نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد تا جایی پیش رفت که دیگ صدایی از ویلا به گوشش نمی رسید.
راهش را به طرف جاده اي فرعی که خودش هم نمی دانست به کجا می رود کج کرد و وقتی مطمئن شد که جز خودش
هیچ کسی در آن حوالی نیست روي تخته سنگی نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.
فرشاد احساس عجیبی داشت. احساسی توأم با حرص و ناراحتی بود. او از خودش عصبانی بودو عصبانیتش را با فریاد
احمق, دست و پا چلفتی. باورم نمی شه تو همون فرشادي باشی که می شناختمش. تو من » : کشیدن بر سر خود بروز داد
نیستی, تو روح یک آدم احمق و بزدلی" .
فرشاد از جا برخاست و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کرد و با صداي بلند با خود صحبت می کرد. احساس می کرد با
فریادي که کشیده راحت تر شده است.
ساعتی در جنگل قدم زد و فکر کرد. وقتی احساس کرد روحیه بهتري پیدا کرده به طرف ویلا برگشت.
وقتی رسید, متوجه شد نیمی از چراغهاي ویلا خاموش است وبا کمال حیرت متوجه شد ساعتها قدم می زده بدون اینکه
احساس خستگی کند.
در محوطه ویلا بود که متوجه شد فرانک و مجید به تنهایی روي صندلی هاي تراس نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
مجید با دیدن فرشاد از جا برخاست و با او دست داد. فرانک نیز با چهره اي گرفته رو صندلی نشسته بود و به آرامی به
خوب , بهتره تنهاتون بذارم, » : فرشاد سلام کرد. فرشاد لبخندي زد و پاسخ سلام او را داد وبعد به مجید نگاه کرد و گفت
خیلی خسته ام, می رم تا استراحت کنم. فعلا شب به خیر" .
هنوز قدمی بر نداشته بود که فرانک و مجید هر دو با هم او را صدا کردند. فرشاد سرش را به طرف آن دو چرخاند و گفت:
بله". »
مجید و فرانک به هم نگاه کردند و لبخندي زدند. فرانک اجازه داد تا مجید با فرشاد صحبت کند.
چطوري بگم, فرانک خیلی ناراحت بود و ما صبر کردیم تو بیایی تا فرانک با تو صحبت کنه, آخه فکر می کنه تو از «
دستش ناراحتی".
فرانک, چرا فکر می کنی من از دستت ناراحتم"? » : فرشاد به فرانک که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با لبخند گفت
...» به خاطر موضوع بعدازظهر, باور کن من نمی خواستم » : فرانک سرش را بالا کرد و گفت
مهم نیست. لازم نیست خودتو ناراحت کنی,من فراموش کردم." سپس رو کرد به » : فرشاد حرف او را قطع کرد و گفت
آقا مجید هواي این خواهر مارو خیلی داشته باش. دختر خیلی خوبیه." و دستش را به طرف مجید دراز » : مجید و گفت
کرد تابا او دست بدهد. مجید لبخندي زد و سرش را تکان داد و دست فرشاد را فشرد.
فرشاد به طرف ساختمان رفت و هنوز از در داخل نشده بود که چیزي به یادش افتاد.
فرانک خواهش می کنم برو آن چیزي را که خودت می دانی چیست بیاور". «
فرانک نگاه استفهام آمیزي به او کرد و از لبخند فرشاد متوجه او شد. به طرف اتاق فرشاد که حالا در اختیار مجید بود
رفت.
وقتی فرانک لنگه سرپایی زنانه را به دست فرشاد می داد. مجید هاج و واج بهآن دو نگاه می کرد. فرشاد که از نگاه
خوب. تا »: حیران مجید خنده اش گرفته بود,لبخندي به او زد و در حالی که دستش را براي آن دو تکان می داد و گفت
بعد گودنایت".
وقتی فرشاد به اتاقی که موقتی در اختیار گرفته بود وارد شد براي رفع خستگیدوش گرفت وبعد همانطور که موهایش را
با حوله خشک می کرد روي تخت نشست و بهسرپایی سفید که روي میز بغل تخت بود خیره شد.
پس از ناراحتی چند ساعت پیش, امید و نشاط تازه اي در روحش دمیده شده بود.چیزي وجود دارد که او باید براي
بدست آوردنش تلاش کند و این احساس چیزیمانند یک مبارزه و بردن را دوست داشت.
همانگونه که حوله روي سرش بود خود را روي تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید.دستانش را زیر سر قلاب کرد و سعی کرد چهره فرشته ر به خاطر بیاورد. ازتمام صحنه هاي دو روز گذشته فقط چشمان مخملی و صداي دلنواز او را به خاطرمی آورد. فرشاد منتظر بود, او سپیده ي صبح را انتظار می کشید تا در طلوعروزي دیگر نواي عشق را فریاد کند.
روز بعد فرشاد شتاب روز گذاشته را نداشت. می دانست دخترها چه وقت برای بردن آب به چشمه می روند و لزومی نمی دید که از صبح تا بعدازظهر کنار چشمهپرسه بزند. با این حال در حرکاتش نوعی آشفتگی و سردرگمی دیده می شد.
طوریکه در حین بازي والیبال مرتب سرویس ها را به خارج می زد و با این کار صدایبازیکنانی را که با او در یک تیم
بودند درآورده بود.
هی فرشاد, حواست کجاست"? «
این صداي خسرو بود که براي آوردن توپی که فرشاد به خارج از زمین زده بود می رفت.
شاید حواسش روي تراس می پلکه". » : کاوه نیشخندي زد و در حالی که به فرشاد نگاه می کرد به آرامی گفت
فرشاد خندید و سرش را به سمت تراس چرخاند و دخترها را دید که به نرده تراس تکیه داده اند و باز آنان را نظاره می کردند.
در این میان فرناز گروهی تشکیل داده بود و تیم فریدون را تشویق می کرد.قرار بر این بود که گروه بازنده تمام حاضران را به خوردن بستنی میهمانکند. تیم فرشاد شش امتیاز از تیم فریدون عقب بود و تمام اینها تقصیر فرشادبود که با حواس پرتی و گیجی باز ی می کرد.
پري سیما کنار فرانک ایستاده بود و دستهایش را به هم قلاب کرده و با نگرانی به فرشاد نگاه می کرد.
صداي بلند فرناز توجه همه را جلب کرد که خطاب به فریدون گفت :
بچه ها خیلی عالیه, روي بعضی ها که ادعاشون می شه والیبالیستند حسابی کم شد". » همه متوجه شدند که مخاطب او کیست و به فرشاد نگاه کردند اما فرشاد هیچ واکنشی نشان نداد و گویی حرف او را نشنیده است
فرانک به فرناز که با نیشخند و چشم و ابرو به فرشاد اشاره می کرد نگاهی انداخت و از حرص نفس عمیقی کشید و ناگهان با صداي بلند فرشاد را صدا کرد وگفت:
فرشاد چت شده? نشون بده تو دانشگاه چطور تیم حریف رو سوسک می کنی . » "
فرشاد به فرانک نگاه کرد و از حرف او خنده اش گرفت. فرانک هیچ وقت تا این حد احساساتی نمی شد
صداي فرناز خطاب به فرانك به گوش رسيد
: فعلا که چند تا سوسک اون سمت تور می لولند". »
از حرف او پسرها به هم نگاه کردند. فرشاد به آنها نگاهی کرد و بعد رویش رابه سمت فرانک کرد و گفت
(خواهر جون تا حالا داشتم بهشون آوانتاژ می دادمکه دلشون نشکنه و امیدوار بشن بازي بلدند, اما حالا بایست و نگاه کن .تصمیم گرفتم تیمشون رو سوسک کنم. اونم چه سوسکایی, از اون ریز ریزا" » .
: با این حرف فرشاد صداي عده اي که طرفدار تیم فرشاد بودند به آسمان رفت.
فرشاد این بار با حواسی جمع تر و فقط به قصد بردن از حریف توپ می زد و چوندر بازي والیبال حرفه اي عمل می کرد خیلی زود توانست با اختلاف فاحشی ازتیم رقیب ببرد.
صداي سوت و تشویق دخترها که بی شباهت به جیغ و فریاد نبود, بزرگترها را ازداخل به محوطه بیرون کشاند. بدین ترتیب فریدون و یارانش مجبور شدند تمامافراد حاضر در ویلا را به بستنی مهمانکند. چهار نفر براي تهیه بستنی به سمت شهر رفتند.
هر چه به بعدازظهر نزدیکتر می شد, دلشوره و هیجان فرشاد نیز بیشتر می شد. ساعت چهار بعدازظهر فرشاد مشغول آماده شدن بود.
او بلوزي آستین کوتاه به رنگ تیره پوشید که با شلوار جین مشکی اش هماهنگبود و اندام ورزیده و متناسبش را با برازندگی به نمایش می گذاشت. موهایشرا مثل همیشه رو به بالا شانه کرد. موهاي مشکی و براقش چنان خوش حالت بودکه گاهی اوقات دوستانش سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: فرشاد اگه گفتیموهایی که پسرها را دیوانه کند چه بلایی بر سر دخترها می آورد?
فرشاد ساعت بند مشکی اش را از روي میز برداشت. لحظه اي تصمیم گرفت آن رابه مچش نبندد زیرا وجود ساعت باعث می شد زمان انتظار به کندي بگذرد امابراي دانستن وقت دقیق به ساعت احتیاج دشت. فرشاد ساعتش را برداشت ودر حال بستن بند ان بود که در اتاقش به صدا در امد . به طرف در اتاق چرخید وگفت: ((بله بفرمایید.)) فرانک در راباز کرد وداخل شد با دیدن فرشاد که حاضرواماده بود با چشمانی پر از سوال به او نگاه کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید