط لبخند زد و به طرف در ویلا راه افتاد. پیش ازخارج شدن، راهش را به سمت باغچه کج کرد
و با چیدن شاخه اي گل سرخ به طرفدر ویلا رفت.
این کار او از چشم دوستانش که با نگاه او را بدرقه می کردند دور نماند.فرشاد پیش از خارج شدن از در بزرگ ویلا
برگشت و براي دوستانش که بالبخندهایی معنی دار به او نگاه می کردند، دستی تکان داد و بدون اینکه فکرش را مشغول معنی لبخندهاي آنان کند به سمت میعادگاه خویش راه افتاد. طول راهبه نظرش چند برابر شده بود. بدون شتاب و با قدمهاي بلند طول راه را طی میکرد. عاقبت به پل رسید. خوب گوش کرد. هیچ صدایی به جز آواز پرندگان و
صدایرودخانه به گوش نمی رسید. از همان روي پل به آب روان و زلال رود خیره شد.عکس ابرها که بر اثر جریان رود تکه تکه به نظر می رسیدند در آب منعکس شدهبود. خورشید به شفافی روزهاي پیش شفاف نبود و لکه هاي گاه بی گاه نشان ازاین داشت که باران بهاري به زودي باریدن خواهد گرفت.
صداي زمزمه اي قلب فرشاد را به تند تپیدن وادار کرد. فرشاد نفس عمیقی کشیدو چشمانش را بست، نفس در سینه اش حبس کرد تا صدا رو بهتر بشنود.
انتظار آمدن آنان را به این زودي نداشت. صدا نزدیکتر می شد و او حیرانمانده بود تا چه کند. ناخودآگاه به درختی کهروز گذشته پشت آن پنهان شده بود نگاهی انداخت، و خطاب به خودش گفت:
(بایست و مثل یک مرد رفتار کن نه مثل یک ترسو مگر تو به دیدن او نیامدي، محکم باش و مرا شرمنده نکن.» . صداها نزدیکتر می شدند. با اینکه فرشاد هنوز نمی دانست چه کسانی به طرف پلمی آیند اما از تپش شدید قلبش
حدس زد همان کسی که به خاطر دیدنش قید همهچیز را زده در راه است و مطمئن بود در این مورد احساسش خطا نمی کند.
صداي خنده و صحبت به وضوح شنیده می شد. فرشاد مانند مجسمه ي سنگی کنارنرده چوبی پل ایستاده بود و وانمود می کرد مشغول تماشاي رودخانه است اماشش دانگ حواسش نزد صداي پاهایی بود که بر روي سنگفرش شنی جاده کشیده میشد. این صدا مانند سوهانی بر روحش کشیده می شد. فرشاد نمی دانست چه بایدبگوید و چطور باید سر صحبت را باز کند. اومی دانست این بار مانند دفعاتپیش که با کسی آشنا می شد نیست. به خوبی فهمیده بود فرق این آشنایی باموارد قبل در چیست. فرشاد در همین مدت کم متوجه شده بود که عشق نیاز بهزمان ندارد و در همان لحظه هاي نخست به انسان می فهماند که او را گرفتار واسیر خود کرده است.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید