نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

3
وسواس
غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ايستاد و نفس
خود را تازه کرد و باز به راه افتاد.
هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ايستاد.انگشت به پيشانی خود گذارد؛
شقيقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشيد و چند مرتبه شيطان
را لعن کرد.
درست فکر کرده بود.اکنون به يادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل
کند ، يادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست
است و نه پاک شده.گذشته از اين که لباسش نيز نجس گرديده و بايد
هنوز چرک نشده عوضُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُ ُُُُُُُُُُُُُُُُُش کند.
چند دقیقه مردد ماند .خواست باور نکند :«شایداشتباه کرده م ...»
ولی نه ،درست بود .تمام قراین گواهی می دادند .خواست برگردد و
دوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید واز این لحاظ که ظهر نمازش را
سر وقت خوانده بود وتا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدیدغسل کند ،تنبلی
کرد و بر نگشت .
چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل
جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشید وباز سلانه سلانه به
راه افتاد .
***
آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان
توی خزینه ، انگشت بهدر گوش خود گذارده بود وقربت الی الله غسل
می کرد .
سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند .
سوراخ های گوش خود را دست مالید ،توی ناف خود را سرکشی کرد .
استبرائ وبعد هم نیت ، وبعد شروع کرد :یک دور به نیت طرف راست،
یک دور به نیت طرف چپ ؛ ...که بر شیطان لعنت !...ازدماغش
خون باز شد .
دست به دماغ خود گرفت .آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد .
وبعد هول هول از خزینه درآمد ودرگوشه ایاز حال رفت .
خانه اش نزدیک بود .استاد حمام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و
قدیفه اش خشک کردند.خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند واز
حمام بیرونش بردند .
دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقایع
را پرسید.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد.
زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشیدوبه
به راه افتاد .
حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد
دیگر به آن جا برود .آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود .
ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر میان یک بازارچه ی تاریک
سر در آورد .
چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد ودرو دیوار
کدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت.
غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیرشد.
آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می
زدو از در ودیوار می آویخت .یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد.دمپایی ها را
به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند .
غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید :
-آقا حموم تعطیل شده .
-سام علیکم...من انقدی کار ندارم ...یه زیر آب می رم ومی آم.
-آقا جون گفتم حموم تعطیل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت
و بی وقت که حموم نمی آن که.
-چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م ...و
لباس خود را در آورد .لنگی به خود بست و راه افتاد .
داخل حمام تاریک بود .چراغ خواست .دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها
پیه سوز حمام را روشن کرد وبه دست او داد.
غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد .
سایه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ،
با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر یک بسم الله دیگری گفت وخود
را به پله های خزینه رسانید.پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت.
یک مشت آب مزمزه کرد .یک مشت هم به صورت خود زد .با یکی دو مشت دیگر ،
پاهای خود را شست وخزینه فرو رفت.
خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کیف
مخصوصی دست می مالید .شعله ی پیه سوز کج وراست می شدو سایه روشن
دیوار تغییر می کرد .غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد
از ما بهتران می ایند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند .
چند دقیقه صبر کرد .صدایی نیا مد .یک بسم الله بلند گفت...وشعله ی
پیه سوز ساکت شد.
فکر خود را هر طور بود مشغول کرد.ترس وتاریکی را از یاد برد .
وسه بار دیگر بدن خود را دست مالید وبه زیر آب فرو رفت .سر کیف آمده بود.
زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانیه خود را در
میان آب نگه داشت.وبعد سر خود را ازآب به در آورد .
یک باره ترسید .همه جا تاریک شده بود .چشم های خود را ماید .اهه !
مثل اینکه سرو صورت ودست هایش چرب شده بود.بیش تر ترسید .
ودلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد.
دلاک سراسیمه وارد شد .هردو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند :
-پس چراغ چه شد ؟!...وهردو در جواب ساکت ماندند .
دلاک برگشت ویک چراغ دیگر آورد .
پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد .
وسرو سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود .
دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم و
بی چارگی یک لاالاه الا الله گفت و در آمد.روغن چراغ ها را با
قدیفه ی خود پاک کرد.لباس پوشید وغر غر کنان رفت.
***
فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی
خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه
به سوی حمام می رفت .وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد
ویا لا اله الله می گفت...
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید