نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رمان در ولایت هوا (24)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل ششم


تا سر خيابان از کنار کوچه و دست به ديوار رفت. آتش هم روشن کرده بودند. مگر چندشنبه بود؟ چرا ديگر قوطي کمپوت توي آتش مي‌انداختند؟ چه صدايي هم مي‌کرد! فقط چند کيلو بادام خريد و يک روسري گرتي براي باجي. وقتي به در خانه‌اش رسيد، ديلاق را نديد. در هم بسته بود، اصلاً قفل بود. در را باز کرد. باجي هم داشت. فرخ‌لقا هميشه سه تا کليد درست مي‌کرد. رفته بودند. چنگهء پولهاش هم بود. يک بشقاب کوفته برنجي با يک مشت سبزي‌خوردن و دو تا نان سوخاري هم شامش بود. يک تکه کاغذ روزنامه به ديوار سنجاق شده بود که گوشه‌اش به خط شکسته نوشته بودند: «پولهات را ببر خرج همان گردن‌بلوريهات بکن که از شب تا صبح قربان صدقه‌شان مي‌روي.»

خط باجي بود. باز خدايي بود که دستش نمي‌لرزيد، اگر نه خود باجي هم نمي‌توانست بخواند. آخرش هم به جاي امضاء يک چيزي نوشته بود و خط زده بود، انگار نوشته باشند: مرتيکه.

ميرزا کوفته‌ها را خالي خورد، با چند پر سبزي، ريحان و تره. دندان تُربچه‌خوري که نداشت. جعفر هم آمد و به دنبالش آن‌همه جعفر با شکمهاي برآمده و گرد، کلاه صدارتي بر سر. بادامهاشان را مي‌گرفتند و مي‌رفتند. بعد هم خانم‌بزرگ آمد. چادر و روبنده‌اش را برداشت.

سر و صورتش خاک خالي بود. پيراهن آستين کوتاه پوشيده بود، اما يک چيزي مثل شال روي شکمش بسته بود. گفت: «مي‌بيني ميرزا، ما از دست اين مردهاي چشم‌چران چه مي‌کشيم؟ از پشت چادر هم انگار آدم را لخت مي‌بينند. خدا بيامرزد برادر حاتم طايي ما را که حکم کرده به ميان اينجاهامان يک چيزي ببنديم.»

به سينه و کفلش هم زد تا ميرزا درست بداند آنجاهاش کجاست. بعد هم يک کاسه دمرو کرد و رويش نشست. ميرزا يک مشت بادام ريخت توي دامنش تا لشکرش را بادام بدهد. همه هم چادر و چاقچور و روبنده داشتند، ذوزنقه‌هايي سر دار و پا دار که خط شانه ضلع کوچکترشان باشد. اما تا خانم‌بزرگ دست مي‌کرد تا باز يک بادام قلمي پيدا کند، توي دلشان را باز مي‌کردند و ميرزا مي‌ديد که آن زير و زير آن شال يا بقچهء چند دور پيچيده ميان آنجاهاشان همه پيراهن‌خواب آبي تن‌نما پوشيده‌اند و سينه‌ريزهاشان را انداخته‌اند روي دو تا ليموشان که قد ليموي عماني بودند.

نماز هم خواندند. جعفرش مکبّر شد. بعد رفتند، جز جعفرش که بارش را براي فردا مي‌بست. گفت، کاش ميرزا يک شهادت‌نامه مي‌نوشت که گردن‌بلوري را از راه به در کرده تا جعفر بتواند يک کنيز بخرد.

ميرزا گفت: «مگر ور نيفتاده؟»

«ساعت خواب، ارباب! مگر من نگفتم داريم؟ ما مثل شما احکاممان را سانسور نمي‌کنيم.»

ميرزا گفت: «کي سانسور کرده، مرد؟ چرا تو هم حرف اين اسماعيل را مي‌زني؟»

«خودم ديدم، ارباب، در همهء رسائل و شرايع تازه چاپ هرزا حرف غلام و کنيز است سه نقطه بود. مگر بد است؟ حکم عقل هم همين است. آدم يک ناني بهشان مي‌دهد. مي‌شود نوبتشان را هم رعايت نکرد. وقتي هم پير شدند بقچه‌شان را مي‌گذاريم زير بغلشان و مي‌گوييم به امان خدا. عزل هم مي‌شود کرد تا کور و کچلها زياد نشوند. ديگر چه مي‌خواهيم؟ برادر حاتم طايي‌مان فرموده است ...»

ميرزا گفت: «ببينم جعفر، راستي راستي کنيز داريد؟»

«گفتم که ارباب. برادر حاتم طايي‌مان فرموده است به صلاح است. دليلش را هم گفتم. شما هم مي‌توانيد. چرا بايد سانسور کنيد که امثال اسماعيل حرف برايتان درآورند؟ مثل همين احکام عقد موقت، صيغه و متعه که الحمدلله زاري کرديد و فحشا هم ديگر نداريد.»

ميرزا مي‌رفت و مي‌آمد، دست به دست مي‌ماليد. خوب، بودند، اما همه‌شان بيوه بودند. به مزاج ميرزا نمي‌ساختند. هر چه سنش بالاتر مي‌رفت بچه‌سالترهاش را مي‌پسنديد. به جعفرش که نمي‌توانست بگويد، بعدها شايد. حالا ديگر جعفرش دور برداشته بود و مي‌فرمود: «ما هم همين مشکلات امروز شما را داشتيم. تعداد مردهامان ـ حالا خودمانيم ـ بيشتر از زنها بود، سه به يک. تا يک زن از کنار گلهء مردها رد مي‌شد، همه با هم شافتک مي‌زدند. تا حکم شد که هر چه آلت تزاوز به حريم يا حلال ديگري باشد، ببرند. بريديم، با ساطور قصابي يا کارد زراحي يا حتي ارهء برقي. في‌المثل اگر مردي سر و گوشش مي‌زنبيد با ساطور مي‌بريديم؛ يا اگر کسي زبان‌درازي مي‌کرد، زبانش را کوتاه مي‌کرديم. به حکم سر سرخ سر سياه را مي‌دهد بر باد خيلي از سرها را گيوتين بريد. اين را خيلي وقت است که اختراع کرده‌ايم. اختراع مفيدي است. با طناب البته ارزانتر مي‌شود. با چند زرعش مي‌شود کار ميليونها گلوله را کرد. بعد ديديم اي داد و بيداد، اين‌همه زن روي دستمان مانده است. بعضي‌هاشان هم در پسله مي‌گفتند ما هم بادام مي‌خورديم. خوب، عقل حکم مي‌کرد که احکام را نبايد سانسور کرد. خانم کوچول را من همان وقت گرفتم. شوهرش ديگر به درد شوهري نمي‌خورد، قدش يک هوا کوچکتر شده بود. به رضا و رغبت هم دادند، از بس زن بي‌باعث و باني توي دست و پا ريخته بود. خودم وقتي خواستگاري مي‌رفتم هر چه بيوه و دختر داشتند به صف مي‌نشاندند.»

ميرزا از دهانش در رفت: «وَطْيِ با غلام چي؟»

«شوخي نداريم، ارباب.»

«جدي پرسيدم.»

«خوب، پيش مي‌آيد.»

«با ماچه الاغ و شتر و مرغ و خروس چي؟»

چند شاخه با هم شکست، بالاخره از لابه‌لاي آن‌همه خرده‌شيشه به سمع ميرزا رسيد که: «در ولايت ما همهء احکام مو به مو ازرا مي‌شوند.»

بعد هم يک کاغذ آبي آورد با نقش و نگار شمع و گل و پروانه دورش. بوي گلاب مي‌داد. قلم آلماني ميرزا را ديلاق آورد با مرکب مشکي. چطور پيدا کرده بود؟ گفت: «حيف نيست، ارباب، که شما خط به آن پختگي را با اين خودکارها خراب کنيد؟»

جعفر خودش گفت: «ما خودنويس اختراع نمي‌کنيم، قرتي بازي است.»

باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و ديلاق هم اين طرف، ميان ظرفهاي شسته و شيشهء آب‌ليمو، دو کنده‌زانو، نشسته بود و همان‌جا جلو دو زانوش کله و کتيبه مي‌کرد. ميرزا در دوات را باز کرد. قلم را به دست گرفت. خوش‌دست بود. نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من ميرزا يدالله درب کوشکي ولد مرحوم مغفور ميرزا محمود شهادت مي‌دهم که ...»

ديگر ننوشت. جعفرش گفت: «بلند شو برو توي کوچه. اينجا سر و صدا نکن.»

ديگر نريخت، اما همان سکه را شايد با فن اشراف بر ظواهر ـ به سياق اشراف بر خواطر قدما ـ مي‌چرخاند، همان‌طور که مثلاً مياندارها در گود زورخانه مي‌چرخند. گاهي هم خم و راستش مي‌کرد. جعفرش هم هي حرف زد و حرف زد که وقتي ميرزا با دو دست شقيقه‌هاش را گرفت فهميد که کله‌اش لحظه به لحظه دارد باد مي‌کند. جعفرش بالاخره گفت: «برادر حاتم طايي ما حالا آن‌قدر مشهور شده است که به برادرش مي‌گوييم برادر برادر حاتم طايي.»

يک‌بند هم اين پا را سه بار محکم و آن يکي را فقط يک‌بار اما آهسته بر بدنهء ماشين رختشويي مي‌زد، مي‌گفت: «چه بهتر که در اين دار دنيا تعزير بشويم تا بميريم و تن مثالي‌مان اينجا زير ملک فلک قمر بماند و نتواند به روحانيات برسد.»

همين‌طورها شد که ميرزا مثل سحرشده‌ها همهء خواطر شيطاني را نوشت و نوشت و حتي نوشت که حالا احساس مي‌کند که سبک شده است و از فرخ‌لقاش حلاليت مي‌طلبد و التماس دعا دارد.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید