نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲-۳

:



تا شب ،کنجکاو دعوت عزیز بودم و دلم هزار راه رفت.همیشه گردهمایی بزرگترها،کار دست کوچکترها داده بود،اما اینبار فرق میکرد.موضوع را نمیشد پیش بینی کرد،ولی یک مورد خوشحال کننده داشت و آن هم دیدار محمد بود.ها روز و هر لحظه که میگذشت وابستگیم به محمد بیشتر میشد،اما دلتنگی مرموزی رنجم میددکه از لحظههایم لذت نمیبردم.کتابهای تر و تمیز محمد تا شب سر گرمم کرد به طوری که نفهمیدم وقت رفتن به شاه نشین شده بود.زری وارد اتاقم شد و پرسید(حاضری؟بریم؟


))
_

مگه ساعت چنده؟
لبخند روی لبهای زری خشکید.((یعنی تو کنجکاو نیستی ببینی امشب چه خبره؟ای کلک

!))


نزدیک آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم.رفتم سراغ کمد لباسهایم که زری فریاد کشی:بیا بریم تا عزیز جلسه رو شروع نکرده


.
_

صبر کن لباسها مو عوض کنم

.
_

خیال کردی مهمونی وزیر درباره؟
با همان سر و وضع آشفته رفتم اتاق عزیز.به محض ورود ،محمد سرش را از پشت کتاب نیمه باز بالا آورد و نگاهی گذرا به من انداخت.دلم گرفت.نگاهی که آماده کرده بودم تحویلش بعدهام،بر روی لبهام خشکید.مرتضی کنج شاه نشین نشسته بود که همه را زیر نظر داشته باشد،درست مثل آقا بزرگ.لبخند نیمه کارام را دید و تا رد نگهم را گرفت که به محمد ختم میشد،چشمهای محمد پشت کتاب مخفی شده بود

.


سخنرانی عزیز با ورود من و زری که دیر تر از همه رفته بودیم،شروع شد(پسرهای خوب،دخترهای گلم.من برای شما نوههای خوبم از مکه تسبیح آورده بودم که نگه داشتم تا عقل ررس بشین


.))


صندوقی که سالها در کنار اتاق عزیز قرار داشت و کنجکاوی همه را تحریک کرده بود،اکنون در کنار دستش بود.درش را باز کرد و سیزده تسبیح در آورد.هشت تسبیح شاه مقصود برای پسرهکه تیرهترین آنها را محمد برداشت و پنج تسبیح عقیق برای دخترها که روشن ترینش نصیب من شد.عزیز از انتخاب محمد تعجب کرد و پرسید:محمد تو به سبز تیره انقدر علاقه داشتی و من نمیدونستم.ارزش شاه مقصود به روشن بودنشه


.


محمد بی اختیار زل زد به چشمهای من و سپس نگاه آاش لغزید به خطوط کتاب.لبخند مشکوک زری،مرتضی را که در همه مدت چشم از من بر نداشته بود عصبی کرد


.


عزیز صدا زد:پریای قشنگم،قربون چشمای سبزت برم،بیا جلو ببینم تو کدومو بر داشتی


.


تسبیح من روشن بود و به عسلی میزد.محمد کنجکاو به من خیره شد و مرتضی که کاملا عصبانی شده بود نگاهی عجیب کرد.مدت کوتاهی هر دو به هم خیره شدند.مرتضی بلند شد و از شاه نشین بیرون رفت.نفس راحتی کشیدم و تسبیهم را توی جیبم گذشتم.محمد تسبیح خود را دوره مچ دستش پیچید.کتابش را بست و عزیز را بوسید:مرسی عزیز جون خیلی عالی بود ،مخصوصا که رنگش تیرهست


.


لبخند محمد دلم را لرزاند.هر نگاه که به تسبیح میکرد یک نگاه هم به چشمهای من میانداخت.آن شب تا سبهز این پهلو به آب پهلو غلت زدم و با خودم کلنجار رفتم.دلم میخواست تسبیح محمد را از نزدیک ببینم و با چشمهای خودم مقایسه کنم.راستی که چه حال و هوای خوبی بود،مستی عشق و دست و پا زدن در دلواپسی روزها و شبهای گرم تابستان که من و او در زیر سقف آسمان ،جدا از هم،غرق در فکر یکدیگر بودیم.سپیده دمیده ولی هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که زری از دیوار میان پشت بامها سرکا کشید و پرید این طرف.از بالای پشه بند چشمهای خشمگینش مسخره به نظر میرسید.((دختر پاشو نمازتو بخون الانه که آفتاب بزنه


.))


صدای جیغ و داد و شوخی کردنش همه را از خواب بیدار کرد.من که بیخوابی شب گذشته کلافهام کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشتم،با دلخوری پرسیدم:شد یه روز تو دیرتر از بقیه بیدار بشی؟



_


من روز رو از دست نمیدم.شب راحت میخوابم و صبح زود بیدار میشم،درست مثل پرنده ها

.
_

آخه زری من بلند شم چیکار کنم؟


_


کتابها رو خوندی؟
در حال جم کردن رختخوابم یاد روز گذشته افتادم و پرسیدم:راستی محمد ناراحت نشد؟
اول مثل سگ شد،بد که فهمید کتابها رو دادم به تو،رفت اتاقش و پنج تا کتاب دیگه آورد و گفت :اینا به درد پریا میخوره

.
_

اوردیشون؟


_


بردم گذاشتم تو اتاقت

.
_

تو چه ساعتی بیدار شدی که این همه کار کردی؟
محکم زد پشتم((خاک تو سرت که خیال میکنی کتاب آوردن و بردن وقت میگیره!دیگه نمازم که نمیخونی!شودی بی دین لا مذهب

.))




یک سر رفتم توی اتاقم.کتابهایی که محمد داده بود همه در مورد شعر و دبیت بود.به محض باز کردن یکی از کتابها شاخه گل سرخی از لای ورقهایش بیرون افتاد.چشمهایم را بستم و ساقهٔ گل سرخ را که محمد تیغهایش را کنده بود،لمس کردم.تا ظهر توی اتاقم شعر خواندم و به شاخه گل سرخ خیره شدم.زری به سراغم نیامد.خدا خدا کردم چند روزی نبینمش،از اینکه حس من و محمد با او اشکار شده بود،خجالت میکشیدم.شب بود که سایهای از پشت پنجره اتاقم رد شد.حیاط خلوت مثل همیشه نیمه تاریک بود.پا شدم،رفتم و از قاب پنجره کنجکاوانه خیره شدم به بیرون.اندام لاغر و استخوانی پوریا توی تاریکی حیاط خلوت متعجبم کرد.چطور این طرفها پیدایش شده بود،خدا میدانست!پوریا سن و سال خودم را داشت،ولی هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود.اورا به چشم بچه نگاه میکردم و خودم را بزرگ میشمردم.اطرافیانم را طور دیگری میدیدم.متفاوت با گذشته فکر میکردم و حس عجیبی نسبت به نگاهشن پیدا کرده بودم.همیشه تصور میکردم زیر فشار نگاه پسرهای بزرگ تر از خودم هستم،ولی هرگز به پوریا فکر نکرده بودم.محمد که در ظاهر رفتاری بی ایعتنا داشت و به من چندان توجهی نشان نمیداد،بیش از دیگران حساسم میکأد.دلم میخواست او هم با نگاه ستایشگرش به من خیره شود،که از این کار طفره میرفت.کارهای ضد و نقیضش اعصابم را به هم ریخته بود

.



رسیدن به سن بلوغ آغاز بد بختی و سر گردانی نوههای آقا بزرگ بود که در کنار هم بودیم و باید از هم دوری میکردیم.این کار،برای ما که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم بسیار مشکل بود.از سویی احساسات و از سوئ دیگر ممنویت رفت و آمدهای عادی خانوادگی مسخره به نظر میرسید،که اغلب این برنامه ریزیها بی نتیجه میماند و هر طور بود،پسر عمو،دختر عموها باهم رفت و آمد میکردند.دستور آقا بزرگ مبن بر حصیر کشیدن پشت همهٔ شیشهها ،فاجعهای تازه بود که باعث شده بود بچهها دائم پشت حصیر فضولی یکدیگر را کنند


.


زری که دختری منطقی بود، از هیچ یک از این برنامهها رنج نمیبرد و عین خیالش نبود،ولی من و پریسا از تصمیمات آقا بزرگ آزرده خاطر میشودیم.هرچه بچهها بزرگ تر میشدند،افراد خانواده از هم بیشتر فاصله میگرفتند.مرتضی،درست مثل آقا بزرگ رفتار حساب شده و مرموز داشت.از درس و مدرسه گریزان بود و پا جا پای آقا بزرگ گذشته بود،چه از نظر جم آوری مال و منال چه از نظر اخلاقی.هیچ کس نمیتوانست حدس بزند در زیر آن چهره آرام که بی صدا میاید و میرود و بر عکس دوران کودکی که همه از دستش به عذاب بودند،کار به کار کسی نداشت،چه میگذرد.سن محمد هر چه بالاتر میرفت احساساتی تر و پر شور تر میشد.با زری یک جان در دو قالب بودند و اخلاقشان شبیه هم بود


.


در گرده همایی های که خانوادگی اغلب روزهای تعطیل انجام میگرفت و هیچ کس جرات حرف زدن با جنس مخالف را نداشت،مرتضی سعی میکرد در کارهای خانه و انداختن سفره کمک کند و محمد در کناری مینشست و مطالعه میکرد.تعارض رفتار محمد توجه همهٔ دخترهای قوم و خویش را جلب کرده بود.پروانه که همیشه احساسات آاش از چشم دیگران پنهان بود،در لحظههایی که کسی توجه نداشت،نگاههایی گرم و سوزان به محمد میانداخت که از چشم من مخفی نمیماند.در پی آن نگاهها ،حسادتی شدید قلبم را میفشرد.هر چند محمد توجه خاصی به او نمیکرد،بی یتنایش به من اعصابم را پاک به هم ریخته بود.همیشه در رویهم او را تصور میکردم که به من نزدیک میشود و عشقش را یکباره ابراز مئدارد.تنها فکر کردن به او روحم را به آرامش میرساند.تا وقتی که در خانه بود،تنها نبودام و وقتی که نبود،انگار هیچکس را نداشتم.در دریایی از بی کسی دست و پا میزدم تا برگردد و آرامش یابم.دنیای من شده بود محمد.تردیدی نداشتم که خودش از آن همه سر سپردگی و شوریدگی من خبر ندارد


.


کم کم به رفتار پروانه حساس شدم، به ویژه که شبی از پشت حصیر دیدم.وقتی محمد از کنار حوض رد میشد،شتاب زده از پلههای خانه شان پایین آمد و الکی خودش را پرت کرد توی حیاط.محمد که،طبق معمول،چشم به روزنامه داشت و در تاریکی حیاط هم دست از خواندن بر نمیداشت،سرش را به سوئ صدا بر گرداند.به سرعت به سمت او رفت و زیر بغلش را گرفت.پروانه بلند شد و دیدم که برای لحظهای کوتاه نگاهشان به هم پیوند خورد.صدا نمیآمد،ولی معلوم بود پرسش و پاسخی میانشان رد و بدل شد که در نهایت هر دو خندیدند.پروانه همیشه میخواست جلب توجه کند و میدانست محمد آنقدر سر به زیر است که به اطرافش توجهی ندارد.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشودم.پروانه موفق شده بود لحظهای با محمد رو در رو شود و حتئ دستش را لمس کند.آن وقتمن،مثل هالوهای دست و پا چلفتی فقط بلد بودم آه بکشم و از پشت حصیر حسرت لحظهای کوتاه نگاه کردن به او را در دل بپرورانم.موضوع شک برانگیز،سایه عمه طاهره بود که پشت حصیر ایستاده بود و نگاهش میکرد.معلوم بود مادر و دختر با هم نقشه کشیده بودند.روز بعد وقتی ماجرا دوباره تکرار شد و محمد واکنشی نشان نداد،دلم خنک شد و خوشحال شدم.شب پیش از آن دلم میخواست جای پروانه بودم،و آن شب خیالم راحت بود،که اگر میمردم بهتر بود تا مثل او سنگ روی یخ میشودم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید