نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

12
اختلاف حساب
-آقا ي بيجاري امروز مثل اين كه كسليد ؟!
احمد علي خان بيجاري پشت ميزش نشسته بود . كت خاكستري رنگي به
تن داشت . قيافه اش گرفته بود و يك دسته از موهاي جوگندمي اش پايين
ريخته بود و به پيشاني عرق كرده اش چسبيده بود .
-بچه ام مريض است . حواسم جمع نيست .
بيجاري در جواب همكارش كه براي حل يك مشكل اداري
خود پيش آمده بود اين طور گفت .
-چه طور آقا چش شده ؟
-چه عرض كنم بايس ديفتري گرفته باشه .
-كي تاحالاست ؟
-دوروزه كه فهميدم .ديروز هم دكتر برده بودمش .
-خوب!پس لابد خطر گذشته .بله ؟ فكر نداره ديگه .
-نمي دونم .لابد گذشته .اما فكرم ناراحته .نمي فهمم چه كار دارم مي كنم .
-اميدوارم فردا خبر سلامتيش رو ازتون بگيرم .
و رفت .وباز احمد علي خان ماند و افكار مغشوش و اضطراب آورش
كه صبح تا حالا راحتش نمي گذاشت و هر لحظه از طرفي به مغزش هجوم مي آورد.
همان طور كه نگاهش به دفتر دوخته شد ه بود ارقام ستون هاي باريك و دراز
جلوي چشمش سياهي مي رفت . سرش گيج مي رفت .چشم هايش را ناچار بست و
باز در افكار خود فرو مي رفت .روزهاي ديگر وقتي وارد تالار مي شد و پشت ميز
كارش مي نشست با حواس جمع كار خود را شروع مي كرد .ولي امروز هنوز كارش
را شروع نكرده بود فكرش مغشوش بود .تاره به فكر رفقاي همكارش مي افتادكه در روزهاي
بيماري او در روزهاي غيبت او بايد كارش را ميان خودشان پخش كنند و از وري اكراه
و يا اگر خيلي نمك نشناس باشند با رضايت خاطر هر روزبه خاطر كار او يكساعات دير تر
به خانه هاي خودشان برگردند .
احمد علي خان بدين گونه درافكار خود آن قدر فرو مي رفت كه گم
مي شد و كار روزانه ي خود را از ياد مي برد و يا لااقلا نمي توانست
به دقت آن را دنبال كند .هي از خودش مي پرسيد پسرش چه طور خواهد شد ؟
حتي يك بار افكارش تا مرده شوي خانه هم رفت .
هرروز درناهار خانه سر ميز غذا با هركسي كه پيش مي آمد مي شد
در دل كرد .ولي او كي توانسته بود با دنبال كردن اين درددل ها
دوستي يا آشنايي پيدا كند و با كسي طرح معاشرت نزديك تري بريزد ؟
براي او زندگي منحصر به همين ارقام دفتر ها شده بود زندگي خارج از
اين ارقام و اعداد براي او مثل همان لكه هاي جوهر بود كه روي كاغذ
بدي افتاده باشد .ناگهان به ياد همكار بيمارش افتاده بود . كجا كسي
وقت داشت به عيادتش برود ؟ كاملا فراموش شده بود . اين خيلي هم
عادي بود .
آمد و رفت توي تالار خيلي زياد بود .از وسط ميزها كه تنگ هم چيده شده
بود مردم مي آمدند و مي رفتند . پيش خدمت ها ي قسمت ديگر و خود
كارمندان همه به عجله و تند تند مي گذشتند و دفترهاي بزرگ حساب جاري
و تراز را كه روي ميزها باز بود و كناره هاشان بيرون مانده بود پس و پيش
مي كردند .
اين روزنامه فروشي كه او هرگز درصدد نيامده بود بداند از كجا و از چه كسي
اجازه گرفته كه در محيط بانك روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از كنار ميز او
رد شد .احمد علي از كارش دست كشيده بود و به اين روزنامه فروش مفنگي نگاه
كرده بود .
تاكنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود.امروز چرا
اين طور به قيافه ي او به ريخت او دقيق شده بود .
تا كنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود . امروز
چرا اين طور به قيافه ي او به ريخت مفنگي او دقيق شده بود؟
ناگهان تلفن تالار زنگ زد و رشته ي ارتباط افكار احمد علي خان را با زندگي
پيرمرد روزنامه فروش بريد و او دوباره به كارش متوجه شد كه خيلي عقب
مانده بود وبه كندي پيش مي رفت .همان طوركه نگاهش توي دفتر بود دستش را
به طرف قلم برد دوسه بار آن را در اطراف دوات پايين آورد و عاقبت دوات را
جست و شروع كرد به نوشتن .همكار روبه رويي احمد علي خان پيش خدمت
را صدا كرد و يك ليوان آب خواست .پيش خدمت آب را آورد .
يك پيش خدمت بالاي ميزش ايستاد.يك دسته سندهاي رنگارنگ و چك هاي
كوچك و بزرگ را روي ميز او گذاشت و رفت.باز او به كارش مشغول بودكه
ساعت ديواري تالار زنگ نه و نيم را زد .يكي دونفر ساعت هاشان را د ر آوردند
و ميزان كردند.اصلا حواس او امروز درست پرت بود و همه اش ديگران را
مي پاييد.احمد علي خان يك بار ديگر به ساعت نگاه كرد كه چند دقيقه از نه و
نيم گذشته بود و باز به اين صرافت افتاد كه كار امروزش خيلي عقب
مانده است .اميدوار بود كه ساعت ده كار اولش را تمام كند . كار همكار بيمارش
نيز معمولا روزي دوساعت از وقت او را مي گرفت .با خود گفت : ترازو چه كنم ؟
به اين فكر افتاده بود .امروز 15 ماه است و او مي بايست حساب پانزده روزي خود
را واريز كند و يك بار همه ي دفترها و حساب ها را با هم تطبيق كند و ترازبدهد .
اين بد بود .
اين كار امروزش را زياد مي كرد .احمد علي خان توي افكار خود غوطه ور بود
كه ناگهان تلفن ميز رييس زنگ زد . سروصداي زنگ تلفن مثل يك ديوار
سنگين جلوي افكار او افتاد و او باز فراموش كرد كه به چه مي انديشيده است .
ميز او تا ميز رييس پانزده قدم فاصله داشت و او در ميان حواس پرتي ها ي
خود اين جمله رو خيلي واضح و روشن شنيد كه رييس در جو اب تلفن كننده
مي گفت نه تشريف ندارند ...بله ...)او فكر كرد شايد
رييس حسابداري را مي گفت كه با هم خيلي رفيق بودند .
يك پيشخدمت از كنار ميزش گذشت . دامن كتش به گوشه ي دفتر
بزرگ روزنامه گرفت و دفتر روي ميز تكان داد .و فكر احمد علي باز
به جاي ديگر ي متوجه شد.دفتر اول را بست و دفتر دوم را باز كرد و
مشغول شد . و همان طوري كه دستش ارقام دفتر حساب جاري را
توي اين دفتر ديگر وارد مي كرد مغزش نيز به كار خود مشغول بود
و براي خودش فكر مي كرد دنبال خيالات واهي مي رفت .
سرش درد گرفته بود .و دنگ دنگ مي كوبيد . حتي از كارش هم باز
مانده بود.دستش با قلم روي دفتر آمده بود و چشمش از وسط شيشه ي پنجره
توي آبي روشن آسمان نزديك ظهر هي عميق تر فرو مي رفت .
يك پيش خدمت ناشناس از كنار ميز احمد علي خان گذشت .از ميان
ميزهاي ديگر هم رد شد و جلوي ميز رييس ايستاد و كاغذي به دستش
داد .هر زمان كه نامه ي رسمي و بخش نامه اي خطاب به اين قسمت
مي رسيد رييس سرپا مي ايستاد و نامه را بلند بلند مي خواند و كارمندان
تالار را از مفاد آن مطلع مي ساخت .
رييس پي از يك بار نامه را از بالا تا پايين نگاه كرد بلند شد و همان طور
كه پشت ميزش ايستاده بود سرفه اي كرد و آماده شد كه بخش نامه را بخواند.
در اين موقع احمد علي خان دست پاچه شد . مثل اين كه پيش خدمت خبر بدي
آورده باشد .مثل اين كه خبر مرگ پسرش را آورده باشد.يا نه اقلا خبر مرگ
همكار بيمار جوان اورا آورده باشد .قلمش را روي ميز رها كرد ه بود و روي
صندلي اش نيم خيز شده بود وبه انتظار مانده بود .
رييس شروع كرد بنا به پيشنهاد دايره ي بازرسي ..)و احمد علي خان
آسوده شد .بقيه را گوش نداد و خودش را روي صندلي اش رها كرد . صدايي
از صندلي برخاست همه ي كارمندان را متوجه كرد و رييس يك دم از خواندن
دست كشيد و به اين حركت او با تعجب و نفرت نگريست .
احمد علي خان دوباره قلم را برداشت و به كار خود ادامه داد .
ساعات ناهاري بانك زنگ يك ربع بعد از ظهر را نواخته بود و
طنين صداي آن هنوز در فضا موج مي زد كه احمد علي خان وارد
ناهار خوري شد .ميز ها كم تر خالي بود و احمد علي خان كه نمي توانست
سر ميز اين جوانان شوخ كه با خانم هاي ماشين نويس قهقهه مي خنديدند بنشيند
و سر خر شود . همان طور سر پا وايستاده بود و چشمانش به دنبال يك
آشنا مي گشت كه ناگهان چشمش سر يك ميز ايستاد .همكار روبه رويي او كه
سينه درد داشت با دو نفر از دوستانش روي يك ميز نشسته بودند .ميز آنها يك
جاي خالي داشت .به ميز نزديك شد سلام و احوالپرسي كردند و احمد علي
خان نشست و بليت غذاي خود را روي ميز گذاشت .رفيق هم اتاق او كه سينه
درد داشت آن دو نفر ديگر را معرفي كرد
-آقاي خوش حساب از دفتر ارز و آقاي ذوالقعده از دايره ي بروات.
و احمد علي خان همان طور براي آن دو نفر سري تكان مي داد نفهميد
چرا توي دلش خنديد و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دوسه بار در
ذهنش تكرار كرد .
پيش خدمت آمد و بليت غذاي احمد علي خان را گرفت .قهقهه ي يك دسته
از كارمندان جوان از ته تالار بلند شد و در فضا پيچيد .پيرمردها با آه حسرت
به آن سمت نگاه مي كردند .رفيق احمد علي خان كه سينه اش درد مي كرد
لاي دستمالش سرفه كرد و گفت :
-مي بينيد؟راستي جووني هم دوره ي عزيزيه ...
و باز سرفه اش گرفت و جمله اش ناتمام ماند.خوش حساب كه جوان تر
از همه ي رفقايش بود بالاي لقمه اش چند جرعه آب نوشيد و گفت :
-مثل اين كه خودشون يه پيرمرد هشتادساله اند
احمد علي خان به كمك رفيق هم اتاقش رفت :
-چه فرقي مي كنه ؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال .وقتي آدم بنيه اش
تمام شد تمام شده ديگه .البته ايشون كه نه .من خودمو عرض مي كنم.
ذوالقعده كه تا به حال غذايش را مي خورد چنگالش را زمين گذاشت
دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت :
-بله خيلي خوشحالند .تواين مملكت خوشحالي از سر نفهميه آدم هر
چه احمق تر باشه خوشحال تره .
اين قضاوت خشك و تند ذوالقعده همه را ناراحت كرد .بعد او افزود :
-من نظر بدي كه ندارم .اغلب شون رفقاي خود من اند .ولي بذارين كار
بانك دوسال ديگه رمق شونو بكشه آن وقت نشونتون مي دم چه مي شند .
احمد علي خان از فكرش اين طور گذشت:راست مي گه دوسال ديگه
از روزنامه فروش اتاق ما هم مفنگي تر خواهند شد.
بعد احمد علي روبه دوستش كردو گفت :
-راستي سينه ي شما چه طوره؟
-هيچ چي .همين طوري درد مي كنه .هر چه هم حب و شربت بوده
خورده م.
و احمد علي خان دوباره پرسيد :
-نفهميديد آخر رفيق هم اتاق مون چشه ؟
- نه ولي كي بود مي گفت سل استخواني داره.
آنها كلي با هم گپ زدند تا اينكه وقت ناهار تمام شد .عاقبت خوش حساب
بلند شد.ذوالقعده هم دستمالش را توي جيبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حالا
احمد علي خان و رفيق هم اتاقش پا به پاي هم دنبال آنها مي آمدند و هركدام
به زندگي سرد و تاريك خودشان فكر مي كردند .احمد علي خان فكر مي كرد
كه سر تاسر زندگي اش مثل غذا سرد بود و دل آدم را مي زد .و بعد كه
پايش را روي پلكان گذاشت سنگيني بدن خود را حس كرد كه بيش از روزهاي
ديگر بود .مثل اين كه هيكلش خيلي سنگين تر از روزهاي ديگر شد ه بود .
ساعت لنگر دار زنگ پنج بعداز ظهر را هم زد و احمد علي خان هنوز
يك ريال و بيست و پنج دينار اختلاف حساب آخري دفترهاي خودرا
پيدا نكرده بود . از همه بدتر اين بود كه صبح تا به حال از پسرش
خبري نداشت .دو سه بار به دواخانه ي نزديك منزل شان تلفن كرده بود
و سراغ زنش را گرفته بود .ولي اگر زنش به دواخانه آمده بود كه براي
او تابحال تلفن كرده بود .يك بار ديگر كوشيد حواس پرتي هاي خود را
به دور بريزد و كارش را دنبال كند .چك ها و اسنادي را كه بعد از ظهر وارد
دفترهاي حساب جاري كرده بود پيش خدمت ها برده بودند و او از شر شان راحت
شد ه بود .
دفتر ها را يك بار ديگر روي هم چيد و دوباره شروع كرد به تطبيق
ارقام آنها .خوبيش اين بود كه باز كار او زحمت زيادي نداشت.
همين طور مشغول انجام كارهايش بود كه ساعت زنگ شش را زد .
احمد علي خان به وحشت افتاد . او با خود فكر كرد و ديد كه تا ساعت
هشت كار دارد . تازه ساعت هشت مي توانست به خانه برود و از حال
فرزند مريضش خبر بگيرد .
چرا تا به حال زنش خبري نداده بود ؟و او را اين طور ناراحت گذاشته بود؟
ته دلش حتم داشت كه تا حالا اتفاق بدي نيفتاده .او در افكار فرزند مريضش بود
كه ساعت زنگ شش و نيم را زد .راستي داره شب مي شه .حالا به جز احمد
علي خان دو نفر ديگر در تالار بودند.او مدام كابوس هاي وحشتناكي مي ديد
بلند شد و در تالار مشغول قدم زدن شد و همينطور مات كاركردن همكارش شد ه
بود و در افكار خود غوطه ور بود .
بيرون هم هوا تاريك شده بود .نسيم ملايمي وزيد و با خود دود دم حمام را تا ته
حلق احمد علي خان فروبرد .
ساعت زنگ هفت و ربع را زد .و بيرون تاريك تاريك شده بود .و احمد علي خان به جست
و جوي اختلاف حساب پنج شش صفحه ي ديگر دفتر را ورق زده بودكه تلفن زنگ
زد بي اينكه عجله كند قلم را روي ميز گذاشت و رفت گوشي را برداشت .
همان طور ايستاده گوشي را در دست گرفته بود و با طرف صحبت مي كرد.
-بله اين جاست حساب جاري بانك بيجاري خود منم ...كي ؟ زن من ؟..
و به پته پته افتاد .
-هان !...بگو .بگو خودمم ..بگو..
-....
و گوش از دست احمد علي خان رها شد و به لب ميز خورد .دست هاي
او از دو طرف افتاد و سرش بي هيچ صدايي روي سينه اش خم شد .
همكار او كه ته تالار روي ميز خود خم شد ه بود به صداي افتادن
گوشي از جا پريد و خود را به ميز رييس رساند .گوشي هنوز قرقر مي كرد .
گوشي را گرفت .و بعد از چند ثانيه گوش دادن قيافه اش درهم فرورفت اشك
توي چشمش هايش پرشد و از لاي دندان هايش كه به هم فشرد ه مي شد توي
گوشي گفت :
- آخه خانم ! خبر بد رو كه اين طور براي آدم نمي فرستند ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید