نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بی تاب بودم و منتظر که آهنگی ملایم تر و پر شور تر نواخت.سرم را تکیه دادم به دیوار.وجودم یکپارچه عشق و دلباخته گی بود و از اینکه نمیتوانستم رو در رو نگاهش کنم درد میکشیدم.دردی جانکاه و لذت بخش که به احساسم عمیقا ضربه میزد.حس بودن با او در زیر یک سقف، جایی که کسی به جز من نبود گرمم میکرد.یاد نگاههای پر رمز و راز و صبوری همیشگی و مهربانیش در ذهنم پیچید و طوفانی عظیم در دلم به پا کرد.زیر زمین تاریک و نموری که همیشه مرا میترساند به برکت عشق و محبت او و حضورش،به چلچراقی روشنی بخش آذین شده بود.
[font=]سحر نزدیک میشد و من غم جدا شدن داشتم.مجبور بودم پیش از آنکه حضورم را حس کند،از پلهها بالا بروم.به سختی بلند شدم و پلههای نمناک را یکی یکی بالا رفتم.بدنم سنگین بود،انگار کوه خراب شده بود روی سرم.با رخوت خزیدم توی پشه بند که صدای شلپ شلپ آب آمد.از پشه بند بیرون آمدم و رفتم لب بام.محمد نشسته بود لب حوض و داشت وضو میگرفت.سنگینی نگاهم چشمهایش را به آسمان کشید،به سرعت سرم را عقب کشیدم و رفتم توی پشه بندم.محمد در زیر سقف آسمان سجاده پهن کرد و نماز صبح را به جا آورد.بی اراده بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و با عجله از پلهها پایین رفتم.باید نماز میخواندم.رفتار او به اعمالم پیوند خورده بود.باید نماز میخواندم.حس کردم لب پشت بام ایستاده و دارد نگاهم میکند.مشتاقانه سرم را بالا بردم،هیچکس لب پشت بام نبود!خواب زده شده بودم.رفتم سر کتابهای محمد.زری که همیشه زودتر از من بیدار میشد،وقتی چراغ اتاقم را روشن دید،در نزده آمد تو و سیلی محکمی به خودش زد.پرسیدم(دیوونه شودی زری؟چرا خودت رو میزنی؟))[/font]
[font=]در حالی که چشمهایش همچون چشمهای وزغ داشت بیرون میزد گفت(تو و این وقت صبح بیدار شدن؟خیال کردم دارم خواب میبینم.))[/font]
[font=]_بد از نماز خوابم نبرد.[/font]
[font=]_چه خوب!چند ساله نماز صبح نخوندی؟یادت بود تسبیحات اربئعه نداره؟[/font]
[font=]_زری تو واقعا خوب بلدی ادمو کلافه کنی.[/font]
[font=]_میخوای برم؟[/font]
[font=]_نه بشین.[/font]
[font=]صبحونه درست کردی؟[/font]
[font=]من هیچوقت اشتهای صبحونه خوردن ندارم.وقتی بیدار میشم که ناهار بخورم.اگه هوس کردی برو سماور رو روشن کن.[/font]
[font=]به آشپزخانه رفت.آنقدر سر و صدا کرد که از خیر کتاب خواندن گذشتم.ساعت اتاقم نشان میداد،وقت رفتن محمد است.اولین روزی بود که بیدار بودم و پیش از رفتن میتوانستم ببینمش.رفتم پشت حصیر، حیاط خلوت بود.صدای خداحافظی کردنش را شنیدم،نفسم بند آمد.تصویر نیم رخ و بد پشت سرش که آرام قدم بر میداشت و دور میشد بیتابم کرد.سرم به جهتی که حرکت میکرد برگشته بود که زری را دیدم.پشتم ایستاده بود و همهٔ حرکاتم را نگاه میکرد.به روی خدا نیاوردم.راه افتادم بروم سمت اتاقم که پرسید(پریا چته؟خیلی ساکتی!))[/font]
[font=]صدایم بی اراده تغییر کرده بود.سعی میکردم نگاهش نکنم و خونسرد باشم.حس آشکار شدن رازم گیجم کرده بود،به طوری که قدرت تصمیم گیری نداشتم.سکوت کردم.پرسید(سوالام جواب نداشت؟))[/font]
[font=]پرسشهای پی در پی و ناتوانیم در تصمیم گیری و تسلط بر خود کلافهام کرده بود.بدون اینکه بفهمم چرا سرش داد کشیدم(چی میگی زری؟صبح زود اومدی اینجا و با کفش میخ دار روی اعصابم راه میری که چی؟مگه خودت خونه زندگی نداری؟یه روز بذار استراحت کنم.اصلا امروز حوصله حرف زدن ندارم.میفهمی؟))[/font]
[font=]زری مات و متحیر نگاهم کرد.چشماش هر لحظه براق تر میشد.آنقدر غرور داشت که تا پیش از آن روز گمان نمیکردم بلد باشد گریه کند.چنین رفتاری از او بعید بود.تا آن روز هرگز با او حتی بلند حرف نزده بودم.[/font]
[font=]بغضش داشت میترکید که بلند شد و از ساختمان بیرون رفت.برگشتم اتاقم.دراز کشیدم روی تخت و سرم را فرو بردم توی بالشم.از رفتاری که با زری کرده بودم احساس شرمندگی میکردم.گریه امانم نمیداد.حرص جای دیگر را سر او خالی کرده بودم،موجود پاک و مهربانی که هرگز آزارم نداده بود،کسی که با محمد من در زیر یک سقف نفس میکشید.صد بر خودم را لعنت کردم.مادر چند بر آمد و از لایه در نگاهم کرد،خودم را به خواب زدم.تصور کرده بود که من سماور را روشن کرده ام.وقتی چای دم کشید،آمد چند ضربه به در زد و گفت(حالا که زحمت کشیدی و سماور رو روشن کردی،امروز بیا با ما صبحونه بخور،هنوز بابات نرفته.)) [/font]
[font=]کمی آرایش کردم و رفتم سر میز صبحانه.سر میز پدر نگاه مشکوکی به من کرد و گفت(به به،خانوم خوشگله،چه سعادتی که امروز چشمم به جمال شما روشن میشه.شنیدم که چای امروز حاصل صبح زود بیدار شدن شماست!))[/font]
[font=]مادر چای آورده و گذشته بود روی میز.پا شدم و گفتم(امروز میخوام با زری چای بخورم .سماور رو زری روشن کرد.))[/font]
[font=]_پاس خودش کجا رفت؟[/font]
[font=]_رفت خونشون.[/font]
[font=]مادر به پدر نگاهی زیر چشمی کرد و گفت(پریا،یه وقت زری رو نرنجونی که خیلی دختر خوبیه.))[/font]
[font=]بغضم داشت میترکید.پا شدم و از ساختمان بیرون رفتم.دم در خانه عمو منصور مرتضی داشت کفش میپوشید.نگاه وقیهش مثل همیشه حالم را بهم زد،گستاخ و پر رو دست به کمر زد و خیره نگاهم کرد.از کنارش رد شدم،بدون اینکه سلام کنم.غر غر کرد و گفت: علیک سلام طلبکار.[/font]
[font=]عمو و زن عمو از دیدنم خوشال شدند.عمو دست گردنم انداخت و صورتم را بوسید.زن عمو لبخند زد و پرسید(چه عجب عروسکم؟آفتاب از کدوم طرف در اومده!))[/font]
[font=]لبخندم بیشتر شبیه گریه بغض الود بود.دلم میخواست یک روز که محمد خانه بود حجب و هایا را کنار میگذاشتم و میآمدم،نه روزی که او نبود و زری هم از دستم ناراحت بود.بدون اینکه در بزنم،وارد اتاق زری شدم.بر روی تختش ممرو افتاده بود،ولی گریه نمیکرد.صدای باز و بسته شدن در را شینید،اما به روی خودش نیاورد.لب تخت نشستم و زدم زیر گریه پرسید(چرا گریه میکنی دیوونه؟))[/font]
[font=]لحن صدایش عوض هسده بود.معلوم بود دور از چش دیگران کلی گریه کرده بود.سر بلند کرد و آهسته گفت(در رو ببند پریا.))[/font]
[font=]پا شدم در را بستم و نشستم کنارش.نگاهمن به هم گره خورد و بعد دستهایمان باز شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.سرم لغزید به روی سینه آاش.نوازشم کرد.انگار میخواست همه غمی دلم را یکجا بگیرد.گریه میکرد و دلداریم میداد.لا به لای حرفهایش فهمیدم که همه چیز را میداند.از خجالت داشتم آب میشدم.دلم نمیخواست که بداند که از عشق برادرش دارم پر پر میزنم.دستمال کاغذی به دستم داد و گفت.((بسه دیگه،آن قدر گریه نکن چشات ورم میکنه.))[/font]
[font=]_زری من خیلی احمقم،یه روز مثل تو که صبح زود بیدار شدم،اونقدر سگ شدم که اول از همه پاچه تو رو گرفتم.[/font]
[font=]_عیب نداره.خوب شد پرت به پر غریبه نگرفت.[/font]
[font=]_آخه تو چه گناهی کردی که باید ستم کش من باشی.[/font]
[font=]_دوستی به چه دردی میخوره؟حالا اینقدر آبغوره نگیر.[/font]
[font=]_دلم داره میترکه.باید گریه کنم.[/font]
[font=]_کاشکی اجازه میدادن بریم یه زیرتگاهی،سر قبر کسی که حسابی گریه کنیم و عقده همون خالی بشه.[/font]
[font=]_مگه تو هم غم داری؟[/font]
[font=]_من غم تو و محمد رو دارم دیوونه.نگران شما دو تا هستم.[/font]
[font=]اسم محمد که آمد،تنم لرزید.تظاهر کردن فایده نداشت.زری آنقدر زرنگ بود که خیلی وقت پیش رازم را فهمیده بود.زل زدم به فرش اتاق و شر شر اشک ریختم که گفت(الان دماغت قرمز میشه و محمد معترض میاد سراغ من.))[/font]
[font=]خندهام گرفت.دلم از حرفهای زری بیقرار شده بود.نگاهم به نگاهش افتاد که گرم تر از همیشه بود.پرسید(آهنگ دیشب قشنگ بود؟))[/font]
[font=]خشکم زد.زری از کجا میدانست شب گذشته تا صبح توی زیر زمین بودم؟حتما محمد فهمیده و به او گفته بود.مات زده داشتم نگاهش میکردم که گفت(محمد بوی تو رو از یک فرسخی میشناسه.داداشم باهوشه.پشه اون طرف دنیا بپره محمد میفهمه.))
________________________________________
فصل ۳-قسمت آخر:[/font]
[font=]از خجالت داشتم آب میشودم،با لکنت پرسیدم(چی میگی زری؟از حرفهات سر در نمیارم!))[/font]
[font=]نگاهی مرموز به چشمهایم کرد و گفت(آره جون عمت.))[/font]
[font=]سرم به زیر افتاد و اشکم خشکید.زری پرسید(حالا چرا انقدر ناراحتی؟خلاف که نکردی.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلی مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))[/font]
[font=]دستم رو شده بود.گفتم(من فقط از روی کنجکاوی رفتم زیر زمین.))[/font]
[font=]_بپا کنجکاوی کار دستت نده عزیزم!تا همین جاش هم زیادی غرق شودین.یادتون باشه که پدر سالار زندهست![/font]
[font=]از اینکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت میبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،همیشه شیرین تر از دوست داشتن بود.نمیدانستم زری خودش به احساس من پی برده یا محمد حرفی زده بود.اعصابم به کلی به هم ریخت.دلم میخواست بیشتر بدانم.از محمد و میزان نزدیک بودنش به زری،از احساسی که به من داشت.آیا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟یا آابروی من پیش زری رفته بود؟[/font]
[font=]شک و تردید داشت خفهام میکرد که زری پرسید(تو فکر چی هستی؟میخوای چی کار کنی؟))[/font]
[font=]_چطور؟[/font]
[font=]_یعنی هر شب میخوای بری توی زیر زمین؟[/font]
[font=]رنگم پرید.بدنم یخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زری گفته بود؟این پرسش باعث شد سرم یک مرتبه درد بگیرد.زری به لبهایم که هر لحظه بی رنگ تر میشد،خیره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسید(خودت میدونی چه آتیشی به پا کردی؟))[/font]
[font=]_چه آتیشی؟مگه من چیکار کردم؟[/font]
[font=]_راه پیدا کردن به دل محمد کار آسونی نیست.خیلی مغروره.[/font]
[font=]دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صمیمی،بی اختیار لبخندی کم رنگ بر لبهایم نشسته بود که زری را هر لحظه عصبی تر میکرد.پرسیدم(زری،تو از کجا میدونی که محمد...))[/font]
[font=]قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پایین و چشمهایم چرخ میزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font]
[font=]زری نفس عمیق کشید و گفت(یه عمر دارم باهاش زندگی میکنم مثل کف دستم میشناسمش.از حرکاتش میفهمم که پاک به هم ریخته.))[/font]
[font=]_پس مثل همیشه رو حدس و گمان اظهار نظر میکنی؟[/font]
[font=]_محمد زیاد حرف نمیزانه،موضوع زیر زمین رفتن تو رو خودم فهمیدم،میدونی که من صبحها زود بیدار میشم.[/font]
[font=]نفس راحتی کشیدم.چشمهای زری با نگرانی به من دوخته شده بود و من غرق در تردید و ابهام بودم که گفت(خیال نکن فقط نگران محمد هستم پریا،برای هر دو تاتون میترسم.محمد خیلی صبوره،مرده،طاقت داره، ولی تو...با این روحیه لطیف ضربه میخوری.))[/font]
[font=]از زری دل نمیکندم.دلم میخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنیای من محمد بود و آن روز که فهمیدم او هم به فکر من است،برای یک عمر زندگی انرژی گرفتم.صدای زن عمو که ما را برای خوردن چای دعوت میکرد رشته افکارم را از هم گسیخت.پا شدیم و رفتیم آشپزخانه.[/font]
[font=]چای را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسید :کجا؟[/font]
[font=]زری گفت:دیشب کم خوابیده...برو استراحت کن پریا.[/font]
[font=]برگشتم به اتاقم.برای بقیه روزهای کسل کننده تابستان برنامهای به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع میشد و چشم انتظاری که بیاید و از حیاط رد شود.زندگی پر از حسرتم به زجر کشیدن دائم بیشتر شبیه بود تا عاشقانه زیستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر میشودم.من پریشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار میزد و صبح زود از حیاط رد میشد و نیم نگاهی به پنجره اتاق میانداخت و دلم را به هر طرف میخواست ،میکشید.از روزی که فهمیدم دوستم دارد غمم بیشتر شد.بی خبری داشت جایش را با آگاهی عوض میکرد.هر چه بزرگ تر میشودم و سنم بالا میرفت بیشتر رنج میبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم میفهمیدم که دنیای بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید