نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت سوم
سر و صدای زن عموها و عمهها و گریه مادرم که در آمد و توی مجتمع ولوله بر پا شد فهمیدم آقا بزرگ رفته است تالار.رفت و آمدهای مشکوک کلافهام کرده بود. قدرت نداشتم بلند شوم.زری لایه در را باز کرد و آمد توی اتاقم،نفس عمیق کشید و لبخند زد.لباس سیاهش تنم را لرزاند.همین که نگاهم افتاد به چشمهای ورم کرده آاش ،بغضم ترکید.به سویم آمد و بغلم کرد.هر دو گریه کردیم. از شدت ناراحتی و بغض داشتم خفه میشودم.صدای ناله مادرم سقف اتاق را میلرزند.مهدی و مهرداد هم نبودند و رفته بودند تالار.پدرم معلوم نبود کجاست.خانه سوت و کور بود.همه چیز فرق کرده بود.زری گفت(پریا سعی کن به خودت مسلط باشی.چند روزه که بی هوشی.))
گذشت زمان را فراموش کرده بودم.
_ساعت چنده؟چند روز گذشته؟
بخواب،استراحت کن.
فریاد کشیدم(مگه میشه؟پریسا مرد؟))
از صدای جیغ و دادم محمد آمد پشت پنجره حیاط خلوت.((چه خبره؟چرا جیغ میزانی؟زری،مگه آرام بخش بهش ندادی؟نبزشو بگیر،تنش سرده یا گرم؟))
_حول نشو محمد.حالش خوبه.تنش هم گرمه.آقا بزرگ چی کار داشت؟مته گذشت رو مختون؟
_این پسره مزخرف،پوریا،زد زیر گریه و داشت کار رو خراب میکرد.یه جور ماست مالیش کردیم.
_آخه چی گفت؟
همون مزخرفت همیشگی.پریا...پریا...نگاه کن ببینمت.
مات زده،چشمم خشکیده بود به سقف که مانند پرده سینما،تصویر پریسا با سر آویزان و چشم باز بر آن نقش بسته بود.محمد با نگرانی فریاد کشید(پریا چته؟حرف بزن.زری یه نگاه به راه رو بنداز.اگه کسی نیست من بیام تو...))
_از کجا دیونه؟لابد از پنجره.
_باهاش حرف بزن.دستشو تکون بده.پریا حالت خوبه؟
آهسته گفتم(پریسا مرده محمد.انتظار داری من چه حالی داشته باشم.همهٔ ما تو خود کوشی پریا مقصریم.))
_زری بهش گفتی چه حال خرابی داشته؟قرص هاشو به موقع دادی؟ الان میام فشار خونشو میگیرم.
_محمد برو تورو خدا کار دستمون نده.همین مونده که از پنجره بیای اتاق و همه بفهمن.
_محمدو میترسونی؟چرا از پنجره بیام؟از در میام.
محمد غیبش زد.چند دقیقه نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و وارد اتاقم شد. بر روی تخت نیم خیز شدم.سرم سنگین بود.زری برگشت سمت در.
_محمد تویی؟
_برو کنار.
_محمد!
_برو بیرون با پریا کار دارم.
_محمد ترو خدا برو کار دستمون نده.
_زری،داری گندشو در میاری.گفتم برو بیرون،بگو چشم.اینقدر هم تو کار من دخالت نکن.
نزدیک شدن به محمد گریه کردن آهستهام را به فریاد تبدیل کرد.زری از اتاق بیرون رفت و محمد در را پشت سرش قفل کرد.آمد لب تختم نشست.
_پریا بس کن دیگه.اگه خدای نکرده دوباره حالت به هم بخوره...
مچ دستم را گرفت.نبضم کند میزد.خم شد و دستگاه فشار خونش را از زیر تخت بیرون آورد.در کنار تختم زانو زد و استینم را بالا کشید.خجالت کشیدم و چشمم را بستم.صدای خنده ملایمش متعجبم کرد.چش باز کردم دیدم به جای اینکه به عقربه دستگاه نگاه کند،به من خیره شده.
_چرا چشمتو بستی؟از دستگاه میترسی یا از من؟
حوصله شوخی نداشتم.
_فشارت خیلی پایینه،چقدر بگم گریه نکن،ویتامین هاتو خوردی؟
_یادم نمیاد دارو خورده باشم.اصلا قرص و ویتامین میخوام چی کار؟دلم نمیخواد یه لحظه زنده بمونم.خوش به حال پریسا که مرد و از این زندگی زجر آور خلاص شد.
به چشمهایم خیره شد.رنگش پرید.((پریا،یه کار نکن بزنم به سیم آخر و تا صبح بمونم تو اطاقت!))
بلند شد و رفت دم پنجره.پشتش به من بود و دستهایش فرو رفته در جیبش.
_ببین پریا،تو این ماجرا هیچ کس مقصر نبود به جز این پسره مزخرف که به موقعش حالشو جا میارم.
نشستم و تکیه دادم به دیوار.
برگشت نگاهم کرد:چرا پآستوریزه
شودی؟دراز بکش.
_خوبه،راحتم.
آمد لب تختم نشست(پریا،یه علمه حرف تو دلم دارم که باید در اولین فرصت بهت بگم.من عادت نکردم که حرف دلمو راحت بزنم.))
به چشمهایم زًل زده بود و مات شده نگاهم میکرد.از سکوتم کلافه شد.
_حرف بزن پریا،تو هم یه چیزی بگو.
_تو حرف بزن.چی میخواستی بگی .یه کم از اون یه عالم حرف دلتو بزن.نترس.
فصل ۷:قسمت چهارم
خندید(نترس!من ترسو نیستم.راستش چند بر،تصمیم گرفتم درباره آینده مون صحبت کنم،اما به نظرم رسید هنوز وقتش نشده.))
درونم هم چون جهنم بود.آتیش گرفته بودم.آنقدر بغض توی گلوم بود و از سکوت همیشگی آاش دلگیر بودم که دلم نمیخواست حرف بزنم.
پرسید(چته؟جاییت درد میکنه؟سر درد داری؟))
_نه محمد،چیزیم نیست.فقط دلتنگم.
_خدا منو بکشه.چرا؟
_پریسا خواهرم بود.در حقش کوتاهی کردم.هرگز خودمو نمیبخشم.
دستهایم رفت توی صورتم و زدم زیر گریه.یاد روزی افتادم که پریسا گفت(تو همش فکر شعر نوشتن و کتاب خوندنی!))خبر نداشت که عشق محمد کور و کرم کرده بود و هیچ کس را نمیدیدم.محمد کلافه شد.بلند شد و رفت کنار اتاق و به دیوار تکیه دادا و زًل زد به پنجره.((پریا ،انقدر بی راه نباش،یه کم هم به من فکر کن.))
لا به لایه گریههایم پرسیدم(یه کم به تو فکر کنم؟متاسفم ،تو هیچی نمیدونی.))
آه کشید و گفت(ممکنه ندونم توی سر تو چی میگذره،ولی از دل خودم که خبر دارم.))
بی اختیار فریاد کشیدم(تو دلت چیه که انقدر خوب میتونی مخفیش کنی؟))
آمد لب تختم نشست.((تو از من دلخوری؟کار بدی کردم؟بگو حرف بزن بدونم جرمم چیه.))
به چشمهای مهربانش خیره شدم.دلم نمیآمد اذیتش کنم،ولی آنقدر دلتنگ بودم که اختیار از دستم رفته بود.
_محمد، تو میدونی چشم انتظاری چقدر سخته!تو خونسردی،صبوری،مردی،اما من...یه عمره که چشم به راهم.همیشه مثل دزد تعقیبت کردم.گوشه و کنار دنبالت گشتم که احساستو بفهمم احساسی که از بچگی مخفیش کردی.کاشکی اصلا فکرت توی سرم نبود و آزاد بودم.از این سالهای طلایی عمر،از جوونیم هیچی نفهمیدم به جز چشم انتظاری.
صورتش سرخ شده و لبهایش میلرزید.گفت(فکر نکن من راحت و بی خیال بودم.من هم دوست داشتم همیشه با تو باشم.اما چطوری؟پریا،من حتی از زری خجالت میکشم،که موضوع رو فهمیده.باور کن دلم نمیخواد ذره ای ناراحتت کنم.خیال کردم با اون کارهای احمقانه و دست پاچه شدنم حتما خودت فهمیدی چقدر دوستت دارم.مثل روز برای همه روشنه که تا سر حد جنون میخوامت.))
غرق نگاه همدیگر شدیم.آنقدر صادق و راستگو بود که با نگاهش حرف میزد.کلامش شیرین بود و از تک تک جملههایش بوی عشق میآمد.
((پریا،به عقیده من ما به اندازه کافی وقت برای فکر کردن داشتیم،میخوام همین جا به هم قول بدیم.نه دوباره ازت میپرسم،نه فرصت میدم دوباره فکر کنی.من آدم کله خری هستم.مجبور نیستی پیشنهادمو قبول کنی،ولی اگه دوستم داشته باشی،باید همین الان قول بعدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نزاری!این چرت و پرتهای ،من میخوام بمیرم و حالا دیگه پریسا مرده چرا من زنده بمونم و حرفهای ناراحت کننده را هم بریز دور.من به تو احتیاج دارم.عهد ما برای یک عمر زندگی همینجا بسته میشه.میفهمی عزیزم؟))
_پریا،جواب بعده،هستی یا نیستی؟
نگاهم با نگاهش تلقی کرد.تغییر حالت داده بود.شرم پوست صورتش را سرخ کرده بود.
_پریا،دوستت دارم،به خدا تاحالا هیچ کس قلبمو به جز تو نلرزونده.تا حالا به جز تو به هیچکس فکر نکردم.
_محمد نترس،من خودمو نمیکشم.
_گفتم که حرفهای ناراحت کننده نزن.
_خیال میکنی من هم مثل پریسا شهامت خود کشی دارم؟این همه سال از عشق تو پر پر زدم و چشم به راه موندم.همیشه تردید داشتم و تو میتونستی زودتر از اینها خوشبختم کونی.دیگه طاقت دوریتو ندارم.حالا که خواهرم مرده و از زندگیم غم میباره،فقط دستهای تو میتونه آرومم کنه.
برای اولین بر دستهایمان به هم گره خورد.چشمهایش را بست و آهسته گفت(خدا شاهد عهد من و توست.عهدی که هیچوقت شکسته نمیشه.پریا،محمد بدون تو میمیره.پریا،هیچوقت تنهام نظر.))
زری محکم کوبید به در.محمد پا شد رفت سمت در.گوشی هنوز دور گردنش بود.برگشت و نگاهم کرد.در باز شد و زری بر آشفته آمد تو.
_محمد،مهدی و مهرداد توی راهرو هستن.
برگشت سمت من(پریا،یادت باشه که تو هیچی نمیدونی.من رفتم،مواظب خودت باش.))
توی راه رو ایستاد و با مهدی صحبت کرد.مهدی رنگ و رو پریده آمد توی اتاقم و پشت سرش مهرداد یک سره آمد لب تختم نشست.زری گفت:شب میام پهلوت میخوابم.فعلا.
زری که رفت،بغض مهرداد ترکید.داشتم از حال میرفتم.سور خوردم توی رخت خوابم و چشمهایم چبسید به سقف.غم و اندوه خانواده روی قلبم سنگینی میکرد،اما قولی که به محمد داده بودم سنگین تر بود.پرسیدم(مهدی بابا کجاست؟))
_نمیدونم با عمو منصور رفتند بیرون.
گفتم(مهرداد بسه داداش!انقدر گریه نکن طاقت ندارم اشک هیچ کدومتون رو ببینم.))
_اگه حالش رو داری بریم پیش مامان.
دو تایی زیر بغلم را گرفتند و از تخت آمدم پایین.سرم گیج میرفت.مادر توی اتاق پریسا داشت روسری قرمز رنگ او را بو میکرد.به محض دیدن من بغضش ترکید.قش کردم توی بغل مهدی.چشمم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم چه توری رفتم سر جم.وقتی چشم باز کردم،محمد بالای سرم ایستاده بود و داشت با مهدی دعوا میکرد
فصل ۷:قسمت پنجم
_شما که میدونستینین طفلک حالش خوب نیست،غلط کردین بردینش اتاق پریسا.اصلا نباید از تخت پایین میاوردینش.کسی که زیر سرم بوده و فشارش پایینه باید تخت بخوابه و حرکت نکنه.به زری گفتم که شب بیاد پهلوش.هروقت سرمش تموم شد،بیاین خبرم کنین.تا صبح چشم ازش بر ندارین
سرم دستم را جا به جا کرد و آهسته گفت
(از جات بلند نشو تا خودم از تخت بیارمت پایین.))

چند روزی بستری بودن حالم را جا آورد.به خصوص که پزشکم محمد بود و هر بار که میآمد و میرفت کلی خودم را برایش لوس میکردم.یک هفته چشم از من بر نداشت و حتی از خانه بیرون نرفت.راحت جلوی دیگران میآمد تو اتاقم حالم را میپرسید و میرفت.چند روز از شب هفت گذشته بود که رفت و آمدهای مشکوک شروع شد.یک روز عصر که آقا بزرگ هنوز از بازار بر نگشته بود،محمد چند تا تلنگر به اتاق مهدی زد که مثل برق آمد به سراغ مهرداد و هر دو رفتند توی حیاط با زری رفتیم پشت حصیر سر سرا.مرتضی چند ضربه به در اتاق پوریا.پوریا پنجره اتاقش را باز کرد و وحشت زده آن را بست.محمد و مهدی با عصبانیت دور حوض میچرخیدند و منتظر پوریا بودند.مرتضی مجبور شد در خانه عمه منصوره را بزند.در که باز شد رفت داخل و چند دقیقه بد با پوریا آمد بیرون.یقه پوریا را گرفته بود و کشان کشان به سمت زیر زمین میبرد.محمد و مهدی پشت سرش رفتند زیر زمین.مهرداد دوید سمت عمه و گفت:عمه نظر بچههات دخالت کنن.
عمه،مضطرب و نگران جلوی پژمان و پویا را گرفت و فریاد زد
(اینجا چه خبره؟پوریا رو کجا میبرین؟باقر،عزیز جان...!))

سر و صدای زد و خورد توی زیر زمین وحشتناک بود.کتک کاری تا بد از ورود باقر به زیر زمین ادامه داشت.از زری پرسیدم
(تو خبر داری تو زیر زمین داره چه اتفاقی میافته؟))

_آره،بچهها دارن فک پوریا رو پیاده میکنن.
رنگم پرید.با لکنت گفتم
(الان میکشنش.))

_به جهنم دلت به حال اون کثافت میسوزه؟
پا در میانی باقر هم نتیجه نداد،که پایه چشم خودش هم مثل بادمجان سیاه شد.به جز پوریا،بقیه پسرها نفس نفس زنان از پلههای زیر زمین بالا آمدند.چشم عمه به پلهها بود که با صدای ناله پوریا قش کرد.عزیز که از سر و صدا آماده بود به شاه نشین فریاد کشید
(زهره خانوم دستت درد نکنه با این دو تا قول چماقی که پروروندی.آقا بزرگ تو راهه،برو تن پسرها تو چرب کن.))

زن عمو زهره،همان تور که زیر بغل پوریا را گرفته بود ،محمد را صدا زد.محمد به عزیز نزدیک شد و گفت
(عزیز جان،عصبانیت برای شما خوب نیست.))

عزیز غضب الود نگاهش کرد.محمد خم شد و دست عزیز را بوسید و گفت
(میشه چند دقیقه بریم شاه نشین؟))

افسانه و پروانه داشتند زار میزدند و چشم از پوریا بر نمیداشتند که وسعت حیاط ولو شده بود.محمد آمد توی ایوان،لب نرده تکیه داد و گفت
(خانومها گریه نکنید.ارایشتون پاک میشه.))

بد آرام وارد ساختمان شد.افسانه و پروانه داشتند جیغ و داد میکردند که عزیز آمد توی ایوان فریاد زد
(برین اتاقتون پتیاره ها.))

عمه طاهره با عصبانیت گفت
(عزیز ،شما حق ندارید به دخترهای من توهین کنین.))

فصل ۷:قسمت ششم
عمه منصوره در حالیکه کف حیاط نشسته بود و سر پوریا روی زانویش بود فریاد کشید
(معلوم نیست چی گفت که عزیزمو از این رو به اون رو کرد.))

همه برگشتند داخل ساختمان ها.عمه منصوره پوریا را بلند کرد و در حال بالا رفتن از پلها خط و نشان کشید
(زهره،این بچه هایی که تو تربیت کردی از این بهتر در نمئان!بذار آقا بزرگ پا شو بذاره خونه،یه آشی واسه همتون بپزم که یه وجب روغن کرمون شاهی روش باشه.))

از آن روز به بد اختلافات بیشتر شد.همه به هم چپ چپ نگاه میکردند و روابط گرم و صمیمانه نبود.مادرم تنها بود و هیچ کس حوصله نداشت به درد و دلهایش گوش کند.تنها کسی که پا به پایش گریه میکرد من بودم.مهدی از وضعیت پیش آماده انقدر پریشان بود که از اتاقش بیرون نمیآمد.خود کشی پریسا همه برنامه ها را به هم ریخت.
از روزی که آقا بزرگ برای پسرها خط و نشان کشید،هیچ کدام جرات نمیکردند توی حیاط آفتابی شوند غیر از محمد که دائم دور و بر مهدی میپلکید که شاید از افسرده گیش کم شود.مادر حوصله کار کردن نداشت.مهرداد همیشه عصبی بود و من و زری ستم کش خانواده بودیم.برای چهلم پریسا مراسم نگرفتیم.جواهر مخفیانه یک بشقاب حلوا توی آشپزخانه عمو رحیم پخت که بویش به مشام آقا بزرگ نرسد.آقا بزرگ گریه کردن مادر را هم ممنوع کرده بود.بی سر و صدا و بی خبر رفتیم سر خاک و برگشتیم.
اواخر شب بود که آقا بزرگ فرستاد دنبال پدرم.دلم شور افتاد.زری مثل همیشه جور کش تنهایم بود.پدر که رفت هر دو رفتیم لب ایوان.محمد از شدت نگرانی داشت دور حوض قدم میزد.او تنها دلگرمی من در آن زندان غم انگیز بود.جلسه که تمام شد،محمد شتاب زده رفت داخل ساختمان و زری هم بدون خداحافظی غیبش زد.رفتار مشکوکشان هر لحظه نگران ترم میکرد.وارد خانه که شدم پشت سرم پدرم اما تو.نگاهی به چشمهای پرسشگرم کرد،سر تکان داد و رفت اتاق مادر.کنجکاو شدم.خزیدم پشت اتاق و گوش ایستادم از این کار پست متنفر بودم،ولی چارهای نبود،باید میفهمیدم موضوع از چه قراره.
وقوع حوادث غم انگیز را ز پیش حدس زده بودم.صدای نالههای مادر به فریاد تبدیل شد،به توری که پچ پچ پدر در آن گم شده بود.گیج شدم.صدای محمد که از دیوار عبور کرد،مرا بی اندازه ترساند،انگار با مرتضی درگیر شده بود.صدای زن عمو زهره و عمو منصور توی فریاد زد و خورد دو برادر گم شده بود.
محمد فریاد کشید
(اون پیرمرد حق نداره واسه زندگی ما تصمیم بگیره.))

مرتضی با خشم و نفرت گفت
(تو خفه شو!رو حرف بزرگ ترحا حرف نزن.))

صدای گریه زن عمو افراد خانواده را پشت پنجرهها کشند.سراسیمه رفتم پشت حصیر سر سرا.محمد داشت پا برهنه میدوید سمت شاه نشین.هم همه افتاد توی ساختمان ها.صدای فریاد محمد از همه بلند تر بود.افراد خانواده همگی هجوم بردند به شاه نشین تا جلوی محمد را بگیرند.محمد فریاد میکشید و آقا بزرگ را تهدید میکرد.آقا بزرگ سکوت کرده بود.هیچ کس جلو دار محمد نبود و او آن شب هرچه هر داشت همه را یکجا نثار آقا بزرگ کرد.محمد بر آشفته از شاه نشین بیرون آمد.انگار هنوز همه حرفهایش را نزده بود.میلرزید و فریاد میکشید
(یک بار برای همیشه روشنت کردم پیرمرد.اگه این بد بختها ملاحظه موی سفید تورو کردن،خیال نکن کسی زورش به تو نمیرسه.من زیر بر زور گویی هیچ کس نمیرم.میخوای بیرونم کنی؟ میرم مهم نیست.جلوی همه میگم که پریا مال منه ،هیچ کس حق نداره اسمشو بیاره!نه برادرم،نه کس دیگه.))

صدای عصای آقا بزرگ آمد که داشت به ایوان شاه نشین نزدیک میشد.به قدمهای تند و نفس نفس زدنهای محمد نگاه میکرد و رنگ به رو نداشت.محمد در مقابلش ایستاد و خیره شد به چشم هایش.((خیال کردی کی هستی؟حکم متلق؟مستبد؟به چه حقی برای همه تصمیم میگیری؟میخوای همه مثل گوسفند دنباله روی تصمیمهای مسخره تو باشند؟تا کی آقا بزرگ؟چند ساله خوابی؟چشماتو باز کن و دور و برتو نگاه کن.خیال میکنی چند سال دیگه زنده میمونی؟))

ویرایش توسط گمشده.. : 05-18-2012 در ساعت 06:07 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از گمشده.. به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید