موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #52  
قدیمی 03-02-2012
bigbang آواتار ها
bigbang bigbang آنلاین نیست.
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427

6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکی از آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت ( قصه ی کدو اثر روژه لسکو این افسانه از کتاب "متون کردی" که اثر روژه لسکو و به زبان فرانسوی است ترجمه شده است. )
این داستان رو خودم تایپ کردم و تا اونجایی که میدونم فایل آماده اش تو اینترنت نیست پس ببخشید اگر غلط داره البته خودم بازبینی میکنم و اصلاحش میکنم
فقط قبل از خواندن این داستان ممکن هست برای بچه ها نوشته شده باشه ولی هدف هنر ترجمه و انتخاب صادق هدایت هست اگر مطالعه کنید ضرر نمیکنید

یکی بود یکی نبود یک مردی گاوچران بود و در یک مغازه دور از شهر منزل داشت . دست بر قضا زنش آبستن شد و بعد از نه ماه و نه روز خدا عوض بچه یک کدو به آنها داد . آنها هم کدو را سر رف گذاشتند . یک روز که گاوچران از چراگاه برگشت و پیش زنش نشست یک مرتبه شنید که کدو حرف میزند و میگوید : بابا !

گاوچران ترسید و گفت : خدایا این دیگر چیست ؟
دوباره کدو بابایش را صدا زد و گفت: (( بابا – چه خبر است؟ - باید تو بروی و دختر حاکم را برای من خواستگاری بکنی .)) دختر حاکم خیلی خوشگل بود و پدرش حاضر نمیشد او را برای پول شوهر بدهد و شرط و پیمان گذاشته بود . یک کرسی سیمین و یک کرسی زرین داشت ، هر کس خواستگاری دخترش میرفت و روی کرسی زرین مینشست و هر کس صدقه میخواست روی کرسی سیمین مینشست . کدو که این حرف را به پدرش زد بیچاره خیلی ترسید و به پسرش گفت : ((پسر جان من یک گاو چران بیشتر نیستم حاکم سر من را میبرد )) کدو گفت : (( به تو میگویم برو دخرت حاکم را برای من خواستگاری کن ))
. فردا صبح پدرش بلند شد گله را ول کرد و رفت به خانه ی حاکم . از پله بالا رفت و روی کرسی زرین نشست و گفت : (( بگذار حاکم سر من را ببرد خلاص میشوم ))
حاکم که از خواب بیدار شد ،دید گاوچران ده روی کرسی زرین خواستگارها نشسته دلش به حال او سوخت و گفت : ((رفیق گاو چران دیوانه شده ای ؟ مگر چه اتفاقی افتاده است ؟ خانه خراب ! اگر تو پول میخواهی برو روی کرسی سیمین بشین من به تو پول می دهم چون که آدم فقیری هستی ))

گاوچران به حاکم گفت : (( من آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری بکنم ))
حاکم گفت : (( من یک شرط آسان با تو میبندم ))
((آقای حاکم بگویید ))
حاکم : (( فردا صبح زود باید 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط من حاضر بکنی وگرنه سرت را میبرم )) او هم گفت : (( به روی چشم حاکم عزیز ))
گاوچران با دل شکسته بلند شد و گریه کنان به خانه برگشت ، دید زنش نشسته و گریه میکند پهلویش نشست و به او گفت : (( فردا حاکم سر من را میبرد ))
زن پرسید : (( ای گاو چران حاکم به تو چه گفت ؟))
(( از من 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ خواست و گفت صبح زود باید آنها را در حیاط من حاضر کنی . وگرنه سرت را میبرم )) کدو که به حرف گاوچران گوش میداد گفت : (( بابا در فلان جا یک تخته سنگ هست یک تخته سنگ خیلی بزرگ میدانی ؟ ))

(( بله ))
(( باید بروی نزدیک این تخته سنگ یک سوراخ دارد دهنت را در سوراخ میگذاری میگویی : احمد خان برادرت محمد خوان بهت سلام میرساند و میگوید : باید صبح آفتاب نزده 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط حاکم حاضر باشند فقط نیم ساعت آنجا هستند و بعد برمیگردند و بعد کارت نباشد برگرد )) گاوچران گریه کرد و گفت : (( این کدو عاقبت خانه ام را خراب میکند ))
گاوچران همین کار را انجام داد کسی جواب نداد . گاوچران برگشت وقتی وارد خانه شد کدو گفت : آمدی ؟ گاوچران پاسخ داد : آمدم
کدو: ((برو بخواب خدا کریم است ))
گاوچران خوابید اما از ترس خوابش نبرد .
حاکم به جلادها فرمان داد : (( فردا میروید سر گاوچران را میبرید چون نمیتواند از عهده شرطش بر بیاید نه او بلکه هیچ کس )) سر صبح جلادها که بلند شدند دیدند 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ در حیاط حاکم صف کشیده اند . رفتند به حاکم گفتند : (( بلند شو ببین گاوچران چه کرده دخترت را از دستت در آورد )) حاکم بلند شد و در حیاط 40 سوار سرخ پوش سوار اسب سرخ با نیزه های سرخ را دید .

گاوچران هم از ترسش سر صبح بلند شد و به خانه حاکم رفت . همین که 40 سوار را در حیاط دید خوشحال به خانه برگشت . کدو بهش گفت : (( ای بابا سوارها آمدند یا نه >؟ ))
گاوچران : (( آمدند ))
کدو : (( باید بروی و با حاکم گفتگو کنی و دخترش را همراه بیاوری )) گاوچران رفت و گفت : (( آقای حاکم من به شرط خود وفا کردم باید دخترت را به پسرم دهی )) حاکم دخترش را سوار کرد و گاوچران افسار اسب را گرفت و عروس را پهلوی کدو آورد .
دختر گرفت نشست . کدو سر رف (طاقچه )بود . غروب گاو چران و زنش به ده رفتند و دختر حاکم تنها در مغاره ماند . ناگاه کدو افتاد و تا دم پای دخترک قل خورد .
دختر حاکم ترسید و گفت : خدایا این چه چیز است ؟ ))
نیم ساعت بعد کدو ترکید و جوان خوشگلی از آن بیرون آمد . دختر یک دل نه صد دل عاشق او شد . محمد خان پرسید : دختر حاکم من را میپسندی ؟
دختر حاکم : (( البته که میپسندم ))
جوان گفت : ((باید برایم قهوه درست کنی اما آن را نجوشان چون اگر بجوشانی من و تو به هم نمیرسیم ! ))
دختر رفت دنبال قهوه جوش تا قهوه درست کند و آن را روی آتش گذاشت و همین طور چشمش را به محمدخان دوخته بود . از حواس پرتیش قهوه سر رفت یک مرتبه ملتفت شد که محمد خان ناپدید شده . دختر نشست تا صبح گریه و زاری کرد و هیچ خواب به چشمش نرفت .
دختر حاکم داد برایش کفش آهنی ساختند و عصای آهنی به دست گرفت و گفت : (( بعد از محمد خان قسم میخورم که هرگز شوهر نکنم آنقدر پی او میگردم تا کفشهایم سابیده و عصایم بشکند ))
دختر حاکم از مغازه گاوچران بیرون آمد و سرگذاشت به بیابان . هفت سال آزگار در دنیا گشت و به پریشانی افتاد بلاخره کفشها سابیده شد و عصای دستش شکست ولی چیزی را پیدا نکرد . روزی فکر کرد: (( برمیگردم پیش پدرم و میگویم سر هفت راه قصری برایم بساز . آن جا را مهمان خانه میکنم و هر مسافری را که سر راه دیدم به آنجا دعوت میکنم و به آنها پول میدهم تا سرنوشت خود را بگویند . شاید کسانی که دنیا را دیده اند از محمد خان خبری داشته باشند و زحمت من به باد نرود))
دختر حاکم برگشت . پدرش او را به حال زار دید پرسید : (( دختر جان ! چرا خودت را به این روز انداختی ؟ ))
دختر : (( پدرجان گردش روزگار و دوران اغلب با آزادگان ناسازگار است ))
حاکم گفت : (( چه میخواهی دخترم ؟ ))
دختر : (( چیزی از تو نمیخواهم ولی برای قصری سر هفت راه در بیابان بساز . آن جا برایم مهمان خانه ای میسازی و هر مسافری که از این هفت راه بگذرد قصه ای برایم نقل میکند .))
حاکم گفت : (( به روی چشم دختر جان ))
حاکم سر هفت راه رفت و به بناها دستور داد دست به کار شدند و قصری ساختند و و داخل آن را مهمان خانه کردند . او به دخترش غلام و خدمتکار داد و دختر هم با دوربین روی ایوان مهتابی نشست . تا عصر مشغول بود و هر رهگذری را که میدید خواهی نخواهی به خانه خود می آورد . به آنها خیلی احترام میگذاشت و شب موقع قصه میگفت : (( برای من چیزی نقل بکنید ))
روزی از روزها مرد کوری که پسر هفت ساله ای داشت دست پدرش را گرفته بود و ازاین ده به آن ده میرفت . عصر به رودخانه ای رسیدند که کنار آن تخته سنگ بزرگی کنار آن بود . پیرمرد به پسرش گفت : (( پسر جان من خوابم می آید یک خرده چرت میزنم تو بپا مرا مار نزند ))
پسرک پهلوی کور نشست ، او هم خوابید . ناگاه صدایی از تخته سنگ به گوشش آمد . ترسید و با خود گفت : (( این چه است )) دید یک دیگه از سرازیری یک کوه پایین آمد و در رودخانه افتاد پر از آب شد و بعد داخل سنگ شد. بچه رفت کنار رودخانه و فکر کرد : (( دفعه دیگر دیگه بیاید من روی آن سوار میشوم و با او داخل تخته سنگ میشوم تا ببینم آنجا چه خبر است )) پسر کشیک کشید همین که دید دیگ دارد می آید پرید رویش نشست داخل تخته سنگ که شد دید مغازه قشنگی است و دورش از سنگ مرمر است و 40 تخت خواب آن جا گذاشته اند . رفت زیر یکی از تخت ها قایم شد . یک ساعت بعد صدای بال کبوتر شنید چهل کبوتر وارد شدند پرهای خود را ریختند و به شکل جوانان خوشگلی در آمدند هر کدام روی تختی خوابیدند . یکی از آنها خیلی دلگیر بود . تنبوری روی زانویش گذاشته بود و آواز غمناکی میخواند و با تنبور میزد .

وقت شام مادرشان برای برای آنها خوراک آورد . شام محمد خان را داد و گفت : (( پسر جان هفت سال بیشتر است که برای خاطر یک پیرزن به این حال زار افتاده ای و هر شب نوحه خوانی میکنی .تو ما راه هم غصه دار میکنی ترا به خدا چیزی بخور .))
محمد خان: (( مادر شامم را زیر تختم بگذار یک دقیقه دیگر که آرام شدم میخورم )) مادرش غذا را زیر تخت گذاشت و رفت .
سر صبح دید همه 40 جوان بیدار شدند لباس کبوتر پوشیدند و رفتند . اوقاتش تلخ شد و فکر کرد: (( خدا کی باشد که دیگ بیاید برود توی آب تا من بتوانم با آن خود را نجات بدهم ؟ بی شک پدرم بیدار شده مرا کتک میزند !)) کور هم بیدار شده بود . پسرش را صدا زد همین که دید تنهاست گمان کرد پسرش در آب افتاده و غرق شده است . او را صدا میزد و گریه میکرد .صبح وقتی که دیگ از تخته سنگ بیرون آمد پسره خودش را روی آن انداخت .دید پدرش افتان و خیزان از هر طرف او را میجست . او فریاد کرد (( بابا چیه ؟ ))
(( کجایی ؟))
پسر: (( رفتم به ده نزدیک تا برایت گوشت بخرم ))
پدرش به او تشر زد : (( دو روز است که مرا در بیابان گذاشتی و رفتی پی گوشت! تو از خدا نمیترسی ؟؟ )) بچه که خیلی شیطان بود او را دلداری داد . دستش را گرفت و هر دو به راه افتادند . همین که به لب آب رسیدند پسره پدرش را کول کرد از آب گذرانده و راه خودشان را پیش گرفتند )) سر هفت راه پسره یک قصر دید . سر شب بود و دختر حاکم با دوربین به اطراف نگاه میکرد . پسری را دید که دست پدرش را گرفته بود و میرفت .آن مرد خیلی پیر بود و هشتاد سال داشت و کور بود .دختر حاکم گفت : (( به خدا این پیرمرد حتماً قصه های بلد است او را می آورم امشب برایم قصه ای نقل کند )) همین که مسافرها نزدیک قصر شدند او فریاد زد : (( ای پیرمرد اینجا دهکده ی نیست تو پیری اگر میخواهی امشب توی صحرا نمانی باید امشب مهمان من بشوی ))
پیرمرد جواب داد : (( بسیار خوب خاتون . )) با پسرش بالا رفت و برای آنها رخت خواب درست کردند . وقت شام برایشان خوراک آوردند خوردند و قهوه آوردند خوردند . دختر حاکم به کور گفت : (( ای پیرمرد تو که دنیا دیده ای امشب چیزی برایم نقل کن چون من خیلی پکر و گرفته ام ))
پیرمرد : (( ای خاتون به خدا قسم من قصه نمیدانم ))
پسر کور گفت : (( خاتون عوضش من برایتان یک قصه میگویم )) پدرش به او کونه ی آرنج زد و گفت : (( تو از کجا قصه بلد شدی ؟))
دختر حاکم : (( ای پیر تو که چیزی نمیگویی اقلاٌ بگذار او بگوید )) و پیرمرد قبول میکند
پسر به پدرش گفت : (( بابا چه است – یادت می آید وقتی که کنار رودخانه رسیدیم ؟ ))
دختر حاکم گفت : (( خدا تو را نگه دارد ؟ چه خوب بلدی قصه بگویی !!))
و پسر ادامه داد : (( لب آب که رسیدیم نشستیم و پدرم خوابش برد . من شنیدم صدایی از تخت سنگ آمد ))
دختر حاکم گفت : (( پسر بیا پهلویم بنشین و راستش را بگو ))
بچه را آورد و پهلوی خود نشانید و او هم این طور نقل کرد : (( ای خاتون مکن دیدم که یک دیگ از تخته سنگ بیرون آمد و از سرازیری لغزید و درون رودخانه افتاد و پر ازآب شد و دوباره از کوه بالا رفت . من کنار رودخانه بودم همین که دیگه باز آمد من رویش نشستم و رفت توی تخته سنگ ، داخل آن یک کغزه بود که 40 تخت خواب دورش گذاشته بودند . سر شب 40 کبوتر وارد شدند و رخت هایشان را کندند 40 جوان خوشگل شدند هر کدام روی رختخوابشان نشستند . یکی از آنها محمد خان نام خیلی غمناک بود . او هم روی رخت خوابش نشست . تنبوری روی زانویش گذاشت و شروع به زدن و خواندن کرد . مادرشان شام آورد ولی محمد خان چیزی نخورد مادرش او را سرزنش که چرا برای یک پیر دختر اسباب ناراحتی همه شده که محمد خان به مادرش گفت غذایش را زیر تخت بگذارد بعداً میخورد . او هم همان کار را کرد اما او نخورد
فردا صبح همه بلند شدند و لباس مبدل پوشیدند و کبوتر شدند و پریدند . من منتظر دیگ شدم و وقتی که به طرف آب رفت سوارش شدم و از آن جا بیرون آمدم دیدم پدرم دنبال من میگردد دستش را گرفتم و اینجا رسیدیم ))
دختر به پیرمرد گفت: (( بگذار پسرت با من بیاید تخته سنگ را به من نشان بدهد عوضش قصر و هر آن چه در آن است برای تو ))
فردا صبح پسر کور جلو دختر حاکم راه افتاد و او را پهلوی تخته سنگ برد و تا ظهر آن جا نشستند یک مرتبه صدایی از کوه شنیدند و دیگ بیرون آمد دختر حاک روی آن جست و داخل تخته سنگ شد . پسره بلند شد و به طرف قصر پدرش رفت .
دختر حاکم رفت زیر تخت نامزد خودش قایم شد (از کجا میدونست شاید اسم محمد خان بوده روش! ) و چشم به راه بود . عصر 40 کبوتر آمدند و پرهای خود را در آوردند . دختر دید محمد خان خیلی لاغر شده است . بعد نشسست روی تخت تنبور را برداشت و شروع به خواندن کرد . مادرشان شام آورد به محمد خان داد و گفت : ((پسر جان بخور هفت سال است به خاطر یک پیر دختر ...................... )) و محمد خان هم همان جوابها را داد . نیمه شب دختر دست محمد خان را گرفت . او زیر تخت را نگاه کرد دید نامزدش آنجا است گفت : (( از کجا آمدی ؟))
دختر حاکم : (( 7 سال است که من دور دنیا دنبال تو میگردم ))
صبح محمد خان به مادرش گفت ((امروز ناخوشم و در خانه میمانم ))
آن روز بیرون نرفت و با نامزدش خوش بود .
محمدخان به دختر گفت : (( ای دختر حاکم مادرم نمیخواهد که تو را بگیرم بلند شو با هم فرار کنیم )) ولی آن جا خروسی بود که هر اتفاقی که می افتاد میخواند . همین که صدایش بلند شد مادر محمد خان دوید آمد و با خودش گفت : (( این خروس خواند باید اتفاقی برای محمد خان افتاده باشد که با ما نیامد )) همین که دید محمد خان رفته پی گیرش شد . محمد خان ورد و خودش چوپان و زنش گوسفند شد . پیرزن از او پرسید : (( ای چوپان یک زن و یک مرد ندیدی که از اینجا بگذرند ؟ ))
چوپان : (( بله من آنها را دیدم که از اینجا گذشتند )) و راه خودش را پیش گرفت و رفت اما کسی را پیدا نکرد . دوباره سراغ چوپان آمد اما چوپان غییبش زده بود باز هم جستجو کرد
و بلاخره محمد خان را پیدا کرد و به او گفت (( پسر جان ، محمد خان اگر زنت از تو خوشگل تر نباشد جادویی کنم که هر دوتان گرد و غبار شوید ))
محمد خان دست زنش را گرفت و وقتی مادر زن محمد خان را دید گفت : (( مبارک است با هم زندگی کنید ))
انشاالله همانطور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خود برسید !

__________________

احد،صمد، قاهر، صادق ...
عاشقشم

لا تقنطوا من رحمة الله

هیچ چیز تجربه نمیشه اینو یادت باشه !!
ترفند هایی براي ويندوز 7


عیب یابی سخت افزاری سیستم در کسری از دقیقه


ویرایش توسط bigbang : 03-02-2012 در ساعت 10:41 PM
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از bigbang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید