فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 1 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 1 )
…والذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم* يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون
… و آنان كه طلا و نقره مي اندوزند و در راه خدا انفاق نمي كنند پس به عذابي دردناك بشارتشان ده. روزي كه تفتيله شوند در آتش دوزخ، پس داغ شود به آن ثروت ها، پيشانيشان و پهلوهاشان و پشتهاشان: اين است آنچه اندوختيد براي خويش. پس بچشيد آنچه را مي اندوختيد!
سوره توبه. آيه 34 و 35
جلوي مدرسه، حياط مدرسه، روز.
مرد خير به همراه چند باربر كه كارتنهاي بزرگي را به دوش دارند، وارد مدرسه ميشود. زنگ مدرسه زده ميشود. بچه ها به حياط ميريزند و صف ميبندند. معلمها به دفتر ميروند. مدير روي پله ها ميايستد كه به همه مشرف باشد. يكي از باربران به پايش كفش نيست.
مدير: همهتون با آقاي محسني اين مرد نيكوكار و خير آشنايي دارين. از وقتي من مدير اين مدرسه شدم، سالي نبوده كه بچه هاي بي بضاعت اين مدرسه از الطاف و كرم ايشون بهرهاي نبرده باشن. امسال هم. . .
دفتر مدرسه، همزمان.
معلمها در دفتر. معلم زن كلاس دوم (با مانتو و روسري) پشت به مردان، رو به ديوار روسريش را درست ميكند. معلم كلاس اول (زن چادري) از فرصت استفاده كرده بچه اش را عوض ميكند. معلم كلاس سوم از پشت شيشه به حياط نگاه ميكند. معلم كلاس پنجم بينياش را گرفته به سمت پنجره ميآيد.
معلم پنجم: واي واي واي واي. . . دوباره بوي عطر و گلاب.
معلم سوم: از قرار سرطان بچة آقاي محسني خوب نشده، دوباره نذر كرده.
معلم دوم: (در كيفش دنبال چيزي ميگردد.) امسال ديگه چي آورده؟
حياط مدرسه، ادامه.
در دست مدير يك كارتن كفش (پوتين لاستيكي) است.
پوتين را از داخل كارتن درميآورد.
مدير: ما از آقاي محسني خواستيم كه براي حفظ آبروي بچه هاي بيبضاعت به همه يك جفت كفش بدن تا معلوم نشه كه كي كفش داره و كي كفش نداره.
بچه ها دست ميزنند.
دفتر، ادامه.
معلم سوم: روغن چراغ ريخته رو نذر امامزاده ميكنن. اضافه پوتينهاي زمستونه. هواي به اين گرمي كي پوتين ميپوشه!
معلم كلاس اول بچه اش را عوض كرده است. لاستيكي را داخل پاكتي ميگذارد و دنبال چيزي ميگردد. در كمد را باز و بسته ميكند.
معلم اول: خوب شد زنگو زدن. بچه م توي لاستيكي داشت هلاك ميشد. اين قادري كجاست؟ آقاي قادري!
حياط مدرسه، ادامه.
مدير در حال سخنراني. باربرها زير بار. مرد خير دو سه جفت پوتين به فراش مدرسه ميدهد.
مرد خير: بيا قادري. اينارم تو ببر براي بچه هات.
قادري: خدا سايه شما رو از سر ماها كم نكنه آقا!
مدير: اينا رو بذارين يه گوشه كه سال ديگه با كفش نو بيائيد مدرسه. نه اين كه تابستون توي كوچه با فوتبال بازي كردن تيكه پارهشون كنين. آقاي محسني اينا رو هديه كردند كه در راه علم به مصرف برسونيد. در عوض از پدر و مادرهاي زحمتكشتون بخواين كه موقع نماز وقتي به خدا نزديكترن، بچة آقاي محسني رو دعا كنند.
آقاي محسني در حين صحبت مدير، باربران را به دنبال خود داخل صفوف كرده، با دست خود نفري يك كفش به بچه ها ميدهد.
دفتر، ادامه.
معلم كلاس اول شيشه بچه را تكان تكان ميدهد و قنداب درست ميكند. بعد سر خود را رو به هوا ميگيرد و گرمي قنداب را با تك زبانش اندازه ميگيرد. بچه گريه ميكند. با ورود سرشيشه به دهانش آرام ميشود.
معلم اول: اين قادري معلومه كجاس؟! ماهي پنجاه تومن پول آبجوش ميگيره، وقتش كه ميشه غايبه.
معلم چهارم: (با يك جعبه شيريني وارد ميشود.) رسمي شدم بچه ها!
معلم پنجم: عرض تسليت!
معلم دوم: كم شدن حقوق و مزايا.
معلم اول: (بچه را در بغلش تكان مي دهد.) سه هزار و هشتصد تومنت ميشه دوهزار و نهصد تومن.
معلم سوم: عوضش بازنشستگي داره. روز پيري و كوري.
معلم ورزش: (سر از خواندن مجله كيهان ورزشي برمي دارد.) باز هم ما باختيم؛ طلاها رو بقيه بردن. سه به صفر. آبرو ريزيه.
معلم پنجم: تبريك مجدد!
حيات مدرسه، ادامه.
آقاي محسني در حال تقسيم پوتين ها. جلوي بچه فلجي كه روي چهارچرخه نشسته، مي رسد. به او پوتين مي دهد. پاي برهنه باربر جا به جا ميشود.
مدير: يك نفر از بچه ها سؤال ميكنه كه اين كفش به پاي ما بزرگه، چيكارش كنيم؟ هركس برايش مقدوره نگه داره تا يه روز به اندازة پاش بشه. در غير اين صورت با نظارت معلم مربوطه، بدون اين كه پاي والدينتون به دفتر كشيده بشه، اونا رو با هم عوض كنين.
بچه چاق: (بزرگترين و چاق ترين بچة مدرسه) آقا اجازه هست؟ اينا به پاي ما كوچيكه، چيكارش كنيم؟
جلوي مدرسه، ادامه.
يك موتور گازي ترمز ميكند. ناظم از ترك موتور يك پوشه را برمي دارد و به دو وارد دفتر ميشود.
ناظم: آقاي مدير كو؟
معلم چهارم: (جعبة شيريني را جلو ميبرد.) رسمي شدم آقاي ناظم!
ناظم: دارن مييان آقايون. دارن ميان.
و از دفتر بيرون مي رود.
معلم دوم: صبح بازرس، عصر بازرس، چه خبره بابا!
معلم كلاس اول بچه اش را برمي دارد و دنبال جايي مي گردد تا او را مخفي كند. معلم ورزش سوتش را در گردنش مرتب ميكند. معلمان ديگر هر كدام خود را سرگرم خواندن اوراق نشان ميدهند. معلم كلاس اول از دفتر خارج شده دوباره داخل ميشود.
معلم اول: اين بچه رو كجا بذارم آخه؟!
معلم پنجم: پيش مادر شوهرتون خانوم، روابط چطوره؟!
حياط مدرسه، ادامه.
بچه ها به قصد دعا خواني دست هايشان را بالا برده اند.
يكي از بچه ها: خداوندا…
همة بچه ها: خداوندا…
يكي از بچه ها: همة مريضهاي اسلام را…
همة بچه ها: همة مريضهاي اسلام را…
يكي از بچه ها: علي الخصوص مريض منظور…
همة بچه ها: عليالخصوص مريض منظور…
يكي از بچه ها: شفاي عاجل عنايت…
مرد خير دستمالي به دست گرفته نزديك به گريه است. ناظم وارد حيات مي شود.
ناظم: آقاي مدير! آقاي مدير!
مدير برميگردد. ناظم در گوش او چيزي مي گويد. مدير كمي دستپاچه ميشود. ناظم در گوش قادري چيزي ميگويد. قادري به دو سمت زنگ ميرود.
يكي از بچه ها: خدايا چنان كن سرانجام كار.
همة بچه ها: خدايا چنان كن سرانجام كار.
يكي از بچه ها: تو خشنود باشي و ما رستگار.
قادري زنگ ميزند. بچهها در صفوف منظم به كلاسها برميگردند. حياط پر از جعبة خالي و كفش كهنه است. يكي از كفشها به وضوح سالمتر و قشنگتر از پوتينهاي لاستيكي مرد خير است. قادري آن را برميدارد.
جلوي مدرسه، دفتر مدرسه، ادامه.
آقاي معتمد، چند پليس قضايي و چند نفر با لباس شخصي و كيف و دفتر و دستك وارد مي شوند. پيشاپيش همه معتمد و پشت سر او عباس شاگرد اوست. تابلويي در دست عباس است كه روي آن نوشته شده «انبار معتمد». دست جمعي به سمت دفتر مي روند.
معتمد: اين آقاي مدير كو؟
راهرو و مدرسه، ادامه.
مدير و ناظم در گوشه اي. ناظم پوشه را به دست مدير مي دهد.
ناظم: منطقه بودم، گفتند كاري نمي شه كرد حكم تخليه صادر شده.
مدير: (راه مي افتد.) من از شما يه گلگي دارم، اگه يه خورده مماشات كرده بودين…
ناظم جا افتاده است مي دود و خود را به مدير مي رساند.
ناظم: چند هفته زودتر تخليه شده بود. (جلوي مدير را مي گيرد.) شما چرا نمي خواهيد قبول كنيد كه فقط زور جلوي اينا رو مي گيره.
مدير: (ناظم را پس مي زند.) زور چيه جانم. ( پوشه را در حال حركت و از پشت در بغل او مي گذارد.) قانون چي مي شه؟ حق مالكيت در هر صورت محترمه.
دفتر، ادامه.
معتمد: ( به قادري) صداش بزن جانم! يكسال آزگاره كه الاف اين كارم. مامور دولت كه ديگه نبايد معطل بشه.
قادري: ( بلندگو را روشن مي كند.) آقاي مدير هر چه سريع تر به دفتر، آقاي معتمد با حكم آمدند. مامور دولت نبايد معطل بشه.
مدير و ناظم وارد مي شوند. قادري همچنان با بلندگو صدا مي كند. ناظم و معتمد لحظه اي در چشم هم خيره مي شوند و از هم نگاه مي دزدند.
معتمد: اينم حكم تخليه آقا جان! ديگه چه بهانه اي است؟! (اوراق را يك به يك روي ميز مي گذارد.) ورقه دادگستري. ورقه ظابت دادگستري. ورقه موافقت منطقه آموزش و پرورش مربوطه.
معلم پنجم: (شيرني را جلوي ناظم مي گيرد.) مباركه. رسمي ام شده. دهنتو نو شيرين كنين. (جلوي ماموران مي گيرد.) در شادي آقاي اخباري شريك بشين. رسمي شده.
كلاس هاي مختلف، ادامه.
بچه اي به هر دو دست و پايش پوتين كرده، چهار دست و پا راه مي رود. دو بچه هر كدام يك پايشان را داخل يك كفش مشترك كرده راه ميروند. يكي از بچهها لنگه پوتيني را به جاي كلاه روي سرش گذاشته، بند آن را زير گلويش گره زده است و سلام نظامي ميدهد. چند بچة ديگر در يك صف به همين ترتيب كفشها را به جاي كلاه به سر كردهاند.
يكي از بچه ها: دو دورو دو دورو دو!
بچه ها: دو رو رو!
دفتر، ادامه.
مدير: (در حال تايپ) من از شما يك گلگي دارم آقاي معتمد كه چرا آخر سال تحصيلي. . .
معتمد: سال تحصيلي چيه آقا! چند سال با زبون خوش رفتار كردم. وانگهي به شما رحم نيومده. همين ديروز بود كه آقاي ناظم گفت برو هر غلطي دلت ميخواد بكن. (ناظم چشم غره ميرود.) حاشا كنين حاشا كنين ديوارش كه بلنده.
معلم دوم: زحمات ما چي ميشه؟ هيچ ميدونين درصد قبولي مدرسه ما نسبت به مدارس ديگه. . .
معلم اول: آقاي معتمد خدا رو خوش ميآد؟ من كلي دوييدم تا انتقالي گرفتم. قبل از اين سه كورس ماشين سوار ميشدم. . .
معتمد گوشش بدهكار نيست و صم بكم ايستاده است. معلم دوم، چهارم و ناظم و مدير هر كدام حرفي ميزنند. تصوير آنها كه عصبياند با دور تند و آنها كه بشاشانه سعي در راضي كردن معتمد دارند، با دور كند نشان داده ميشود. معلم پنجم با دور كند جلوي آنها شيريني ميگيرد. بعضي دور كند شيريني برداشته بعضي دور تند برداشته به دهان ميگذارند. قطع به نماي عادي از معتمد.
معتمد: يه مدرسة ديگه آقاجان. حتماً بايد وسط ملك من همه دانشمند بشن. يه ملك ديگه. يه مالك ديگه.
ناظم: آخر سالي كدوم ملك ديگه. (صدايش بالا ميگيرد.) هيچ فكر اين بچه ها رو كردين. شيطونه ميگه. . .
مدير: (از تايپ كردن دست برميدارد.) آقايون! آقايون! من از همه شما يه گلگي دارم. تقاضا رو با «ط» زدم.
معلم پنجم: لاك بگير.
صداي گرية بچه از توي كمد بلند ميشود. معلم اول با دست به صورتش ميزند و بچه را از كمد بيرون ميآورد.
ناظم: (عصباني) خانوم! . . . اين جا مدرسه است نه مهدكودك! (به همه) آقايون لطفاً كلاس.
همة معلمين ميروند كه از معركة دفتر بگريزند.
معتمد: (با دست مانع ميشود.) دِ باز ميگه كلاس! كدوم كلاس؟ حكم دارم آقا، رسميه. ملك خودمه. مالكيت سرتون نميشه؟ اگه دين و ايمون دارين كه اين سواد حرومه. علم شبهه دار به چه درد آدم ميخوره. روز به روزم وضع بازار بدتر ميشه. بابا نميخوام ملكمو بدم. عجب بدبختياي گير كردما. (رو به پاسبانها) آقايون تخليه كنيد. (رو به فراش) قادري بدو زنگو بزن. (رو به شاگردش) عباس اون تابلو رو بيار پائين.
خودش از دفتر بيرون ميدود. شاگردش تابلوي مدرسه را باز ميكند و تابلوي «انبار معتمد» را بالا ميبرد. معتمد چكش زنگ مدرسه را چون كلنگي به درخت و آهن زنگ ميكوبد. بچه ها به حياط ميريزند. شاگرد معتمد عكس شهيد رجايي را برداشته عكس معتمد را به جاي آن ميآويزد. بچه ها از در مدرسه بيرون ميريزند.
يكي از بچه ها: (دم ميگيرد.) مدرسه رجائي. . .
بچه ها: تعطيل شد، تعطيل شد.
كمكم صداهاي ديگر اين صدا را خفه ميكند.
يك بچه: فيتيله. . .
چند بچه: فردا تعطيله.
همان بچه: عدسي. . .
بيشتر بچه ها: فردا مرخصي.
همان بچه: لوبيا. . .
همة بچه ها: فردا زود بيا.
ماشين مدير در خيابان، لحظهاي بعد.
مدير پشت فرمان. ناظم و معلم كلاس سوم و پنجم درون ماشين. معلم پنجم پياده ميشود.
معلم پنجم: كلبة درويشي؛ مزين نميفرمائيد؟ (ماشين از او دور ميشود.)
مدير: (به ناظم) من از شما گلگي دارم. اگه از اولش مهربون تر رفتار ميكردين، اون جري نميشد. لااقل تا آخر سال تحصيلي وقت ميداد. حالا هم سرنوشت بچه هاي مردم به اخلاق شما بسته است. شما عصبي هستيد، خب، البته! براي همين گذاشتمتون ناظم بشين. يه كمي جذبه لازمه. اما براي بچه ها، نه براي والدين.
معلم سوم: قربونت آقاي مدير همين بغل. . . (پياده ميشود و سرش را داخل پنجره ميكند.) فردا چيكار كنيم؟
مدير: يه سري بزن ببينم چي ميشه. اگه اين آقاي ناظم از خر شيطون بياد پائين و يه تكه پا با من بريم دم حجرة معتمد، شايد اين دوسه ماهرم دندون رو جگر بذاره. تا سال بعدم خدا بزرگه.
ناظم: حكم تخليه چي ميشه؟
مدير: اي بابا! من الان دو ساله حكم تخلية خونه م توي جيب صاحب خونهمه. با اخلاق خوش و زبون چرب و نرم، مي شه مار رو از سوراخش كشيد بيرون.
حجرة معتمد در بازار، لحظه اي بعد.
چند كيسه جنس در كادر. صداي زمينه صحنه، صداي چرتكه است. صداي معتمد و مشتريان عمده خر او در ميان صداي چرتكه. چند نماي درشت از كيسه هاي جنس با عوض شدن صدا. كمكم صداي ماشين حساب بر چرتكه غلبه ميكند. ناظم و مدير وارد كادري پر از كيسه هاي جنس ميشوند. از آن لا به لا به سختي ميشود آنها را ديد.
ناظم: (برافروخته) معذرت ميخوام آقاي معتمد، منو حلال كنين.
معتمد از ديد آنها لاي كيسه هاي جنس مخفي است؛ سر از حساب و كتاب با مشتريها برميدارد. لحظهاي به ناظم نگاه ميكند. عينكش را عوض ميكند. مدير لبخند ميزند. گويي موفق به انجام قولي شده است. چشمك ميزند. معتمد به روي خودش نميآورد. دوباره عينك قبلي را ميزند و سرش به كارش گرم ميشود. مدير سعي ميكند به ناظم برنخورد. به بازوي او فشار ميآورد.
مدير: تكرار كن. بعضي حرف ها در تكرارشون اثر دارن. تقواتو حفظ كن. به خاطر بچه ها، به خاطر فرهنگ...
ناظم: آقاي معتمد! مرد بزرگوار! اومدم ازتون بخوام كه از خر شيطون بياين پائين و اين دوسه ماهه رو دندون روي جگر مباركتون بذارين.
مدير: خرابش كردي!
معتمد: برو بيرون. مرتيكة بي دين. كمونيست. آي خلايق!
جنگ مغلوبه ميشود. ناظم و معتمد به هم ميپيچند. باربران به كمك معتمد ميآيند.
ماشين مدير در خيابان، لحظه اي بعد.
از دماغ ناظم خون آمده است. چند لكه از آن بر پيراهن سفيدش چكيده است.
مدير: من از شما خيلي گلگي دارم. هي كار رو بدتر ميكنين. شما كه ماشاءالله شهره به تقوائين؛ چه اشكالي داشت به خاطر بچه ها دستشو ماچ ميكردين؟!
ناظم: (پياده ميشود، از داخل پنجره) من استعفا ميدم آقاي مدير.
خيابان و پياده رو نزديك خانة ناظم، ادامه.
ماشين مدير دور ميشود. ناظم كنار يك فشاري آب، صورتش را از خون ميشويد. دختر بچه اي زير شير ديگر كوزهاش را آب ميكند و ميرود. چند پسربچه با شرت در جوي آب تني ميكنند. آنها در حال بازي ميخندند، صداي گرية بچه اي ميآيد. ناظم گويي منگ شده است. سرش را تكان تكان ميدهد و سر ميچرخاند. بچه اي گريان روي چرخ و فلك؛ حاضر نيست پياده شود. چرخ و فلكي او را ميكشد تا پياده كند. ناظم جلو ميرود.
چرخ و فلكي: پنج زار بيست دور ميشه باباجان بيا پائين!
ناظم: (دست در جيبش فرو ميكند.) بچرخونش.
چرخ فلكي: اي به چشم!
زنگ چرخ و فلك را با دست به صدا درميآورد و چرخ را ميچرخاند. كف دست ناظم پر از پول خرد. يك تومان به چرخ و فلكي ميدهد. بچه هاي لخت درون جوي آب هم به سمت او ميدوند. ناظم پول ميدهد.
بچه ها: آقا ما هم سوار شيم؟
سوار مي شوند و ميچرخند، از دست ناظم پول خردها يك به يك كم ميشود. نماهايي از بچه ها بر چرخ و فلك. صورت ناظم از چرخ و فلك. تصاوير كوتاه و موازي بچه ها در حال بيرون ريختن از مدرسه. زنگ مدرسه. زنگ چرخ و فلك. ناظم در جايش تكان ميخورد، دو سه بار. دوربين از سر تا پاي او را ميكاود. بچه اش او را تكان تكان ميدهد.
بچه ناظم: بابايي، بابايي منم ميخوام سوار شم.
ناظم به خود ميآيد. بچه اش را بغل ميكند.
ناظم: توي كوچه چيكار ميكني! مامانت كو؟
از لب پنجره، زن ناظم سرش را بيرون كرده است.
زن ناظم: چرا ماتت برده؟ بيا بالا!
ناظم راه ميافتد و از پله هاي يك آپارتمان قديمي كه زيرش يك مغازه است بالا ميرود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 03-09-2012 در ساعت 01:52 PM
|