نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۳-۱:
رد عاشقی،روزهای گرم و طولانی تابستان را ملال انگیز و شبهایش را خفقان آور کرده بود.زمان دیر میگذشت و من،چشم انتظار حادثهای شیرین،دقایق را پشت سر هم ردیف میکردم تا رخدادی نامنتظر من و محمد را به هم نزدیک کند.بهانه جویی و بی حوصله بودنم عزیز را مشکوک کرده بود.نیمی از تابستان به گلدوزی و سرمه دوزی و آیینه کاری و قلاب بافی و نقش مروارید و کارهای دستی دیگر گذشت که در عهد بوق هم کسی تن به یاد گرفتنش نمیداد.در حالی که دستهایم طاول میزد و از انگشتانم خون میچکید،عزیز بالای سرم میایستاد تا از زیر کر در نروم و آن سال دیپلم کر دستی در فرمهای مختلف را از دانشگاه عزیز گرفتم.در حالی که زری به کتابهایی که خوانده بود میبالید،عزیز بقچه کارهای دستی را آورد و نشانش داد.
زری سر تکان داد و زیر لب گفت:با طناب عزیز آخرش میری ته چاه و از یک خیاط خونه درب و داغون سر در میآری بیچاره.
عزیز یکی یکی بقچها را نشان میداد و از کارم تعریف میکرد و زری قر میزد که:حیف از وقت.
از نظر او تابستان من هدر رفته بود،اما لبخند شیرین و رضایت عزیز بهترین پاداش برای من بود.درک احساس بزرگترها کر آسانی نبود و هرچه بزرگتر میشودم ،تفاوت فکری افراد را بیشتر حس میکردم.دو جبهیی بودن جو حاکم بر خانه کم کم داشت خودش را نشان میداد که در گذشته متوجه آن نبودام.یک جبهه مادر بزرگ بود و عمهها و جبهه دیگر معرکه مادرم و زن عموها که بیشتر وقتها پچ پچ مکرر عمهها به نتیجه میرسید و عزیز که از کوره در میرفت،پاپی عروسها میشد و درگیری لفظی مادرها،بی اراده،به مرافیعه بچهها میانجامید.تا آمدن آقا بزرگ،هر روز هفته در گیری بود و وقتی وارد خانه میشد آبها از آسیاب میافتاد.همه مردها در خانواده طلا چی مثل هم فکر میکردند و رفتارشان تفاوت چندانی نداشت،فقط تفاوت سنی بود که کوچکترها را به حرف شنوی از بزرگ ترها وا میداشت.
پریسا خواهرم،با اینکه تنها یک سال از من کوچکتر بود،همیشه به چشم کودک نگ اهش میکردم.تا روزی که،به طور اتفاقی ،توی حیاط خلوت دیدمش که مخفیانه داشت با پوریا صحبت میکرد.کنجکاو رفتارشان شدم.عصر بود و همه خواب بودند.بحث جدی آن دو کم کم داشت به دعوا میکشید.پوریا آرام حرف میزد،ولی پریسا بی اندازه عصبانی بود.صدای سرفه عمو منصور که در اتاق پیچید ،پوریا قیبش زد.پریسا با چهرهای بر آشفته و چشمانی اشک الود وارد ساختمان شد و یکسر به اتاقش رفت.حوادث مرموزی در حال رخ دادن بود و من کور و کر از عشق محمد ،از همه جا بیخبر بودم.پوریا پسر خون گرم و مودبی بود ولی باورم نمیشد با پریسا سر و سری داشته باشد.هرگز تصورش را نمیکردم که پریسا آن قدر دست و پا داشته باشد که با پوریا ارتباط بر قرار کند و من که داشتم از عشق محمد میسوختم و تا حدودی میدانستم که او هم دوستم دارد،جرات یک نگاه کردن معمولی را هم نداشتم.از خودم و پخمگی ای که از کودکی همراهم بود و هنوز هم دست از سرم بر ناداشته بود،بدم آمد.یک لحظه تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که محمد را ببینم،به بهانه درس پرسیدن سوال پیچش کنم،ولی این تصمیم مسخره خیلی زود از ذهنم پرید.حتئ حرف زدن معمولی با او دست پاچهام میکرد و صدایم میرزید،چه رسد به مدتی طولانی سوال و جواب کردن و احیانا رد و بدل شدن نگاههایی که به تور حتم تنم را میلرزاند و ابروریزی به بار میآورد.میان خودم و او دیوار بلندی میدیدم که هر چه دست دراز میکردم،با انگشتان مهربانش تماس پیدا نمیکردم.غرق افکار پریشان از کنار اتاق پریسا گذشتم.هق هق گریههایش اتاق را پر از غم کرده بود از بس نگران بودم در نزده وارد اتاق شدم.او بر تخت افتاده .سرش را توی بالش فرو برده بود و اشک میریخت.پرسیدم:چی شده پریسا؟یواشتر!الانه که همه بیدار بشن.لا به لایه گریه هایش فریاد زد:به جهنم که بیدار میشن .به درک.
لب تختش نشستم.موهایش آشفته و بر روی بالش ریخته بود.نوازشش کردم.((چرا درد دل نمیکنی عزیزم!من خواهرتم نه محرم که نیستم.)
_کدوم خواهر؟تو وقت فکر کردن به هیچ کس رو نداری.فکر و زکرت شده کتاب خوندن و شعر گفتن.اصلا تو کجایی پریا؟
خم شدم،سر و صورتش را بوسیدم.دستمال دستش دادم و گفتم:دماقتو بگیر و انقدر خودتو لوس نکن.من همیشه هستم.تویی که معلوم نیست کجایی

فصل ۳_۲:
بلند شد،بر روی تخت نشست و زل زد به چشمهایم(پریا،چرا فقد چشمهای تو سبزه؟))
خندهام گرفت.سوال مسخرهای کرده بود.گفتم(فعلا که اکثریت با شمهست.من یکی توی شماها تک افتادم خوبه که آقا بزرگ بیرونم نکرده!))
_تو همیشه متفاوت بودی،خوش به حالت،همه به تو توجه میکنن.
_تا حالا به رنگ چشمم فکر نکرده بودم.برای چی خیال میکنی من مورد توجه هستم پریسا؟شاید هیچ کس تا حالا مثل تو نگاهم نکرده باشه.چون خواهرمی،به نظرت بهتر از بقیه هستم.به نظر من هم تو بهتر از نوههای دیگه آقا بزرگ هستی.اصلا رنگ چشم و خوشگلی که نون و آب نمیشه.ارزش آدمها به طرز فکر و رفتارشونه،نه زیبایی ظاهری.
_خوب،تو همه را با هم داری.
سر گذشت روی سینهام و آرام گریه کرد.لرزش بدنش کلافه کننده بود.هنوز حرف نزده بود و من منتظر بودم خودش به حرف بیاید و درد دل کند.هر چه گریه میکرد اقدههایش خالی نمیشد.غصه او غصه من شد.
_بسه دیگه پریسا دلم گرفت.غروب تابستون همین جوریش هم دق میآره،تو هم که همش آبغوره میگیری.
_دست خودم نیست.غصه داغونم کرده.
_آخه تو چته دختر؟کشتیهات غرق شده؟
_تو نمیتونی بفهمی پریا.نمیدونی چقدر غصه دارم.
_پریسا،دلمو شور اندختی یک کلمه بگو چه مرگته،تا سکته نکردم.با کسی حرفت سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش چرخ میزد روی گلهای ملافه.دست زیر چانه آاش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.توی چشمهایش زل زدم و گفتم(این همه اضطراب و دلواپسی مریضت میکنه.حرف بزن،بگو با پوریا سر چی بحث میکردی؟))
اشکاش خشک شده و نگاهش سرد بود.چانه آاش به لرزه افتاد و سرش سر خورد روی بازویم.آهسته گفت(دوستش دارم پریا.))
انگار وزنهای سنگین از دلم کنده شد و افتاد پایین.بدنم داغ شد.((خوب،طبیعی ه دیوونه.این احساسات توی سن تو کاملا ادعیه،به خصوص که پوریا پسر خوب و مودبیه.ولی از من به تو نصیحت،اون قدر دلبسته نشو که رنج ببری!))
از نصیحتی که به پریسا کردم خندهام گرفت.خودم درگیر بودم و هر لحظه آب میشودم و میسوختم و به او نصیحت میکردم که دلبسته نشو تا رنج نباری!پریسا دست بردار نبود.نفسش داشت تنگ میشد که پا شدم رفتم آشپزخانه و یک لیوان شربت خنک برای او آوردم.
_بخور حالت جا مید.عشق شدن که آبغوره گرفتن نداره.یه کم منطقی فکر کن.این عشق ممکنه کودکانه باشه البته منظورم این نیست که تو بچه هستی!ولی همیشه این حس اولین بارش کلافه کننده هست.احتمالا بدها هم اتفاق میافته که اگر به گذشته نگاه کنی از حالتهای مسخره امروزت خندت میگیره.حالا احساس اون به تو....
جملهام تمام نشده بود که احساس کردم بدنش یخ کرد.زیر لب گفت(مشکل همین جاست.))
دلم فرو ریخت.حالا میفهمیدم چرا طاقتش تمام شده بود.حرف توی حرف آوردم.((خیال میکنی سرنوشتمون دست خودمونه؟رئیس اون بالا نشسته و معلوم نیست چی برامون رقم زده.بهتره فکر و خیال عاشقی رو از سرت دور کنی.من و تو و هیچکدوم از نوههای آقا بزرگ حق _همین که میدونم دوستم نداره رنج میکشم.میدونم عاشقه،ولی اون دختر خوشبخت کیه!معلوم نیست.
حالا از کجا معلوم که آقا بزرگ شما دو تا رو برای هم در نظر نگرفته باشه؟
_گور پدر آقا بزرگ.
ددست گذاشتم رو لبهاش.((خجالت بکش پریسا.آقا بزرگ به گردن همه ما حق داره.همه تسمیماتش حساب شدست.حتما بهتر از من و تو میدونه چطور نوه هاشو باهم جفت و جور کنه.))
بر روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف.گریه نمیکرد.انگار چشمه اشکش خشک شده بود،اما هنوز دلش باز نشده بود.آهسته پرسید(پریا،اگه آقا بزرگ دستور بده تو با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری قبول میکنی؟))
دلم از سوالش لرزید.فکر اینکه کسی به جز محمد نوازشم کند،رئعشه بر اندامم انداخت.برای من همه مردهای دنیا غریبه بودند به جز محمد.او را تنها محرم زندگیم میدانستم که اجازه داشت لمسم کند و در آغوشم بگیرد.
پریسا مشکوک به چشمهایم خیره شد و پرسید:چرا ساکتی؟جواب بده!
آه،نمیدونم چی بگم پریسا.تا حالا به این موضوع فکر نکردم.هنوز که اتفاقی نیفتاده...بهتره نگران نباشیم و صبورانه منتظر آینده باشیم.از صدای دندانهایش که به هم میسایید چندشم شد.با حرص گفت:امیدوارم زودتر بمیره تا هر کس، هر کاری دلش میخواد بکنه.مگه من خودم آدم نیستم که یه پیرمرد برام تصمیم بگیره!از اطاقاش زدم بیرون حال عجیبی داشتم،دلم داشت میترکید.احساس پریسا را بهتر از خودش درک میکردم.عاشق شده بود ولی بد بختی اینجا بود که سر پوریا هم جای دیگری گرم بود.هم برای پریسا دلم میسوخت،و هم از این اطمینان که محمد دوستم دارد ،آرامش داشتم.گر چه هنوز اقرار نکرده بود،ظاهر امر نشان میداد که او هم بی توجه به من نیست.

[font=]شب هنگام بی خوابی به سرم زد.عشق تا از همیشه بودم.از پشه بند بیرون آمدم و خیره شدم به آسمان.غرق در فکر محمد،شعری را زم زمه میکردم که صدای پایی را شنیدم.پا شدم،رفتم سمت پشت بام عمو منصور سرک کشیدم و دیدم رخت خواب محمد خالی است.نزدیک شدم به لب پشت بام صدا از زیر زمین میآمد.پا برهنه از پلهها پایین رفتم.صدای تار در تاریکی زیر زمین قوقا کرده بود.حدس زدم محمد در حال تمرین کردن است.تاریکی پر رمز و راز زیر زمین و صوت دل انگیز موسیقی و حس اینکه محمد دارد مینوازد ،بی طاقتم کرد.پورچین پورچین به زیر زمین نزدیک شدم و روی اولین پله نشستم.صدا لحظهای کوتاه قطع شد.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید