نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

میوه داخل بشفابش دست نخورده بود و همچنین قهوه اش سرد شده بود .چهره جذاب و مردانه فرشاد انقدر غرق در
تفکر بود که حس کنجکاوي دخترها و پسرها را برمی انگیخت.
خورشید در حال غروب بود و چراغهاي رنگی محوطه ویلا روشن شده بود پسرها دست از بازي کشیده بودند و دور هم
جمع شده بودند و صحبت می کردند .پري سیما کنار فرانک نشسته بود .طرز نشستن او طوري بود که براحتی می
توانست فرشاد را ببیند از اینکه او را اینقدر ارام و متفکر می دید مانند دیگران تعجب کرده بود .سرش را جلو برد و
اهسته از فرانک پرسید "چرا فرشاد ناراحت است ؟"
فرانک که تازه متوجه فرشاد شده بود با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و پاسخ داد "نمی دونم ظهر که حالش
خوب بود شاید ...."وبعد از مکثی کرد و ادامه داد "قراره امشب بره تهران .شاید خسته است .به هر حال نم یدانم چش
شده .براي منم عجیبه که اینطور بی سروصدا یک گوشه نشسته"
فرانک از دیدن مجید از پري سیما عذر خواهی کرد و از جا برخاست و به طرف او رفت
قلب پري سیما از حرف فرانک فشرده شد، اگر فرشاد به تهران می رفت او هم حوصله ماندن نداشت . اوبار دیگر به
فرشاد نگاه کرد دلشبراي نگاه نافذ فرشاد ضعف می رفت ولی حالا این نگاه به آسمان دوخته شده بود
آرزو می کرد کاش میتوانست آنقدر جسارت داشته باشد تا این گره را با دست خود باز کند و به فرشاد ابراز عشق کند.
براي خودش هم که تمام سالهاي زندگی بیست ساله اش را در آمریکا گذرانده بود خیلی تعجب آور بود که در مورد
فرشاد نمی توانست راحت رفتار کند . در نگاه او نیرویی وجود داشت مجبورش می کرد نتواند خیلی راحت و ساده او به بگوید دوستش دارد.
شارونتا که نام او در شناسنامۀ ایرانی اش پري سیما بود ،تنها فرزند یکی از کارخانه داران بزرگ وثروتمند بود که علاوه
بر کارخانۀ بزرگ تولید چرم در ایران ،صاحب امتیاز کارخانۀ بزرگی در شهر میلواکی امریکا بود.
مهردادرستمی حدود یک سالی بود که براي تغییر روحیه دخترش به ایران ،سرزمین آبا واجدادي خود آمده بود.
جسیکا ،مادر شارونتا ، زنی بسیار زیبا و دلفریب اهل لانسینگ امریکا بود.در دانشگاهی که تحصیل می کرد با مهرداد
آشنا شده بود واین آشنایی به ازدواج ختم شده بود .هردوآنان تحت حمایت مالی پدر و مادرهایشان خیلی زود توانستند
در شمار یکی از ثروتمندان جامعه درآیند .اما از آنجا که خوشبختی همیشه نسبی می باشد ،جسیکا چهار سال پس از به
دنیا آوردن شارونتا در یک حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داد.
مهرداد پس از مرگ متوجه نیستی؟ش که اورا خیلی دوست داشت دیگر ازدواج نکرد .سعی کرد تا دخترش را که خیلی
شبیه به او بود بزرگ کند .پري سیما تحت حمایت عاطفی پدرش روزهاي رشدش را سپري کم انگاررد تا اینکه به مردي
به نام مایکل که اهل کانادا و مدیر مالی پدرش بود دل باخت.
او ومایک دوسال پیش نامزد شده بودند .این نامزدي پس از یک سال از طرف مایک به هم خورد دلیل آن هم این بود که
مایک عاشق یک ستاره کاباره شده بود و فقط با یک معذرت خواهی ساده نامزدي اش را با شارونتا به هم زد.
این اتفاق براي او که دختري عاطفی و حساس بود ضربۀ سنگینی بود.رستمی که شاهد ذره ذره آب شدن او بود براي
اینکه مبادا اورا هم از دست بدهد دخترش را از سرزمینی غریب که انسانهایی با دل هایی از سنگ داشت ،به ایران آورد
تادر محیط صمیمی زادگاهش بتواند اورا دوباره سرحال وشاد ببیند.
این تغییر و تحول ، تأثیر خوبی در روحیه واعصاب به هم ریخته پري سیما داشت .دلیل آن هم آشنایی با خانوادة رهام
،بخصوص فرشاد بود.
با اینکه فرشاد تاکنون توجه خاصی به او نکرده بود ولی پري سیما هنوز امیدوار بود با گذاشت زمان و استفاده از
موقعیت مالی پدرش بتواند اورا بدست بیاورد .اما کم کم به این باور می رسید که یکی از چیزهایی که پول نمی تواند
رسیدن به آن را تضمین کند عشق است.
در این میان فریدون به شدت دلباخته پري سیما بود و او نیز این را به خوبی می دانست .اما او فرشاد را دوست داشت.
پري سیما هربار که هربار فرشاد را ملاقات کرده بود اورا شاد و خوشرو و سرحال دیده بود اما اکنون اورا متفکر و جدي
می دید .با خود کرد این حالت او همانقدر جذاب و خواستنی است که خنده اش شیرین و دوت داشتنی میباشد.
صداي فریدون که فرشاد را به نام می خواند در محوطه ویلا پیچید و توجه حاضران را به سوي فرشاد جلب کرد.
)هی قهرمان تیم دانشگاه یه دست شرطی بزنیم؟(
فرشاد انقدر در افکار خود غرق بود که صداي فریدون را نشنید
)هی با توام مثل اینکه تو باغ نیستی؟(
وقتی فریدون پاسخی نشنید رو به خسرو نگاه کرد و گفت:این چش شدده؟
خسرو شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دونم الان دو ساعت اونجا نشسته و به یکجا خیره شده.
فریدون به فرنک اشاره کرد که فرشاد را صدا کند فرانک اهسته به طرف فرشاد رفت و دستش را روي شانه فرشاد
گذاشت و او را تکان داد
)فرشاد حواست کجاست؟ حالت خوبه؟
)بله کاري داشتی؟
)بچه ها صدات می کنن اما تو انگار اصلا اینجا نیستی
فرشاد لبخندي زد و به فرانک نگاهی کرد و گفت : اره اینجا نبودم )و نفس عمیقی کشید سپس به فریدون که منتظر
جواب او بود نگاه کرد
)چیه فري چکار داري؟
)هیچی گفتم یه دست شرطی میزنی؟
)نه چون دلم نمیخواد از مهمونم ببرم
)خیلی به خودت امیدواري اگه راست میگی ثابت کن
فرشاد خندید و گفت:نه اقا جون الان حال ندارم تو هم سعی کن وسوسه ام نکنی
فریدون و سایر پسرها خندیدند و مشغول بازي شدند
فرانک با خنده گفت:نکنه از اینکه زود بیدارت کردم بی حالی؟
)اتفاقا بهترین کاري که کردي این بود که منو زود از خواب بیدار کردي
فرانک متوجه منظور فرشاد نشد و متعجب او را نگاه کرد و پرسید:راستی شب شده مگه نمیخواستی بري تهران؟
فرشاد نیشخندي زد و گفت:چیه میتري مجید امشب رو تو حیاط بخوابه؟
فرانک اخم کرد و گفت:خیلی بی مزه اي اصلا نمیشه از تو چیزي پرسید)سپس بلند شد و به طرف دخترها رفت.
فرشاد دستهایش را بلند کرد و انها را پشت سرش گذاشت . در حالی که در صندلی رحتی فرو میرت رو به فرانک
گفت:به هر حال به فکر یه جا براي نامزدت باش چون من تصمیمم عوض شده
فرانک با تعجب برگشت و به فرشاد نگاه کرد
)یعنی چه؟
)یعنی اینکه بنده امش جایی نمیرم و به اتاق هم احتیاج دارم
)ولی من چمدان مجید را توي اتاق تو گذاشتم
)خوب میتونی بري برش داري
فرانک با حرص به طرف ساختمان رفت فرشاد همانطور که با لبخند رفتن او را نظاره میکرد چشمش به پري سیما افتاد
که مشتاقانه او را نگاه می کرد فرشاد سرش را براي او تکان داد و لبخند زد
پري سیما جراتی به خود داد و به طرف او رفت فرشاد صاف نشست و ا دست به او اشاره کرد تا در یکی از صندلی هاي
خالی بنشیند .
پري سیما صندلی اي که درست بغل دست او بود انتخاب کرد و نشست دل در سینه اش میلرزید و می دانست این
لرزش در چهره اش بی تاثیر نخواهد بود
فرشاد با لحنی که به قول دوستانشش رمز موفقیت او بود حالش را پرسید . پري سیما سعی می کرد در مقابل جذابیت
فرشاد ضعف نشان ندهد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید