نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي دیگر خون در رگهایش منجمد کرد فرشاد اشتباه نمی کرد فقط او بود که صدایی چنین ظریف وخوش آهنگ
داشت. فرشاد چشمانش را بست وچهره او را به خاطر آورد در همان حال صداي او را شنید که میگفت:البته خودت
میدونی که چکار باید بکنی اما پیش از آن خوب فکر کن چون اینجور که میگی ممکنه برات سخت باشه.
دختر ها روي پل ایستادند فرشته به ترانه اشاره کردوگفت اینجا رو ببین کوزه از اینجا افتاد. وبا دست به کف رودخانه
اشاره کرد.
ترانه لبش را گزیدو سرش را تکان دادوگفت: واي چقدر خدا به خودت رحم کرد.
فرشته شانه هایش را بالا انداخت وگفت: چی بگم شاید همینطوره که میگی .
ناگهان چشمش به شاخه گل سرخ زیبایی افتاد که روي تیرك چوبی بود در یک لحظه احساس غریبی به او دست داد
احساس میکرد مسافت زیادي را دویده است به نفس نفس افتاده بود به خوبی متوجه شده بود که گل را کسی جز جوان
دیروزي نیاورده است.
ترانه نیز گل را دید وللی خوشبختانه متوجه تغییر حال فرشته نشد با صداي بلندي فریاد زد:فرشته اینجا رو ببینچه گل
قشنگی, به نظرت کی اونو اینجا گذاشته؟
فرشاد همانطور که به درخت تکیه داده بود چشمانش را بست ولبخندي بر گوشه لبش ظاهر شد.
خداي من اسمش فرشته است راستی که فرشته است.
ترانه گل را برداشت و انرا بویید :به به چقدر خوشبوست , فرشته بیا این را بگیر فکر میکنم همون کسی که کوزه ات را
شکسته با این وسیله خواسته از تو دلجویی کنه.
فرشته لبخند زد وگل را از او گرفت و آنرا به صورتش نزدیک کرد بوي خوش گل در مشامش پیچید چشمانش را بست
وسعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
نقش کم رنگی از او در ذهنش آمد ولی صداي او را به خوبی به خاطر میآورد که میگفت واقعا متاسفم...
ترانه دستش را روي بازوي فرشته گذاشت وگفت:بیا بریم امروز خیلی دیر شده می ترسم هوا تاریک بشه وما هنوز به
خانه نرسیده باشیم.
فرشته با تایید کلام او سرش را تکان داد وراه افتاد.
ترانه وفرشته آرام آرامگام بر میداشتند ودر همان حال با هم صحبت میکردند.
فرشته اگه دیر نشده بود با هم می رفتیم سري به دختر خاله ام زیبا میزدیم آخه تازگی کلاس گل سازي میره نمی دونی
چه گلهایی درست میکنه بهم قول داده یک سبد گل برام درست کنه راستی دوست داري کاراشو ببینی؟
آره خیلی دوست دارم با زیبا آشنا بشم
اونم خیلی دوست داره تو رو ببینه بهش قول دادم یک روز تو رو با خودم به خونشون ببرم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید