03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 3 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 3 )
پارك شهر، غروب، شب.
ناظم سر ميچرخاند، دو پيرمرد نيستند. به سمت ديگر نگاه ميكند. دو پيرمرد در حالي كه هنوز حرف ميزنند، دور ميشوند. جغدي بر درخت كاج ميخواند.
ناظم برميخيزد و راه ميافتد. يك مرغابي سفيد صدا كنان به آب ميزند. چند بچه در تاريك روشن غروب، در خيابانهاي پارك درس ميخوانند. ناظم به سمت ديگر پارك ميپيچد.
محافظ پارك دو بچه را كه بر شيرهاي سنگي نشسته اند و درس ميخوانند، پائين ميكشد.
دوباره صداي جغد، صداي مرغابي را كه هنوز ميآيد، ميخورد. ديگر هيچ كس نيست. ناظم در تاريكي پارك شروع به دويدن ميكند.
خيابانها، خانه، شب.
ناظم از يك خيابان خلوت عبور ميكند. معتادي كم سن و سال كه دلش را گرفته است، جلو ميآيد.
معتاد كم سال: آقا سيگار دارين؟ خودم كبريت دارم.
ناظم به او خيره شده راه ميافتد. ماشيني در خيابان ترمز ميكند. كسي سرش را از پنجره بيرون ميكند.
مرد: آقا سوختگي، مريضخونه سوختگي كجاست؟
ماشين نايستاده و جواب نگرفته ميرود. ناظم جلوي شير آب فشاري است. صورتش را زير شير آب مي شويد و برميخيزد و به خانه ميرود. چراغ را روشن ميكند.
صورتش را با چادر گلدار زنش خشك ميكند. لباسش را درميآورد. زنش بيدار است. كنار پنجره لب تخت نشسته است و بچة روي پايش را تكان ميدهد.
زن ناظم: همه شون رفتن. حالا از فردا چطوري تو روشون نگاه كنم؟
ناظم آرام آرام جلو ميرود و كنار زنش مينشيند. موهاي بچه اش را كه از عرق پيشانياش خيس است، كنار ميزند.
ناظم: ديگه دارم له ميشم. از فردا تكليف بچهها چي ميشه؟
زن ناظم: (گريه ميكند.) ديگه مامانم اينا پاشونو اين جا نميذارند.
جلوي مدرسه، روز بعد.
تابلوي «انبار معتمد» بر سردر. پاسباني جلوي در مدرسه ايستاده است. در كوچة جلوي مدرسه، بچهها و معلمها جمعند.
معلم پنجم: به اين ميگن مرخصي اجباري.
ناظم: (با صداي بلند) من هر جوري شده كلاسها رو تشكيل ميدم. بيخودي كه نيست. (صدايش لحن سخنراني ميگيرد.) اين بچه ها خانوادة شهيدند. (به يكي از بچه ها، طوري كه پاسبان بشنود.) عسگري تو بيا جلو. بابات كجاس؟
عسگري: بهشت زهرا آقا!
ناظم: بلند بگو كه همه بفهمند. (خودش نيز داد ميزند.) آقاي عسگري بابات كجاس؟
عسگري: قطعة24، رديف13، قبر16.
ناظم: (به بچة ديگر) سجادي باباي تو كجاست؟
سجادي: اسيره آقا!
ناظم: (توي بچه ها ميگردد. به ديگري) تو؟
يك دانشآموز: مفقودالاثره.
ناظم: بلند بگو كه همه بشنوند.
همان دانشآموز: مفقودالاثره.
ناظم: (رو به پاسبان) پس من نميتونم بذارم به اين بچه ها ظلم بشه. يه وظيفة وجداني به من حكم ميكنه. . .
معلم پنجم: (در گوش ناظم) اون وظيفهشو از كلانتري ميگيره، سر به سرش نذار.
ناظم: قادري، اين آقاي مدير كجاست؟
كيوسك تلفن، همزمان.
مدير در حال تلفن كردن. چند بچه دور كيوسك تلفن جمعند.
مدير: الو منطقة دوازده. . . ؟ منطقه؟ آقاي مشاور؟ جناب اين بنده يه گلگي. . . الو. . . الو منطقه. . .
جلوي مدرسه، ادامه.
ناظم بچه ها را به صف كرده ناخنهاي دستشان را كنترل ميكند.
پس از كنترل چند دانش آموز، شاگردي را كه ناخنش بلند و كثيف است، بيرون ميكشد.
ناظم: كلاس چندي؟
دانش آموز: دوم آقا.
ناظم: قادري بگير!
قادري ايستاده است. صفي از بچه ها را كه دستهايشان را جلويشان گرفته اند، ناخن ميگيرد. ناخنگير بزرگ با نخي به جيب جليقه اش وصل است.
ناظم: معلم اول.
زن بچه اش را به بغل بچة بزرگ مدرسه ميدهد و ميآيد.
معلم اول: بعله آقاي ناظم.
ناظم: به خانوم دوم بگين اين از وضع ناخن بچه هاي كلاسش، اونم از سر و وضع خودشون. (با دست به صورتش اشاره ميكند.) بگين پاك كنند وگرنه توي كلاس راهشون نميدم.
معلم دوم از دور روسرياش را درست ميكند.كمي آرايش كرده، ناخنهايش هم بلند است.
معلم اول: ميگه مرخصي استعلاجيام. امروز سر كار نيست. مريضه. رفته بوده دكتر. اومده ببينه چي ميشه.
ناظم: حالا چه وقت مرخصيه خانم؟
معلم اول: منم استحقاقي طلب دارم، همة تابستون گذشته رو يه روز در ميون اومدم مدرسه. حالام نميخواستم مرخصي بگيرم ولي مادرشوهرم وضع حمل كرده، بده اگه نرم.
جلوي كيوسك، همزمان.
مدير: (مشت ميزند.) الو منطقه؟. . . منطقه! . . . منطقه. . . منطقه؟
كوچه مدرسه، ادامه.
يك دانش آموز: (جلو ميآيد.) آقا اجازه، داداش ما ميگه تقصير ما نيستها.
ناظم: داداش تو ديگه كيه؟!
همان دانش آموز: همون پاسبونه آقا روش نميشه خودش بگه. ميگه شما اگه ميخواين برين تو، يواشكي بياين برين. ولي اگه بفهمند براي ما مسئوليت داره.
دانش آموز ديگر: خب آقا بچه ها رو بگين از ديوار برن تو آقا.
ناظم به بچه و پاسبان لحظهاي از دور نگاه ميكند. پاسبان پنهان از ديگران كلاهش را به احترام برميدارد و بعد براي آن كه رد گم كند، خودش را با آن باد ميزند. ناظم آرام آرام جلو ميرود. همه مراقب اويند و به تماشا ميايستند.
معلم پنجم: احتياط كن آقاي ناظم!
ناظم به پاسبان نزديك ميشود. پاسبان سرش را به بستن پوتينش گرم ميكند. ناظم از جلوي او داخل مدرسه ميشود و خارج ميشود. دوباره به بچه ها نگاه ميكند و تند داخل و خارج ميشود. پاسبان نيز تند گره كفشش را شل و سفت ميكند. ناظم خوشحال به سمت بچه ها ميدود.
ديوار مدرسه. ادامه.
دور از ديد پاسبان يك نردبان به ديوار گذاشته ميشود. معلم ورزش با لباس ورزشي بالا ميآيد. نردبان ديگري را از آن سوي ديوار به سوي حياط ميگذارد. خودش بالاي ديوار ميايستد. دانش آموزان به صف بالا ميروند. معلمها كمك ميكنند.
كيوسك تلفن، ادامه.
مدير: الو عزيزجان منطقه است؟
مدرسه، كلاس اول، ادامه.
معلمها در كلاس. ناظم در حياط قدم ميزند. عصبي و گيج است. در كلاس اول معلم از روي كتاب فارسي ميخواند.
معلم اول: وقتي كه برميگشتند، يك سگ چوپان ديدند. پدربزرگ گفت: گرگ از سگ چوپان ميترسد. سگ چوپان وقتي كه گرگ را ببيند، پارس ميكند. گرگ از ترس سگ، به گوسفندان نزديك نميشود.
كلاس چهارم، همزمان.
در كلاس چهارم معلم از روي كتاب ميخواند.
معلم چهارم: پس از پيروزي انقلاب. . .
كلاس پنجم، همزمان.
معلم كلاس پنجم پاي تخته حساب حل ميكند. تخته پر از نوشته و ارقام.
معلم پنجم: دو تا مجهول داريم، مجهول اول، سرمايه؛ مجهول دوم، سود؛ پيدا كنيد چه كسي. . .
حياط مدرسه، دفتر، ادمه.
قادري زنگ مدرسه را ميزند. بچه ها گويي تظاهرات است با مشتهاي برافراشته، فرياد زنان به حياط ميريزند. يكي از بچهها در دفتر يك جفت كفش مرغوب و رنگي و يك جفت پوتين لاستيكي اهدايي را روي ميز دفتر ميگذارد.
پدر بچه: به بچة من، به خانوادة من توهين شده آقاي مدير. من صبح تا شب جون ميكنم تا دستم به دهنم برسه. همين يك بچه، سالي سه جفت كفش پاره ميكنه. اما هيچ وقت كمش نذاشتم. به چه حقي يكي مثل گداها به بچة من توهين كرده. كفش خودش چي كم داشته؟ (دو كفش را مقايسه ميكند.) شما كسي كه اين كار رو كرده به من نشون بدين، تا برايش يه جفت كفش بخرم. اصلاً هيكلشو ميخرم.
معلم پنجم: شما ناراحت نشين جناب، براي اين كه به يه عدهاي توهين نشه، لازم بوده به همه توهين بشه.
حياط شلوغ. يك ضربه بر زنگ؛ در نماي بعدي در حياط كسي نيست.
كوچه مدرسه، حياط مدرسه، كلاس اول، ادامه.
سر و كله معتمد با يك عده پاسبان و شاگردش عباس و چند حمال پيدا ميشود. بعضي از آنها چوب و چماق به دست دارند. بچة معلم كلاس اول گريه ميكند. صداي او بر تصوير بچههاي كلاس. معتمد وارد ميشود.
معلم اول: مقاومت چند بخشه؟
بچه ها: چهار بخشه.
معلم دستهايش را به علامت بخشهاي مختلف تكان ميدهد.
همه: م . . . قا. . . و. . . مت.
معتمد وارد حياط شده، زنگ را با چكشاش چنان ميكوبد كه پوسته هاي تنة درخت كنده ميشود. بچه ها بيرون ميريزند. پاسبانها دنبال بچه ها ميكنند تا آنها را از حياط بيرون كنند. هر يك از بچه ها به سمتي ميدوند. چند بچه از پلكان به لب ديوار رفته از آن جا روي ديوارهاي اطراف پخش ميشوند. معتمد حرص ميخورد. بچه هاي بالاي ديوار و بام هر يك از سويي به سمتش آينه مياندازند. سر ميچرخاند؛ آينهاي از سمت ديگر. با چكش زنگ مدرسه جلوي صورتش عكس العمل شديد نشان داده چكش را به اين سمت و آن سمت تكان مي دهد و دنبال بچه ها ميكند. يكي از پاسبانها ريسه رفته است. زنگ مدرسه به بيرون پرت ميشود. تختة سياهي پشت آن از ميانه نصف ميشود. پس از آن يك سري كتاب و كيف. اين كار تا انتهاي اين صحنه ادامه مييابد. به طوري كه در نهايت تلي از كيف و كتاب و تخته و گچ و تخته پاككن، در مدرسه را مسدود ميكند.
كيوسك، ادامه.
مدير: (در اوج عصبانيت) منطقه؟
با مشت به تلفن ميكوبد.
كوچه مدرسه، ادامه.
ناظم بچه ها را نشانده است. بعضي روي كيفشان نشستهاند. بعضي از گرما كيف بر سر گذاشتهاند. معلمها در گوشهاي جمع شده اند و گپ ميزنند. عدهاي از مردم به تماشا آمده اند.
ناظم: دو دوتا؟
بچه ها: چهارتا.
ناظم: دو سهتا؟
بچه ها: شيشتا.
ناظم: دو چهارتا؟
بچه ها: . . .
بچه هاي كلاس اول نگاه ميكنند. به موازات اين جدول ضربخواني تصوير معتمد دوباره پيدا ميشود. پشت سر او يك ماشين باري پر از ماسه. شاگر رانندة ماشين باري به راننده فرمان ميدهد. ماشين نزديك مي شود و بوق ميزند.
ناظم بياعتنا جدول ضربخواني را رهبري ميكند. ماشين تند مي كند، بوق ميزند و ترمز ميكند. عده زيادي از بچه ها و مردم ميگريزند. خود ناظم نيز لحظه اي ترسيده چشمانش از حدقه بيرون ميزند اما به خود مسلط ميشود. معتمد روي پله يك خانه ميرود.
معتمد: آقايون شاهد باشين سد معبر كرده بود. اسباب گلگي نباشه.
معلم پنجم: آقاي ناظم حفظ بدن از جملة واجباته.
معلم اول: تو رو خدا يكي بيارتش عقب. اين يارو ديوونه است.
راننده بوق ميزند و دوباره حركت ميكند. ناظم جدول ضرب را از سر ميگيرد. ماشين آرام آرام نزديك ميشود. بچه ها يكي يكي كم ميشوند، جز ناظم، بچة فلج روي چرخ و دو بچة از همه بزرگتر كه در صحنه هاي قبل از آنها قلدري هم ديده ايم. ماشين مقابل صورت ناظم ترمز ميكند. راننده سرش را از شيشه بيرون ميكند.
راننده: آقاي معتمد من سه تا بوق ميزنم و ميآم. بعدش حرف و حديثي نباشه.
دوباره پشت فرمان مينشيند و شيشه ماشين را بالا ميكشد. ناظم هنوز جدول ضرب ميخواند. بعضي از بچه ها در پناه ديوار هنوز جواب ميدهند. عدهاي ترسيده اند. عده اي سعي در پا در مياني دارند. براي گروهي از بچه ها بازي جالبي است. راننده سه بار بوق زده به شدت گاز ميدهد، اما ماشين حركت نميكند. دنده خلاص بوده است. از اين صدا معلم اول و دوم چشمهايشان را ميبندند. هر دو بچة قلدر مي دوند و دور ميشوند.
معلم سوم: (به ناظم) جانم پاشو بيا عقب. تو در واقع با قانون درافتادي. حكم تخليه صادر شده.
معلم چهارم: (به معلم پنجم) حكم رسمي دارم، مو لاي درزش نميره.
معلم پنجم جلو رفته چرخ معلول را عقب ميكشد. معلول سر و صدا ميكند و به گريه ميزند.
معلم سوم و چهارم جلو ميروند و زير بغل ناظم را ميگيرند. او ممانعت ميكند. راننده گاز ميدهد. معلم سوم و چهارم ناظم را رها مي كنند و ميگريزند. شاگرد راننده فرمان ميدهد. راننده آرام آرام گاز ميدهد و سپر ماشين را مماس پيشاني ناظم نگه ميدارد. مجدداً گاز ميدهد و در واقع به آرامي او را ميخواباند. شاگرد راننده با دست او را هدايت ميكند. پس از خواباندن ناظم به يك چشم بر هم زدن چرخهاي ماشين از اطراف او رد ميشود. از سر ناظم در همان برخورد با سپر خون آمده است. ماشين بين او و مردم حائل است. ماشين كمپرسياش را آرام آرام بالا مي دهد و ماسه ها را بر سر او خالي ميكند. معلم كلاس اول و دوم جيغ ميكشند. يكي دونفر ميخندند. عدهاي خم مي شوند و از زير ماشين ناظم را نگاه ميكنند. بچه اي در بغل مادرش به شدت گريه ميكند. بچة معلول روي چرخ، سنگي از زمين برداشته به شيشه ماشين ميزند. بچهها به تبعيت از او سنگ ميپرانند. شيشة ماشين باري با يك پاره آجر ميشكند.
بچه ها: شي شي، شيشه شيكست!
باران سنگ بر سر معتمد. جنگ مغلوبه است. اتوبوس دو طبقه اي وارد كوچه ميشود و پشت ماسه ها ميايستد. سر ناظم از ماسه ها بالاست. اين سو كاميون، آن سو اتوبوس دوطبقه، كه در تابلوي جلوي آن نوشته است: «هديه شركت واحد به آموزش و پرورش.» چشمهاي ناظم سياهي ميرود.
خيابانها (خواب)، شب.
ناظم با سطلي از رنگ سفيد و قلم مو در خيابان زير نور يك تير چراغ برق. روي ديوار مينويسد:
«ايران را سراسر مدرسه ميكنيم» و از خيابان رد ميشود. ماشين باري پارك شده (همان ماشيني كه جلوي مدرسه او را زير گرفته بود.) چراغهايش را روشن كرده و به سمت او ميآيد. ناظم متوجه ميشود و در طول خيابان ميگريزد. ماشين در پي او گذاشته است. دست آخر او را زير ميكند. فرياد. سطل رنگ پخش خيابان ميشود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|