03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 4 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 4 )
خانه ناظم، صبح روز بعد.
ناظم در رختخوابش مينشيند و جيغ ميكشد. زنش به سمت او ميدود. ناظم به خود ميآيد. و به چسب زخمي كه روي پيشاني دارد دست ميكشد.
ناظم: چه وقتيه؟
زن: تو يه دفعه چت شده؟ (گريان) ديشب تا صبح بالاي سرت گريه كردم. داري از دست ميري.
ساعت، هفت و نيم را نشان ميدهد.
ناظم: (برميخيزد.) داره دير ميشه.
زن: تازه بعد از نماز خوابت برد، نرو مدرسه كه با هم بريم دكتر.
ناظم كت و شلوارش را ميپوشد و بيرون ميدود.
موتورسازي، ادامه.
موتورساز تازه در حال بالا كشيدن كركره دكان. ناظم سر ميرسد.
ناظم: اسمال آقا موتور تو بردم.
سوار شده پا ميزند، روشن نميشود. موتورساز كركره را بالا ميكشد و به سمت او ميآيد.
اسماعيل آقا: خدا بد نده! كجا با اين عجله؟! هر چيزي يه قلقي داره، يه راهي داره.
يك نيم پا مي زند، يك نيش گاز ميدهد؛ موتور روشن است.
اسماعيل آقا: بسمالله.
خيابان بوذرجمهري، ادامه.
يك اتوبوس دو طبقة لكنتي با يك اتوبوس يك طبقة دماغ دار تبديل به مدرسه شده است. ناظم با موتورگازي لنگ، به اتوبوسها ميرسد. ترمز مي كند و آن را كناري مي گذارد و بالا ميآيد. در طبقة اول اتوبوس دو طبقه، دو كلاس تشكيل شده است. كلاس اول و دوم، تختهاي را به ميانة صندليها زدهاند و از هر سمت يك كلاس تشكيل شده است. به محض ورود ناظم بچه ها برپا ميدهند. ناظم از زير تختة سياه به كلاس ديگر نگاه ميكند. كلاس ديگري آن سوست. ناظم به همين ترتيب از طبقة دوم، كلاس پنجميها و اتوبوس يك طبقه، سوميها و چهارميها بازديد ميكند. معلم زن كلاس دوم به محض ديدن او روسرياش را جلو ميكشد. معلم كلاس اول بچه اش را به بغل يكي از بچه ها ميدهد.
ناظم: خانوم چند بار بگم بچه رو نيارين مدرسه، يا توي دفتر بذارين.
معلم اول: كدوم دفتر آقاي ناظم؟ كسي هم نيست بچه مو نگهداره. مرخصي هم خواستم آقاي مدير گفتن كلاس تعطيل ميشه. تا حالا مادرشوهرم نگه ميداشت.
يكي از بچه ها: (كه بچه معلم را به بغل دارد.) آقا مادرشوهرشون وضع حمل كرده.
بچه ها مي خندند. ناظم چشم غره مي رود.
ماشين شخصي مدير، ادامه.
مدير و معلم كلاس پنجم نشسته اند. ناظم به سمت آنها ميآيد و سرش را داخل شيشه ميكند.
ناظم: ساعت هشته چرا نميرين سر كلاس؟
معلم پنجم: فعلاً يه دقه بفرمائين تو دفتر.
ناظم سوار ميشود.
مدير: سرتون چطوره؟
ناظم: مهم نيست خوب ميشه.
معلم پنجم: (به طعنه) زخمي راه علم و ادب! شهيد مجسم فرهنگ! مرحبا!
مدير: حالا كه كسالتي نيست يه گلگي هست كه نميخوام تو دلم بمونه.
در اثناي صحبت مدير، قادري از فلاكس براي او چاي ميريزد.
معلم پنجم: نقل گلگي بمونه براي بعد، اصل مطلب رو بفرمائيد كه شترسواري دولا دولا نميشه.
قادري: قند نيست با شكر پنير بخورين.
معلم پنجم: مدرسة توي اتوبوس به درد مجله توفيق ميخوره وگرنه با سوابقي كه اين بنده در اين بيست سال توي آموزش و پرورش داشتم اين كار محاله. تعطيلش كنيم تا يه فكري واسه مون بكنند.
ناظم: بچه هاي مردم آخر سالي بلاتكليف بمونند كه چي. با يك سال سرنوشت دويست دانشآموز كه نميشه بازي كرد.
يك باربر از پنجره عبور ميكند.
معلم پنجم: بسيار خب، حالا كه آتيشتون داغه بفرمائيد مشغول شين. اين گوي و اين ميدان. ما هم يه روزي جوون بوديم. احساستونو درك ميكنم. ولي شما دلتون بيخودي شور بچة مردمو ميزنه. مردم مشغول كارشونند. مدرسه خرداد تعطيل بشه يا فروردين، براشون فرقي نميكنه. بيشترشون در اثر فشار زندگي يا يك سوءتفاهم بچهدار شدن. آموزش و پرورش هم نميتونه براي سوءتفاهمات رو به تزايد مدام ساختمون اجاره كنه. حالام كه. . .
كسي از سمت معلم پنجم سرش را داخل ماشين ميكند.
مرد مراجع: جناب ببخشيد، عرضي داشتم. آقاي مدير شما هستين؟
مدير: فرمايش؟
مرد مراجع: درست گرفتم؟! خوشبختم. (دستش را دراز ميكند، جلوي صورت معلم پنجم است).
مدير: متشكرم. (با اكراه) بفرمائيد.
معلم پنجم: (كه دست طرف جلوي صورتش را گرفته.) بفرمائيد توي دفتر، اين طوري كه بده. (به قادري) قادري يه چايي براي آقا.
مرد مراجع: جناب، قربون شكل ماهت، تو اتوبوس كه نميشه درس خوند. وانگهي بازار جاي كسب و كاره، جاي درس خوندن نيست كه. ما روزي ده تا كاميون اينجا خالي و پر ميكنيم ارزاق مردمو برسونيم تا يه صنار سه شي نون زن و بچه مونو درآريم؛ اگه اونم قرار باشه يه اتوبوس جلوي رزقمون درآد كه خدا عالمه. . .
در ميانة حرف او يك افسر پليس سر ميرسد و از موتورش با دفترچة جريمه پياده ميشود. نمرة اتوبوس را يادداشت ميكند. ناظم به سرعت از ماشين پياده ميشود.
معلم پنجم: بگو بنويسه به حساب منطقه.
ناظم دور ميشود. معلم پنجم سرش را از ماشين بيرون ميكند.
معلم پنجم: قبول نكرد، تعاوني ميديم.
افسر: (به راننده) گواهينامه.
راننده: عزيزجون خلافي سر زده؟
افسر: خارج از ايستگاه وايسادي.
راننده: شما اون تابلوي جلو رو ملاحظه بفرمائيد، اتوبوس مسافربري نيست قربون، مدرسه است. تازه تأسيسه.
ناظم سر ميرسد و با دست تابلو را به افسر نشان ميدهد. كسي به نوشتة تابلو، جمله «توانا بود هركه دانا بود» را با ماژيك اضافه كرده است. افسر ميخندد. سرك كشيده داخل اتوبوس را هم نگاه ميكند. معلم كلاس اول برايش برپا ميدهد. افسر تشكر ميكند.
افسر: (به راننده) برين تو ايستگاه وايسين، اين جا مقررات اجازه نميده.
راننده: رو چشمم سركار!
به يك كلاج و دنده و گاز، راه ميافتد. كات به داخل اتوبوس، چرخ معلول ناخودآگاه حركت كرده و با تخته تصادف ميكند. معلم دوم روي صندلي دانش آموزان ميافتد. به دنبال ماشين دو طبقه، يك طبقه و ماشين مدير نيز به راه ميافتند. ناظم دوان دوان سوار موتورش ميشود و پا ميزند.
اتوبوس در ايستگاه ميايستد. صف منتظران اتوبوس با بليط جلو ميآيند.
راننده: آقا نيا بالا نميخوره. برو پائين.
يك مسافر: مسخره شو درآوردين. يا پر مياين يا مال يه خط ديگهاين. پس مردم بدبخت چه خاكي به سرشون بريزند؟!
اتوبوس ديگري از پشت آنها به ايستگاه ميرسد. بوق ميزند. راننده كمي جلو ميرود و روبروي يك كوچه ميايستد. رانندة كاميوني پر از بار قصد پيچيدن به داخل كوچه را دارد، بوق ميزند. اتوبوس مجبور به حركت ميشود. چند متر ديگر جلو ميرود. يك اتوبوس كه از خلاف ميآيد جلوي او ترمز ميكند.
راننده اتوبوس ديگر: مدرسه شدي؟
راننده: آره.
راننده اتوبوس ديگر: منم بودم، دووم نياوردم. حالا جام كريم رفته. تو هم اگه ميخواي راحت باشي برو خيابون آرزو. اون جا خلوته. پارك كن، ملت درس بخونن.
راننده: خونه زندگيشون اين جاست. گم ميشن.
راننده اتوبوس ديگر: خب يه رفت و برگشت داري ديگه. صبح ميري عصر ميآي.
بوق اعتراض ماشينها به بسته شدن خيابان توسط اين دو اتوبوس. معلمان همة كلاسها در حال درس دادن. افسر ديگري ميرسد و دفترچه جريمه اش را درميآورد. ماشينها راه ميافتند. معلمها درس ميدهند. بچه هاي ماشين دو طبقه در طبقة بالا بادكنك و بادبادكهاي زيادي را به اتوبوس بستهاند كه با حركت اتوبوس به هوا ميروند. عكس العمل مردم از خيابان. باربري جلوي دكاني بر پشتي باربرياش نشسته است. يكي از بچه ها نور آفتاب را با آينه به صورتش مياندازد. باربر از چرت بيرون ميآيد. يكي از بچه هاي كلاس پنجم سيبي را به نخ بسته در حال حركت به سر عابرين ميزند. سيب به شيشة طبقة پائين ميخورد. يكي از بچه هاي كلاس اول آن را گاز مي زند. سيب بالا مي رود دوباره پائين مي آيد. روي آن نوشته است «سگ خور». معلم كلاس پنجم ميبيند.
معلم پنجم: بيرون.
كات به معلم كلاس اول
معلم اول: بيرون.
هر دو از اتوبوس به پائين فرستاده ميشوند. از اين لحظه به بعد همراه اتوبوس ميدوند و براي بچه ها شكلك درميآورند. اتوبوسها از ميدان ارك رد مي شوند و به سمت خيابان جنوبي پارك شهر ميپيچند. موتور ناظم بين اتوبوسها در حركت است. لحظه اي راه بندان مي شود. پيرزني لنگلنگان بالا ميآيد.
پيرزن: رباطكريم ميخوره مادر؟
راننده: برو پائين اتوبوس نيست مادر، مدرسه است.
پيرزن: چرا چهارتا يه غاز تحويلم ميدي. هميشه ميري رباطكريم، خودم مي بينمت. حالا حاشا ميكني. (كنار بچه ها مينشيند.) ننه جون يه خورده جمع و جورتر بشين من پام واريس داره. آخيش. مُردم از بس راه اومدم. از اين ايستگاه تا اون ايستگاه يه كربلا راهه!
معلم دست از درس دادن برداشته است. بچه ها ميخندند. پيرزن به اتوبوس نگاه ميكند. از ديد او بچه ها.
پيرزن: چه خبره بابا! ننه باباي همه تون يكيه؟ خدا زياد كنه. تو اين خراب شده فقط روز به روز آدميزاد كه بركت ميكنه. (نگاهش متوجه معلم كه به او ماتش برده است ميشود. رو به بچهها) ننهجون يه خورده گوله بشينين، زنه هم بشينه. شما ديگه مرد شدين. بايد وايسين ماشاءالله.
معلم: خانوم اين جا مدرسه است بفرمائيد پائين. رباطكريم نميخوره.
راننده گوشة خيابان پارك ميكند و داخل طبقة اول اتوبوس ميشود.
راننده: مادر با زبون خوش برو پائين.
پيرزن: خبه خبه، براي من دوي علي دولابي نيا. اون موقع كه من تاكسي ميشستم از شميرون تا دروازه دولاب، تو غوره را جاي انگور ميخوردي، حالا واسه من آدم شدي! معلومه از كدوم ولايت اومدين جا رو به اصل كاريها تنگ كردين؟ اصفهوني هستي؟!
راننده: مادر اون روي منو بالا نيار. زني نميخوام بهت دست بزنم.
پيرزن: دست بزني؟ تو؟ ميشورمت، ميذارمت كنار. (سرش را از پنجره بيرون ميكند.) آي خلايق. غيرتتون كجاس؟! تو روز روشن يه لندهور دست به روي زن بلند ميكنه. كيه داد ضعيفها رو بگيره؟ (صدا كمكم فيد ميشود.)
جاهلي سرك ميكشد و به كمك پيرزن ميآيد و با راننده درگير ميشود. در همين حيص و بيص بچه ها هر كدام شيطنتي ميكنند. عدهاي پياده ميشوند و باميه ميخرند. (سر باميه را گرفته بلند ميكنند. از هركجا كه شكست، سهم آنهاست.)
ماشين مدير بوق زنان از جلوي اتوبوس سر ميرسد. مدير و ناظم و معلمهاي ديگر نيز ابتدا سعي ميكنند آنها را سوا كنند، نميشود. دعوا شديدتر ميشود. دستهجمعي به بيرون اتوبوس كشيده ميشوند. موازي دعواي آنها موشك پراني بچه هاست. (موشك كاغذي). كمكم بين بچهها نيز سر باميه دعوا درميگيرد. يك خيابان شلوغي و راه بندان.
مدرسة سابق يا انبار معتمد فعلي، همان زمان.
باربران هركدام باري را به داخل ميبرند. ميز و نيمكتها شكسته و نشكسته همان جلوي كوچه. معتمد در راهرو به اينسو و آنسو ميرود و به هركس دستوري ميدهد. عباس شاگردش به دنبال اوست.
معتمد: قاطي نشه. روغنها توي دفتر، برنجها كلاس اول، لپه ها كلاس چهارم.
پارك شهر، لحظهاي بعد.
معلم ورزش سوت ميكشد. پنج نفر از صف جدا شده به سمت توالت ميدوند و پنج نفر برميگردند. معلم ورزش سوت ميكشد. راننده با آفتابه به داخل راديات اتوبوس آب ميريزد. معلم ورزش سوت ميكشد. پنج نفري كه رفته بودند برميگردند و پنج نفر ديگر به سمت توالت ميدوند و همان طور در حال دويدن زيپها و دكمه هاي شلوارشان را باز ميكنند. معلم ورزش سوت ميكشد. معلم اول بچه به بغل تاب ميخورد. بچة چاق او را هل ميدهد. معلم ورزش سوت ميكشد. (سوت معلم ورزش هر بار از يك زاويه) معلم كلاس دوم در كافه ترياي پاركشهر، با ني كاغذي آب انگور ميخورد. معلم ورزش سوت ميكشد. معلم پنجم و راننده در گوشهاي هندوانه ميخورند. بچه ها او را نگاه ميكنند. به آنها پشت ميكند كه نبينند. معلم ورزش سوت ميكشد. ناظم با روزنامه ميآيد. معلم پنجم تعارف ميكند.
ناظم: روزنامه رو ببين تا حالا بيست و هشتا مدرسه رو تخليه كردن. اين نميتونه همين جوري باشه. يه خطه كار ضد انقلابه.
معلم پنجم: به آقاي معتمد اين حرفا نميچسبه
معلم پنجم عكس روزنامه را نگاه ميكند. ميز و صندليهاي كلاسهاي يك مدرسه را در كوچه ريخته اند.
معلم پنجم: غصه نخور. آدم همدرد كه داشته باشه، دردش آرومتر ميشه. تازه تو اين مملكت هرچي تا حاد نشه درست نميشه.
ناظم: (دست روي شانة او ميگذارد و قاچ هندوانة تعارفي را از دست معلم پنجم ميگيرد.) راستش يه مشورتي ميخواستم باهات بكنم، ببينم موافقي.
معلم پنجم: آره موافقم.
ناظم: (يكه ميخورد.) من كه هنوز نگفتم.
معلم پنجم: خب حالا ميگي ميشنوم. تو موافقت ميخواي، نه مشورت مگه نه؟ بفرمائيد زنگو بزنيد داره دير ميشه. زنگ ديكته است.
ناظم: شما اجازه نداديد من حرف بزنم.
معلم پنجم: بزنيد بزنيد. (ناظم هر چه ميكند نميتواند حرفي بزند. معلم پنجم هندوانه ميخورد و به او تعارف ميكند.) براي اعصاب خوبه. جدي نگير، هر طوري بخواد بشه مي شه. من و تو هيچ كاره ايم. قصه اين جا هميشه همين جوره. مي گي نه، نيگاه كن!
ماشين مدير در خيابان، ادامه.
مدير پشت فرمان. از داخل ماشين، معلم سوم و چهارم و قادري در حال هل دادن ماشين. ماشين پس از مدتي روشن شده آنها را جا ميگذارد. آنها به دنبال ماشين ميدوند. وقتي به ماشين مدير ميرسند، ماشين خاموش ميشود.
اتوبوس دو طبقه، كلاسهاي مختلف، ادامه.
اتوبوس در حال راه افتادن.
ناظم: (رو به داخل.) كسي جا نمونده؟
بچه ها: نخير (صدايشان را ميكشند.)
از ماشين پياده ميشود. يك ژاپني كه دوربين عكاسي به گردن دارد، با يك هندي كه دوربين فيلمبرداري به دوش دارد، دوان دوان خود را به اتوبوس ميرسانند و بالا ميآيند. اتوبوس در حال راه رفتن.
ژاپني: (به راننده با لهجه) تلويژن؟ تلويژن؟
راننده: (متوجه آنها ميشود.) برو پائين عمو. خدا روزي تو جايي ديگه حواله كنه.
يكي از بچه ها برخاسته برايش احترام ژاپني ميگذارد.
هندي: (سعي ميكند با لهجه هندي همان كلام را حالي راننده كند.) ما ميخواهيم به تلويزيون رفت.
ژاپني: تلويزيون. تلويزيون. . .
بچه ها: سايونارا
راننده: (به آنها) امشي امشي بذار باد بياد.
آنها پائين ميپرند. راننده راديويش را باز ميكند.
صداي گوينده: اين جا تهران است صداي. . .
معلم كلاس اول براي بچه ها حروف را ميكشد.
معلم اول: بـ كوچك
بچه ها: بـ …
معلم پنجم: ادب مرد، به ز دولت اوست.
بچه ها سر فصل انشاء را مينويسند. هواي اتوبوس گرم است. معلم پنجره را باز ميكند و خود را با كتاب باد ميزند. بچه ها عرق كردهاند.
معلم اول: آي با كلاه.
بچه ها: آ ا ا ا ا.
معلم اول: ب بزرگ.
بچه ها: ب (ميكشند.)
معلم: آب.
بچه ها: آب.
يكي از بچه ها: (دست بلند ميكند) خانم اجازه! ما گرممونه بريم آب بخوريم؟
معلم اول: نـ كوچك.
بچه ها: نـ….
در كلاس دوم، از سر و صورت بچه ها عرق ميريزد. معلم كلاس دوم از روي كتاب علومتجربي ميخواند.
معلم دوم: وقتي كه قطره هاي كوچك آب در ابر سرد شدند، به هم ميپيوندند و قطرههاي بزرگتري درست ميكنند. قطره هاي بزرگ سنگين هستند و به زمين مي ريزند. آن وقت باران ميبارد.
نماهايي از ريزش عرق دانشآموزان بر كتاب. صداي هر سه معلم و بچه هاي سه كلاس در هم شده است. كسي از بيرون همراه اتوبوس دويده به بچه ها باميه و گوش فيل ميفروشد. كلاس دوميها از روي دست هم تقلب ميكنند. يكي از كلاس پنجميها به چشم عابرين آينه مياندازد. در لحظه اي ماشين ميايستد. گداي عينكي كوري گوشة پياده رو گدايي ميكند.
گدا: خدا از دو چشم عاجزت نكنه. . . يا قمر بني هاشم اباالفضل. . .
بچة كلاس پنجم نور آفتاب را با آينه به چشم گداي كور مياندازد. كور سرش را اين طرف و آن طرف ميچرخاند. بچه ادامه ميدهد. كور عينكش را بر مي دارد به بچه فحش ميدهد.
گدا: قمر بني هاشم به كمرت بزنه پدرسوخته، مگه صاحب نداري؟!
بچه آينه را تو مي كشد و مرتب مينشيند.
معلم دوم: باد چيست؟ آهسته روي صندلي بنشينيد. آيا وجود هوا را در اطراف خود حس ميكنيد؟ جا به جا شدن هوا را باد ميناميم. در بعضي از روزها باد به تندي ميوزد. اگر در يك روز كه باد ميوزد به اطراف خود نگاه كنيد، ميبينيد كه باد چه چيزهايي را به حركت درميآورد. نگهداشتن چه چيزهايي در باد مشكل است؟ مردم در روزي كه باد ميوزد چگونه راه ميروند؟ اما باد هميشه از يك طرف نميوزد. مهم اين است كه بفهميم باد از كدام طرف ميوزد، تا خودتان را با باد…
يكي از بچه ها: خانم اجازه است دستشويي ما داره ميريزه.
معلم دوم: يه خيابون صبر كن خونه خاله من نزديكه، مي ريم اون جا دستشويي.
يك ماشين باري كه حصار دارد و سه كره اسب سفيد و زيبا را حمل ميكند از كنار اتوبوس رد ميشود. بچه ها نگاه ميكنند. لحظهاي از درس غافل ميشوند.
ماشين مدير در خيابان، ادامه.
معلم ورزش در حال راندن ماشين. قادري در حال ريختن چايي براي مدير. مدير در حال تايپ. سر يك چهار راه مأموري آنها را از وارد شدن به خط ويژة اتوبوس مانع ميشود و با دست علامت ميدهد كه بپيچند.
معلم ورزش: ما دنبال اون دو طبقه ايم كه مدرسه است. اين دفتره.
مأمور طرح اعتنا نميكند و مدام به ماشينهاي ديگر علامت ميدهد كه برگردند. معلم ورزش فرمان ماشين را ميپيچد.
چهارراه شلوغ، ادامه.
سر يك چهارراه شلوغ است. هر چهار چراغ سبز شده است. ماشينها درهم شدهاند. در جنب اتوبوس يك آمبولانس مدام آژير ميكشد. معلم پنجم كه حرف ميزند، صدايش شنيده نميشود و فقط صداي آژير ميآيد. معلم پنجم حرفش را قطع ميكند. صداي آژير قطع ميشود. دوبار شروع ميكند، صداي آژير هم شروع ميشود. گويي از دهان او صداي آژير ميآيد. ناظم وسط چهارراه، راه باز ميكند. معلم ورزش و مدير هم سر ميرسند. معلم پنجم هم به كمك آنها ميرود و شروع به باز كردن چهارراه ميكند. بچه هاي كلاس پنجم شلوغ ميكنند. دو نفر كه جلو نشسته اند با دست و پا اداي راندن ماشين را از خود درميآورند. يكي دو نفر از پنجميها از پنجره به درخت آويزان ميشوند و پائين ميروند. هنوز يكي از يچه ها نور خورشيد را با آينه به چشم اين و آن مياندازد. چهار چراغ راهنمايي قرمز شده است. چهارراه فرقي نكرده است. در ماشينهاي اطراف كسي شيشه را بالا كشيده با ضبط واكمن و گوشياش موزيك گوش ميكند. قادري براي بچة معلم اول قنداب درست كرده است. رانندة دو طبقه، بچه هاي كلاس پنجم را ساكت ميكند. معلم ورزش با سوت، بچه هاي كلاس پنجم را از اتوبوس پائين كشيده در يك صف پشت هم ميدواند. بارها از چهارراه رد ميشوند، اما راه باز نميشود. مردم بعضي حواسشان متوجه تماشاي ماشين دو طبقة مدرسه شده است.
راه باز ميشود. جلوي اتوبوس دو طبقه خالي است. اتوبوس خاموش كرده است و روشن نميشود. آمبولانس و ماشينهاي پشت سر، بوق ميزنند. معلم ورزش و بچه ها دو طبقه را هل ميدهند تا روشن ميشود. موتور لنگ ناظم پيشاپيش اتوبوس راه ميافتد و راه باز ميكند. گاهي جلوي ماشينهاي ديگر را ميگيرد تا اتوبوس رد بشود. از اتوبوس يك طبقه خبري نيست.
اتوبوس يك طبقه، خيابان ديگر.
اتوبوس يك طبقه را بكسل يدك كش شركت واحد كردهاند و به سمت يك گاراژ ميبرند. معلم سوم و چهارم با لباس هاي روغني ترك يدك كش. بچه ها يك طبقه را با هلهله و شادي روي سر گذاشتهاند. راننده خيس عرق و كلافه است.
خيابانها، ادامه.
موتور ناظم پيشاپيش در حركت. گاهي دور اتوبوس ميچرخد و به ديكتة آنها نظارت ميكند. كسي در حال تقلب است ناظم ميبيند.
موتورسواري: (از روبرو) موتوريها رو ميگيرن.
ناظم موتورش را سوار دو طبقه كرده و از كنار پليس هايي كه موتورسوارها را دستگير ميكنند، عبور ميكند. كمي پائينتر تصادف شده است.
خيابان ديگر، ادامه.
به خيابان ديگري ميپيچند؛ اتوبوسهاي ديگر كه مدرسه شدهاند كنار خيابان پارك كرده اند. از ديد ناظم همة اعضاي كلاسها براي آنها دست تكان ميدهند. روي هر اتوبوس نام يك مدرسه ذكر شده است. اتوبوس ميايستد. ناظم از اتوبوس پائين ميآيد. از هر طرف اتوبوسهاي پر از بچه، ناظم را احاطه كرده اند. به درختي زنگي آويخته است. ناظم زنگ مدرسه را ميزند و از ته دل فرياد ميكشد. بچه هاي همة اتوبوسها با فرياد و شادي به بيرون ميريزند. در بعضي از وانت ها و كاميون ها مردم زندگي مي كنند. موتور سه چرخه ها مغازه هاي در حال حركتند. اين جا گويي يك شهر ديگر است. برادر زن جاهل ناظم يك تريلي خانه شده را مي راند. درون خانه زن و بچه ناظم ديده مي شوند.
برادر زن ناظم: عاقبت به خير شديم. ما هم زديم به كار فرهنگي!.
ناظم با چكش، خشمناك به سوي زنگ مي دود و آن را مي كوبد.
1364
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|