نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از اینکه فرشاد در اتاق را بست به سوي کمدش رفت و از داخل ان سرپایی سفید را در اورد و به طرف اینه اتاقش
رفت صندلی را بیرون اورد و روي ان نشست
و سرپایی را روي میز گذاشت و به ان خیره شد فرشاد فکر می کرد با وجود این همه دختر زیبا و در دسترس چرا باید
عاشق او شود که فقط یکبار او را دیده است
و نمی داند که کا زندگی می کند و از او فقط یک نشان دارد ان هم یک کفش است . فرشاد به یاد قصه سیندرلا افتاد
زمانی فکر می کرد این قصه حقیقت ندارد
ولی حالا مدید او حالا خودش به دنبال سیندرلا است.
فرشاد پوزخندي زد و گفت: نمردیم و شاهزاده قصه هم شدیم.
ضربه در باعث شد که او به سرعت سرپاي را در کشوي اول میز بگذارد و بعد گفت : بیا تو
همانطور که فکر می کرد فرانک بود امده بود تا چمدان مجید را باز کند فرشاد بلند شد و پس از برداشتن لباسش از اتاق
بیرون رفت.
صبح روز بعد فرشاد با صداي رحمان مستخدمشان چشمانش را باز کرد شب پیش خودش سفرش کرده بود که او را صبح
زود بیدار کند
صداي رحمان مانند نواري که پشت سر هم ظبط شده بود تکرار می شد:اقا فرشاد صبح شده خودتون فرمودین بیدارتون
کنم اقا فرشاد...
فرشاد خمیازه اي کشید و نیم خیز شد . هنوز صداي رحما ن یکنواخت و تکراري از پشت در به گوش می رسید . فرشاد
که از طرز حرف زدن او خنده اش گرفته بود با صداي خواب الودي گفت : خب رحمان شنیدم متشکرم بیدارم کردي.
فرشاد نیم خیز شده بود ولی حال بلند شدن را نداشت . هواي خنک صبح و لذت خواب صبحدم و همچنین شب زنده
داري شب گذشته او را خسته و کسل کرده بود و وسوسه دوباره خوابیدن را در فرشاد بر می انگیخت.
براي انکه وسوسه خوابیدن دست از سرش بردارد از جا بلند شد.ربدشامبرش را از لبه تخت برداشت و ان را به دور خود
پیچید و به طرف پنجره رفت . ان را کمی باز کرد . نسیم فرحبخش صبح همراه با بوي خوش درختان و گلهاي بهاري در اتاق پیچید .
فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و کش و قویس به بدنش داد و سعی کرد با کمی نرمش خستگی دیشب را از خود دور کند.
مدتی از پشت پنجره به محوطه زیباي ویلا خیره شد و در همان حال افکارش نیز درون باغ به گردش در امد.
با صداي تقه اي به طرف در اتاق برگشت.
)بله بفرمایید
)اقا منم براتون صبحانه اوردم
بیا تو رحمان خیلی متشکرم
رحمان با سینی بزرگ شامل صبحانه اي مفصل از در وارد شد فرشاد به او لبخند زد با اینکه میلی به خوردن نداشت اما
از رحمان تشکر کرد و طوري وانمود کرد که براي خوردن صبحانه اماده است زیرا می دانست رحمان می خواهد با این کار محبتش را نشان دهد.
پس از رفتن رحمانن فرشاد به طرف حمام رفت و پس از اصلاح و دوش گرفتن به اتاق برگشت و روي لبه تخت نشست .
نگاهی به سینی صبحانه انداخت استکانی چاي براي خود ریخت و ان را سر کشید در ذهن براي گذراندن روزش برنامه ریزي کرد
انقدر در افکارش غرق شده بود که وقتی به خود امد متوجه شد مدتهاست انجا نشسته و مشغول فکر کردن بوده از جا بلند شد و به طرف کمدي رفت که در
اتاق بود . از داخل ان لباسش را که بلوز استین کوتاه سفید رنگی به همراه شلوار جین مشکی بود در اورد و انها را
پوشید موهاي مجعد مشکی اش را با برس به طرف بالا شانه کرد و براي نگه داشتن حالت زییباي ان واکس مویی به موهاي بلند و خوش حالتش زد. سپس ادوکلن گرانبهایی را که مادر به مناسبت تولدش براي او خریده بود با سخاوت به تمام لباسش پاشید وو کمی از ان هم با دست به صورت و بغل گوشهایش کشید.
به طرف اینه برگشت و مطمئن از اینکه همه چیز رو به راه است به طرف در اتاق رفت و از ان خارج شد.
تعداد کمی از مهمانان که سحرخیز تر از بقییه بودند بیدار شده بودند و قصد داشتند گشتی در ویلا بزنند . فرشاد در
اتاق پذیرایی با منیژه روبرو شد که او هم برخلاف هر روز زود تر از خواب برخاسته بود . منیژه با تحسین به فرشاد نگاه کرد و به او لبخند زد . او همیشه به طرز لباس پوشیدن فرشاد افتخار می کرد.فرشاد با لبخند به طرف او رفت و گفت؟
)سلام مامان امروز چقدر زود بلند شدي؟
)من هم همین سؤال را داشتم
)بله خوب باید بروم
منیژه با تعجب به فرشاد نگاه کرد.
)کجا؟
)جایی کار دارم باید یکی از دوستانم را ببینم
)فرشاد متوجهی که مهمان داریم و رفتن تو بی احترامی به انان است
)مامان دست بردارد دیشب قرار بود برم تهران ولی به خاطر شما ماندم من که نمیتوانم تمام کار و زندگی ام را رها کنم
و بچسبم به مهمانها
منیژه که میدانست مخالفت با رفتن او هیچ فایده اي ندارد نگاه مأیوسانه اي به او کرد
)زود برمی گردي؟
سعی می کنم اما قول نمیدم بستگی به کارم داره
پیش از اینکه منیژه موافقت یا مخالفت کند خم شد و صورت او را بوسید و گفت:
)فعلا گودباي تا بعد
منیژه نفس عمیقی کشید و با خودفکر کرد : همین که به تهران نرفته باید خدا را شکر کنم
فرشاد هنگام خروج روي پله هاي جلوي ساختمان با فرناز و لیدا روبرو شد . دو دختر نگاهی به سرتاپاي او انداختند
فرناز براي فرشاد
پشت چشم نازك کرد و با غمزه نفس عمیقی کشید و گفت:
)چه بویی فکر می کنم بعضی ها شیشه ادوکلنشونو رو خودشون خالی کردن
لیدا خندید و به فرشاد سلام کرد و گفت:
)فرشاد امروز افتاب از کدوم طرف در اومده که تا لنگه ظهر نخوابیدي؟ چه قدر هم خوش تیپ کردي چه خبره ؟
فرشاد بدون اینکه به فرناز نگاه کند به دختر خاله اش لیدا نگاهی کرد و گفت:
)دختر خاله عزیز سلام چون انقدر ادب داري که اول سلام کردي و بعد سؤال کردي محض اطلاع شما عرض کنم افتاب از
همانجایی در اومده که همیشه
طلوع میکرد
بعد با لحن خاصی که خودش خوب میدانست چه احساساتی را در انها بیدار می کند ادامه داد
)میدونی چیه وقتی ادم بخواد سر یک قرار مهمبره باید زود هم بلند شه وو خیلی تیپ کنه متوجهی که
و بدون اینکه منتظر واکنش ان دو شود پله ها را دوتا یکی طی کرد و با قمهایی سریع به طرف در ویلا راه افتاد . پیش از
اینکه از در ویلا خارج
شود راهش را به طرف باغچه بزرگ محوطه کج کرد و با دقت شاخه گل سرخی چید و در خالی که ان را می بویید
چشمش به فرناز و لیدا افتاد که
اورا بروبر نگاه می کردند. نیشخندي زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی به پیشانی اش نزدیک کرد.
دو دختر که حرکات فرشاد را نظاره می کردند به هم نگاه کردند. فرناز با غیظ گفت:
)دیدي چی گفت؟ فکر کرده خیلی زرنگه بهش نشون میدم با کی طرفه یک حالی ازش بگیرم که خودش حظ کنه
و بعد با خشم به طرف ساختکام رفت.
فرناز از روزي که فهمیده بود فرشاد بر خلاف خواسته عمه اش حاضر نیست به خواستگاري او بیاید کینه و نفرتی عمیق
از فرشاد به دل گرفته بود
و منتظر فرصتی بود که کار او را به نحوي تلافی کند.
فرشاد راه ساحل را در پیش گرفت با اینکه می دانست هنوز خیلی ود است اما دوست داشت کمی زود تر به پل برسد تا
مبادا لحظه اي را هم از دست بدهد.
زودتر از آنکه فکرش را می کردبه پل رسید.روي پل که پا گذاشت دستهایش رااز هم باز کرد و هواي پاك آنجا را به
درون ریه هایش کشید.امواج طلایی خورشید از لابه لاي درختان بلند دزدانه سرك می کشیدند.برخورد این انوار با
انعکاس نوري از که از آبهاي زلال رودخانه برمی خاست،هزاران رنگ زیبا و بدیع بوجود می آورد که چشم را نوازش می
داد.
فرشاد ارام و با احتیاط گام برمی داشت،گویی به مکان مقدسی پا گذاشته است. سپس روبروي تیرك چوبی ایستاد و گل
سرخ را روي آن گذاشت.به رودخانه چشم دوخت.در همین هنگام چشمش به تکه هاي شکسته کوزه افتاد.لبش را به
دندان گرفت و سرش را تکان داد و بعد به راهی که به پل ختم می شد نگاهی انداخت.هیچ صدایی به جز آواز پرندگان به
گوش نمی رسید.فرشاد می دانست جز خودش هیچ کس دیگر در آنجا وجود ندارد.به ساعتش نگاه کرد،ساعت نه و نیم
صبح بود و او نمی دانست تا چه وقت باید منتظر بماند.
ساعتها از آمدن فرشاد گذشته بود و هم اکنون ساعت شش بعدازظهر بود.فرشاد روي صخره اي کنار رودخانه نشسته
بود و به رقص امواج نگاه می کرد.نگاهش را به نقطه اي دوخته بود و سنگهاي کوچکی را که در دست داشت به رودخانه
پرتاب می کرد.تمام این چند ساعت را با قدم زدن و خیره شدن به جاده شنی سپري کرده بود.
خستگی و گرسنگی از یک طرف و از طرف دیگر ناامیدي به جانش چنگ انداخته بود.از روي صخره بلند شد و خرده
سنگهاي کف دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و خاك لباسش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد.
خورشید به غروب نزدیک می شدو جنگل همچنان در نهایت زیبایی بود.اما فرشاد فقط به یک چیز فکر می کرد و آن
اینکه همین امشب به طرف تهران حرکت کند و همه ي رویاهاي زیبا و در عین حال پوچ را در همین مکا بگذارد و برود.با
خودش فکر کرد تمام اتفاقات روز گذاشته یک رویا و دخترك زیباي چشم مخملی نقشی از تصورات ذهنش بوده
است.ناخودآگاه نگاهش به سمت زیر پل و جایی که تکه هاي شکسته کوزه در آنجا بود افتاد.چشم از آن برگرفت و شانه
فرشاد نهایت »: هایش را بالا انداخت و در حالی که از سراشیبی کنار رود بالا می رفت با صداي بلندي خطاب به خود گفت
.» حماقتت بود.هشت ساعت را به انتظاري سر کردي که خودت هم می دانستی ممکن است پایانی بر آن نباشد
سپس نفس عمیقی کشید و خواست قدم دیگري بردارد که صدایی او را در جایش میخکوب کرد،چشمانش را تنگ کرد و
تمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد،اشتباه نمی کرد.صداي صحبت بود،آن هم صداي ظریف دو زن.
فرشاد چنان هول شده بود که نمی دانست همانجا بایستد و یا حرکت کند.صداي دیوانه وار قلبش مانع از خوب شدن
شنیدن صدا می شد.با اینکه هنوز نمی دانست چه کسی در راه است،اما قلبش با آن حرکات و صداهاي ناهنجار به او
گواهی می داد همان کسی که او به خاطرش ساعتها انتظار کشیده در راه است.صداها نزدیکتر شدند و فرشاد همچنان
در جاي خود میخکوب مانده بود.
نمی دانست گرفتار چه احساسی شده ولی وقتی به خود آمد متوجه شد با حرکتی ناگهانی خود را پشت تنه درختی
قطور پنهان کرده است.صداي پاها به وضوح شنیده می شد و فرشاد در یک لحظه از اینکه خود را مانند ترسویی پنهان
کرده است پشیمان شد.اما راه دیگري نداشت.او...
نمی خواست بار دیگر کسی را بترساند به درخت تکیه داد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکزکرد.
صدایی به گوشش خورد که میگفت: آره حالا موندم چی کار کنم از طرفی اگر بخوام بهش نه بگم می دونم خیلی ناراحت
می شه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید